داستان عروسی پیرزن

مجموعه : داستان جالب
داستان عروسی پیرزن
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود:
 
 
آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت!
 
 
تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟
جدیدترین مطالب سایت