گفتگوی خواندنی با امیرمهدی ژوله و عکس های او را در ادامه می توانید مشاهده فرمایید.
یك روز فهمید كه « ام اس» دارد؛ درست در روزهایی كه تاس زندگیاش نشسته و به تیم نویسندگان سریال مدیری اضافه شده بود. رفقا را جمع كرد و بهشان گفت كه یك خبر خوب دارد و یك خبر بد. خبر خوب را همه میدانستند اما خبر بد. . .
10 سال از آن روز میگذرد و اماس جلوی پسر بانمك كم آورده. صحیح و سالم با مهران مدیری دمخور است و الان سرپرست نویسندگان سریالهای اوست. او هم مثل بچههای ایدهآل یك دورهای روزنامهنگار بوده و حسابی در فضای ژورنالیستی دوست و رفیق دارد. با برادران قاسمخانی هم حسابی رفاقت دارد؛ آنقدر كه مهراب در صفحه اینستاگرام برای دوست شفیقاش كمپین درست كند تا امیر مهدی رای بیاورد. قبل از شروع مسابقه، دوستان نزدیكاش اعتقاد داشتند همه رقبا را درو میكند و میرود جلو. حالا پیشبینیشان به واقعیت پیوسته. امیرمهدی ژوله جایی ایستاده كه خیلیها حسرت آن را دارند.
اگرچه ممكن است حالا همه امیرمهدی ژوله را بشناسند اما برای شناخت بهتر از شخصی كه با استندآپ كمدی روز حمایت از بیماران مبتلا به اماس برای اولین بار جلوی دوربین آمد و بعد در مسابقات خندوانه همه را شوكه كرد، چه میگویید؟
من فكر میكردم همه مرا میشناسند چون سالها كار مطبوعاتی میكردم و نویسنده مطبوعاتی محبوبی بودم. ستونی داشتم كه وقتی كتاب شد خیلی محبوب بود. ضمن اینكه با یكی از بهترین كمدینهای ایران یعنی مهران مدیری در بهترین كارهایش همكاری كرده بودم. اما بعد دیدم در اینستاگرام خیلیها میگفتند كه او كیست و تا حالا كجا بوده؟ آنجا بود كه متوجه شدم نسل تازهای اساسا با اینستاگرام آمدهاند كه شاید اصلا ژوله نویسنده را نمیشناسند و فهمیدم كلا آنقدر كه خودم فكر میكردم آدم شناختهشدهای نیستم.
در خندوانه هم همه استندآپهایت را دیدهاند ولی شاید شناختی از خودت ندارند؟ از كجا شروع كردی ؟خودت از هر جای زندگیات دوست داری بگو.
راستش من داشتم زندگیام را میكردم. یك بار خیلی اتفاقی كسی به من گفت دوست داری بروی و جایی بهعنوان نویسنده فعالیت كنی؟ درواقع محل موردنظر هفتهنامه «تماشاگران» بود. اگرچه بلد نبودم بنویسم اما چون خواننده «تماشاگران» بودم، رفتم. این اتفاق حدود سال 81-80 رخ داد. زمانی كه من به «تماشاگران» رفتم مصادف بود با كوچ كردن بخشی از نویسندگان آن به روزنامه «جهان فوتبال» .
بعد از مدتی هم به خوبی در آنجا جا افتادم. درواقع با طنز ورزشی شروع كردم و چند سال در جاهایی مانند «جهان فوتبال» و «ایران ورزشی» ادامه دادم تا رسیدم به هفتهنامه «چلچراغ». آنجا هم یك طنز ورزشی را نوشتم كه جامجهانی را از نگاه یك بچه روایت میكرد. فكر كنم جامجهانی 2002 بود. آن بچه كاراكترش بسیار محبوب شد و یادداشتهای «كودك فهیم» جزو پرطرفدارترین ستونهای آن هفتهنامه شد. 40 یادداشت اول آن را هم كتاب كردم كه به چاپ چهارم رسید. البته بعد از این «كودك فهیم» وارد طنزهای اجتماعی شد. بعد یك روز پیمان قاسمخانی كه برای مصاحبه به دفتر «چلچراغ» آمده بود با بچههای تحریریه احوالپرسی میكرد كه گفتم من خیلی كارهای شما را دوست دارم، ایشان هم گفتند اتفاقا من هم كارهای شما را دوست دارم. گفتم مگر كارهای مرا خواندهاید؟! بعد متوجه شدم آن یادداشتها را خوانده است.
