بچه ها با لبخند وارد شوید!

بچه ها با لبخند وارد شوید!

* دعوای سیر و پیاز
روزی یک سیر و پیاز با هم دعوایشان می شود. سیر با عصبانیت به پیاز گفت: حیف که سیرم وگرنه می خوردمت!؟

 

* دستمال گم شده

یکی از دوستان ملانصرالدین به او رسید و گفت: چه شده خیلی ناراحت به نظر می رسی.
ملانصرالدین گفت: دستمالم را گم کردم.
دوستش گفت: دوست عزیز مگر یک دستمال چقدر اهمیت دارد که خود را برای آن ناراحت می کنی؟
ملانصرالدین گفت: آخه دستمالی که من گم کردم یک دستمال معمولی نیست. زنم گوشه اش را گره زده تا من یادم نرود برایش انار بخرم. حالا که دستمال گم شده نمی دانم سفارش او را چگونه به یاد بیاورم!؟

 
* برنامه ریزی

اولی:امروز بعدازظهر چه کار کنیم.
دومی:بیا شیر یا خط بیندازیم. اگر شیر آمد می رویم سینما. اگر خط آمد می رویم فوتبال بازی می کنیم، اگر سکه لبه آمد آن وقت می رویم و درس می خوانیم!

 
* شمارش

دیوانه ای لب چاه نشسته بود و می گفت: هفت هفت هفت… شخصی به او رسید و گفت: برای چه هفت هفت می گویی؟ دیوانه مرد را به چاه انداخت و گفت: هشت هشت هشت…!
 

* به فکر ت بودم

برادر بزرگتر: پسر تو هیچ خجالت نمی کشی این هندوانه بزرگ را خوردی و فکر من نبودی؟
برادر کوچکتر: برعکس داداش همه اش به فکر تو بودم که مبادا یکدفعه سر برسی!

 

* استخوان گاو

معلم: چه کسی می داند که گاو چند تا استخوان دارد؟
علی: آقا اجازه قصاب محل ما.
 

* کمک بابا

معلم: من نمی فهمم چطور یک نفر می تواند این همه اشتباه کند.
دانش آموز:اجازه! یک نفر نیست. بابام هم کمک کرده.

 

 

منبع:tebyan.net

 

جدیدترین مطالب سایت