بله.
همین تازگیها، برای اکران فیلم «بیگانه» با بازی خودم سینما رفتم.
هر جا که آرامش داشته باشم و خودم را در آن مکان رها کرده و استراحت کنم.
فرقی ندارد مثلا لب دریا.
به آینده.
بله خیلی زیاد.
همسر دارم اما فرزند نداریم.
ما این کارها را میکنیم. دوستی دارم که چند سال است با یکدیگر کار میکنیم و من را این طرف و آن طرف میبرد. فلافل هم بخواهم بخورم میخریم و توی ماشین میخوریم.
یک مرتبه به مشهد سفر کردم و برای صرف ناهار به شاندیز رفتم و روی تختی نشستم. یک سری از مردم و کارگران خود همان رستوران نمیگذاشتند غذایم را بخورم. به آنها میگفتم اجازه بدهید بعد از صرف ناهار اما آنها کنار سفره مینشستند و با من عکس میگرفتند.
رقمش بد نبود اما نمیتوانم بگویم.
گاهی اوقات خوب و برخی مواقع بد است.
بله، گاهی اوقات که عجله دارم یا اتفاقی برایم افتاده، شهرت به درد میخورد.
بد نیست.
رولت گوشت.
همان رولت گوشت! برای همین طریقه پختش را یاد گرفتم.
خیلیها بودهاند امیر جعفری، بهنام تشکر، امیرحسین رستمی و سیما تیرانداز و افراد دیگر.
بهنام تشکر برای من دوست خوبی است. البته اهل رفیق بازی نیستم. یعنی هیچ وقت آدم دوست بازی نبودهام. تنها دوستم بهنام است که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم.
چون فرصتش را ندارم و علاوه بر آن آرامش خود را بیشتر ترجیح میدهم.
ما نقاط مشترک بسیاری داریم و با یکدیگر کار کردهایم. به هر حال آدمها به نوعی با یکدیگر هماهنگ و مچ میشوند.
خیر. تا به حال به سوار شدن به وسیله حمل و نقل عمومی فکر نکردهام. حالا که به آن فکر میکنم میبینم دوست ندارم.
وقتی برای بازی در سریال «پردهنشین» دعوت شدم رژیم غذایی برای لاغر شدن داشتم و ورزش میکردم. بهروز شعیبی هنگامی که متوجه شد گفت رژیم را رها کن و بگذار بعد از پایان بازیات در این سریال رژیم بگیر. وقتی ولش کنی بعضی اوقات یک خورده بیشتر ولش میکنی و این میشود که شاهدش هستید. اکنون هم سر سریال«شهرزاد» هستم و حسن فتحی کارگردان به من گفت این شکم را برای نقشت میخواهم. (خنده)
از همسرم خیلی مواظبت میکنم اما از خودم خیلی نه!
خیر اصلا. دوست ندارم.
سوالتان سخت است… خیلیها هستند.
ممکن است چند نفر از قلم بیفتند.
داخلی؟
مرحوم خسرو شکیبایی.
پرویز پرستویی، گوهر خیراندیش و فاطمه معتمدآریا.
در تئاتری به نام «موسیو ابراهیم و گلهای قرآن» که نقش پسربچهای دوازده ساله را پنج سال پیش بازی کردم.
خیر.
اگر پرداخت کنند و اذیتمان نکنند، بله میشود.
خیر متاسفانه.
بله.
خیر.
اصلا نگاه من به زندگی اینطوری نیست. من قسمتهای خیلی بد زندگیام را فراموش میکنم.
از بیمار شدن و در بستر و یک جا افتادن میترسم. برای خودم دعا میکنم که خدایا به روزی نیفتم تا دیگران مجبور به تر و خشککردنم شوند. اگر قرار است اتفاقی بیفتد بهتر است یکدفعه از دنیا بروم.
در حد خودم.
خیلی حس خوبی دارم و برایم همیشه یک اتفاق شگفتانگیز است.
درباره مرگ هم همین حس را دارم.
خیر. بالاخره یک پایانی وجود دارد.
به منزلم میآیم و کاری انجام نمیدهم و منتظر مرگ میمانم. من کار عقبافتاده ندارم و هر مسالهای را در لحظه حل میکنم.
همسرم و افرادی که به آنها علاقه دارم.
بله.
(خنده) چرا بعضی وقتها مردها هم گریه میکنند.
وقتهایی که خیلی خستهام. بیشتر هنگامی که فشار کاریام خیلی زیاد بوده و تو اتاق منتظر بودم تا برای بازی صدایم کنند گریه کردهام؛ فقط در همین حد. یعنی در حدی که یکهو آدم دلگیر میشود؛ نه آن گونه که بنشینم و زار زار گریه کنم.
همه یکدیگر را دوست داشته باشند.
نظر آنها برایم محترم است اما هیچ زمان اتفاق نیفتاده که بخواهم شیوه زندگی خود را با نظر آنها هماهنگ کنم. من البته برای اظهارنظرهای واقعی احترام قائل هستم.
بعضی حرفها پوچ است؛ برای آنها من یک گوش خود را در و گوش دیگرم را دروازه میکنم و اهمیت نمیدهم.