از من پرسید دوست داری برای مهران مدیری بنویسی؟ خب همه ما دوست داشتیم برویم وارد كار نویسندگی رادیو و تلویزیون هم بشویم. همیشه تصورم این بود كه مافیایی وجود دارد كه اجازه چنین كاری را نخواهد داد. به همین علت وقتی او پیشنهاد داد من هم رفتم. این را بگویم كه در بخش كار مطبوعاتیام خیلی مدیون شاهین رحمانی بودم كه مرا به «تماشاگران» برد. از آنجا بود كه وارد نشریه موثری چون «چلچراغ» شدم كه خیلی از نشریات پیرو آن آمدند. در «چلچراغ» تقریبا هر كاری كردم و حتی مدتی سردبیر هم بودم. راستش نوشتن كار تلویزیونی را هم بلد نبودم اما رفتم و یك قسمت برای سریال «نقطهچین» نوشتم. البته چون پیمان قاسمخانی خودش در آن كار به شكل مستمر حضور نداشت، كار من هم ادامه پیدا نكرد تا اینكه پیمان رفت سر كار «كمربندها را ببندیم» و مرا با خودش برد.
در آن كار هم خودش و هم مهراب چیزهای زیادی به من یاد دادند. آن موقع در تیم نویسندهها افرادی مانند خشایار الوند و حتی سروش صحت هم بودند. فكر كنم آنجا حدود 8 یا 9 قسمت كار را نوشتم كه البته تجربههای چندان موفقی نبودند؛ اما پیمان پای من ایستاد و حتی یك بار كه متن مرا رد كردند، پیمان قهر كرد و از پروژه رفت. میگفت اگر من تشخیص دادهام این نوشته خوب است، یعنی خوب است.
آن زمانها مدام به من میگفت تو به درد كارهای مهران مدیری میخوری چون در سبك نوشتاریات شوخی ای داری كه مدیری به خوبی میتواند آنها را در كار دربیاورد. برای همین وقتی «شبهای برره» شروع شد با آنها بودم. آنجا وقتی دو قسمت را نوشتم آن اتفاق خوب افتاد؛ مهران مدیری كار را دوست داشت و مردم هم استقبال كردند. مدیری همیشه آن اهمیت لازم را به نویسندهها میداد.
وقتی در كپچرها اسم نویسنده آن قسمت میآمد، به نوعی مردم كدگذاری میكردند و میشد فهمید مردم کار چه كسانی را بیشتر دوست دارند. از آنجا به نسبت مردم با من آشناتر شدند. فكر میكنم در «شبهای برره» 17 قسمت را نوشتم كه قسمتهای خوبی بود و حتی تاثیرات خوبی گرفتیم مثلا اولین صحنه شطرنج را در برره من نوشتم یا كار كردنها در مزرعه؛آن كار به نوعی كلاس آموزشی من هم بود. از آن به بعد به نوعی دیگر سرجهازی مهران مدیری شده بودم.
بعد از آن كار رفتیم به «باغ مظفر» و از آن تیم 7 نفره نویسندگان به جمع 4 نفره تبدیل شدیم. در «مرد هزار چهره» به سرپرستی پیمان سه نفر بودیم. در آنجا اپیزود پزشكها و شاعرها را من نوشتم. به نوعی كارهای صدادار یا قسمتهای خاص را من نوشتم. ضمن آنكه وقتی سر كار «شبهای برره» بودیم جایزه اول مطبوعات را بهعنوان برترین طنزنویس مطبوعات برنده شدم و سال بعدش هم نفر برگزیده شدم.
