داستان بازگشت روح فرزند
پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنیا رفت. او در حال موتورسواری بود كه یك اتومبیل به او زد و ضربه مغزی شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر میكنم در آن هفت روز بیشتر اوقات روحش از بدنش جدا میشد.
شب اول وقتی در حالت نیمه بیداری بودم پیش من آمد و گفت آن تصادف تقصیر او نبوده است. روز آخر یكبار دیگر آمد و گفت گیج شده و نمیداند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجیبی برایم افتاده است.
ولی چند روز پیش عجیبترین آنها برایم رخ داد. آن روز صداهای زیادی در گوشم میشنیدم به طوری كه تصمیم گرفتم كمی بخوابم. ساعت یازده صبح بود. به پهلو دراز كشیدم. احساس كردم چیزی به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بیدار بودم.
پسرم پای تختم ایستاده بود به طور باورنكردنی سفید بود و نوری نقرهآبی از او به اطراف میپاشید. نوری شبیه به الكتریسیته. میتوانستم به راحتی او را ببینم، موهایش، صورتش، عضلات بازویش و… كاملا بیدار بودم.
با صدای بلند نامش را صدا زدم. او مثل همیشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نمیكشیدم. قبل از اینكه به تخت برسد ناگهان متلاشی شد و به میلیونها ستاره تبدیل شد. تمام این اتفاقات حدود پانزده ثانیه طول كشید. من بیدار بیدار بودم و از این اتفاق سر در نمیآوردم. او پسرم بود.
خودش بود ولی با چهرهای روحانی. تا آخر عمرم این اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببینم.
تهیه و تنظیم : مجله تالاب