داستان هایی کوتاه از شاهنامه + داستان جالب و آموزنده (جدید)

مجموعه : داستان جالب
داستان هایی کوتاه از شاهنامه + داستان جالب و آموزنده (جدید)

داستان هایی کوتاه از شاهنامه

زیباترین داستان هاي‌ کوتاه و آموزنده از شاهنامه فردوسی را میتوانید در سایت تالاب بخوانید. (داستان هایی کوتاه از شاهنامه)

 

داستان کوتاه و آموزنده رستم و سهراب از شاهنامه

 روزی رستم برای شکار به نزدیکی‌هاي‌ مرز توران می رود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند.

 

در پی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و نامداران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می کند چنانچه رخش رابه او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد.

 

شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی می‌پذیرد. در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبه‌رو می شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای ان روز رستم مهره‌اي را بعنوان یادگاری به تهمینه می دهد و می گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره رابه گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از ان رستم روانه ایران میشود و این راز رابا کسی در بین نمی گذارد.

 

فرزندی که تهمینه بدنیا می‌آورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد.

پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خودرا از مادر می‌پرسد. مادر حقیقت رابه او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می‌بندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خودرا میشنود، تصمیم می گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش رابه جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از ان به توران برود و افراسیاب را ساقط سازد.

افراسیاب با حیله بعنوان کمک به سهراب لشکری رابه سرداری هومان و بارمان به یاری او می‌فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حمله‌ور می شود و کاووس شاه، رستم رابه یاری می‌طلبد، رستم و سهراب با هم روبه‌رو میشوند.

 

سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خودرا از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، رقیب را از پای درمی آورند. ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز ان است به سهراب رحم نمی کند و همین که او را از پای در می‌آورد، مهره نشان خودرا بر بازوی او می بیند. و گریه و زاری سر می دهد.

 

سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن ان خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.

 


مطالب مشابه : 2 داستان کوتاه و خواندنی از شاهنامه + داستان کلاس فلسفه


 

داستان هایی کوتاه از شاهنامه + داستان جالب و آموزنده (جدید)

 

داستان کوتاه زال از شاهنامه

 سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود رابه کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ ان طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سال‌ھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

 

سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.

 

سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده‌اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.

جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد.

اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو رابه پادشاھی میرسانم. من دل به تو بسته‌ام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود رابه تو می‌دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی رابه آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.

داستان کوتاه زال شاهنامه

سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.

 

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از ان جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان «زال» بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

 

در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج رابه زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.

 

روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بودو دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدت‌ھا نامه‌نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می کند.

 

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش میبیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان رابه زال می‌سپارد.

 

 


مطالب مشابه : اشعار شاهنامه فردوسی | گلچینی از شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی


 

داستان کوتاه گردآفرید و سهراب

داستان کوتاه گردآفرید و سهراب

گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می‌خورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را می‌توان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بی‌همتاست.

 

در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا می‌شویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان می‌راند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانه‌ای می‌ورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار می‌سازد.

 

گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز می‌گردد. سهراب، نخست می‌خواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود می‌کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه می‌سازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ می‌داند که بر آن می‌شود خود به نبرد او رود.

 

سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمی‌آید و آن دو به پرخاش و نبرد درمی‌آیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمی‌آورد. وی جنگ‌کنان نزدیک گردآفرید می‌شود و نیزه او را می‌گیرد. با نیزه جامه جنگی او را می‌درد، گردآفرید شمشیر می‌کشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را می‌شکند.

 

سرانجام می‌بیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و می‌کوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او می‌رسد و کلاه‌خودش را برمی‌گیرد. تازه می‌بیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست می‌یازد و به سهراب می‌گوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد می‌کند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.

 

سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید می‌افتد. گردآفرید او را تا در دژ می‌آورد، سپس با چابک‌دستی بسیار به درون دژ می‌جهد و در را می‌بندد. سهراب بیرون می‌ماند. گردآفرید به بالای دژ می‌رود و ریشخندکنان فریاد می‌زند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او می‌‌گوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.

 

بازنویسی: جلال خالقی مطلق

 

 


مطالب مشابه : ضرب المثل شاهنامه آخرش خوش است


 

داستان هایی کوتاه از شاهنامه + داستان جالب و آموزنده (جدید)

داستان جالب و آموزنده

روزی روزگاری در زمان هاي‌ دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بودو ادعا میكرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من التیام نمییابد.

 

پیر خردمندی او را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.

 

او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “اي مرد كجا می روي؟”

 

مرد جواب داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

 

گرگ گفت : “میشود از او بپرسی كه چرا من هرروز گرفتار سر دردهای وحشتناك میشوم؟”

 

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

 

او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در ان سخت كار می كردند.

 

یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : “اي مرد كجا میروی ؟”

 

مرد جواب داد: “می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

 

كشاورز گفت : “می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه دراین زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟”

 

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

 

او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم ان همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.

 

شاه ان شهر او را خواست و پرسید : “اي مرد به كجا میروی ؟”

 

مرد جواب داد: “می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

 

شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر میبرم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”

 

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

 

پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.

 

جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها رابا وی در بین گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از ان لذت ببر!”

 

و مرد با بختی بیدار باز گشت…

 

به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده اي، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی‌دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان رابه پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.

 

و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”

 

شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم.”

 

مرد خنده اي كرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خودرا اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خودرا بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!”

و رفت…

 

به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین به‌ دنبال ثروت باشی نه بر روی ان؛ در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه باوجود ان نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”

 

كشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا با هم شریك شویم كه نصف این گنج از ان تو می‌باشد.”

 

مرد خنده اي كرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خودرا اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خودرا بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!”

 

و رفت…

 

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”

 

شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟

 

بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ي ما رابه جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

 

از شما دعوت میکنیم که از داستان های جالب و آموزنده دیگر در پایین سایت دیدن نمایید.

جدیدترین مطالب سایت