حکایت شیوانا و معرفت

حکایت شیوانا و معرفت

شیوانا را به دهكده ای دور دست دعوت كردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شده بودند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم كند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه ایشان سرازیر نماید. اما ساعتها گذشت و بارانی نیامد. كم كم جمعیت از شیوانا و دعای او ناامید شدند و لب به شكایت گذاشتند.

 

یكی از جوانان از لابلای جمعیت لب به سخره گشود و فریاد زد:” آهای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می كنی ! وقتی نمی توانی از دعایت باران بسازی حتما از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود. “

 

عده زیادی از جوانان و پیران حاضر در جمع نیز به جوان شاكی پیوستند و لب به مسخره كردن شیوانا باز كردند؛ اما استاد معرفت هیچ نگفت. و در سكوت به تمام حرفها گوش فراداد. سپس وقتی جمعیت خسته شدند و سكوت كردند به آرامی گفت:” آیا در این دهكده فرد دیگری هم هست كه به جمع ما نپیوسته است!؟ “

 

همان جوان معترض گفت:” بله! پیرمرد مست و شرابخواره ای است كه زن و فرزندش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز دشمن كائنات شده است و ناشناختنی را قبول ندارد.”
شیوانا تبسمی كرد و گفت:” مرا نزد او ببرید! باران این دهكده در دست اوست!” جمعیت متعجب پشت سر شیوانا به سمت خرابه ای كه پیرمرد دشمن ناشناختنی در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای را دیدند كه روی زمین خاكی نشسته و با بغض به آسمان خیره شده است.

 

شیوانا به نزد او شتافت و كنارش نشست و از او پرسید:” آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی كنی!؟” پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:” همین آسمان روزی با خراب كردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاك سیاه نشاند. تو چه می گویی!؟”شیوانا دست به پشت پیرمرد زد و گفت:” قبول دارم كه مردم دهكده در این ده سال با تنها گذاشتن تو و واگذاشتن تو به حال خودت ، خویش را مستحق قحطی و خشكسالی نموده اند. اما عزت تو در این سرزمین نزد همه ، حتی از من شیوانا، هم بیشتر است. به خاطر كودكان و زنانی كه از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز كشیدن ناشناختنی را قبول كن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز! “

 

پیرمرد اشك در چشمانش حلقه زد و رو به آسمان كرد و خطاب به ناشناختنی گفت:”فكر نكن همیشه منت تو را می كشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو می خواهم به خاطر زنان و كودكان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهكده روانه كن!” می گویند هنوز كلام پیرمرد تمام نشده بود كه در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفتند. شیوانا زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت متعجب و حیران و شرمزده گفت:” دلیل قحطی این دهكده را فهمیدید! در این سالهای باقیمانده سعی كنید. قدر این پیرمرد و بقیه آسیب دیدگان زمین لرزه را بدانید. او بركت روستای شماست. سعی كنید تا می توانید او را زنده نگه دارید.” سپس از كنار پیرمرد برخاست و به سوی جوانی كه در صحرا به او اعتراض كرده بود رفت و در گوشش زمزمه كرد:” صحنه ای كه دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم!”

 

تهیه و تنظیم : تفریح و سرگرمی تالاب

جدیدترین مطالب سایت