درواقع بعد از آمدن به كار مهران مدیری، بخش فوتبال را به طنزشان اضافه كردید؟
در «نقطهچین» هم این نگاه وجود داشت. به هر حال پیمان و مهراب خودشان خیلی فوتبالی بودند و هستند. بعدها كارم با مطبوعات كم شد اما هرازگاهی با «چلچراغ» ادامه میدادم. حتی سر مجموعه «قهوه تلخ» هم حدود شش ماهی سردبیر مجله شدم كه البته در دوره من نشریه مدتی هم توقیف شد. سر سریال «مرد دو هزار چهره» پیمان از كار جدا شد و من و مهراب و خشایار كار را نوشتیم. سر سریال «قهوه تلخ» مهراب هم جدا شد و من با خشایار الوند متنها را مینوشتیم. بعد از آن نوبت رسید به «ویلای من»، «شوخی كردم» و. . . كه در آنها من و خشایار سرپرست نویسندگان بودیم. حتی سر سریال «درحاشیه» خشایار هم رفت و من ماندم.
بهطور قطعی شایعه شده بود كه شما زیراب بچهها را میزنید…
راستش این بچهها جایگاهی دارند كه اصلا قابل زیرابزنی نیست. كاراكتر حرفهای پیمان آنقدر بزرگ بود كه صرفا فقط با مدیری كار نكند. خودش این را گفته كه «مهران مدیری آنقدر بزرگ است كه هرقدر هم در كارش خوب باشی باز زیر سایه او میروی؛ درحالیكه من برای خودم در سینما اسم و رسمی دارم». پیمان دلش میخواست كارهای مستقلتری انجام بدهد و دنبال هویت مستقل خودش رفت.
شایعهای در كارهای مدیری هست كه میگویند وقتی كار بازیگری در مجموعه ساخت او آنقدر بگیرد كه محبوبتر از نقش مدیری بشود، به نویسندهها میگوید به نوعی او را فید كنند. این مساله صحت دارد؟
اصلا چنین چیزی صحت ندارد. شما به جنس كارهای مهران مدیری نگاه كنید متوجه میشوید كمدی اكت نیست بلكه كمدی ریاكت (واکنش) است. او جزو اولین آدمهایی است كه این را جا انداخت. كاری كه او میكند خندهدار نیست بلكه عكسالعمل آدمهای مقابلش آن شوخی را منعقد میكند كه گاهی آن را با نگاه كردن به آدم یا در عمده موارد با نگاه كردن به دوربین انجام میدهد. به نظرم مهران مدیری و سیامك انصاری در این كارها حكم پاسور را دارند مثل سعید معروف در والیبال. با جنس كار آنها بود كه در «پاورچین»، جوان رضویان گل كرد، در «نقطهچین» شفیعیجم گل كرد، در «شبهای برره» خود سیامك گل كرد، در «قهوه تلخ» كه همه بچهها به چشم آمدند حتی پیرمردها یا زنهای كار.
پس اینكه بعضیها به مرور در كارهای او كنار گذاشته میشوند به این علت نیست؟
بحث كنار گذاشتن نبود. بعضی از بچهها در كارهای مدیری درخشیدند و به مرور هم در كارشان رشد كردند. مثلا جواد رضویان رفت دنبال كارگردانی و بعد هم دیدید كه برگشت. بستگی به فراخور كار از حضور آدمها استفاده میشود. مثلا در «مرد هزار چهره» بهجز سیامك انصاری بچههای دیگری از آن اكیپ نبودند؛ اما عمده آنها در كارهای بعدی او حضور داشتند. ضمن آنكه حتی در «مرد هزار چهره»، مدیری اصلا نمیخواست آن نقش را بازی كند و انتخاب اولش برای آن نقش، سیامك انصاری بود. اما به آنجا رسید كه نویسندهها گفتند اگر تو بازی نكنی ما هم نمینویسیم.
برگردیم به ماجرای خود شما، وقتی بهعنوان عضو ثابت تیم مدیری تثبیت شدید، در این سالها فرصتی پیش نیامد كه كار دیگری انجام دهید؟
راستش چرا ؛ مثلا سر ضبط «شبهای برره» بودیم كه یك روز علی سرتیپی سر لوكیشن آمد و به من گفت چرا سینمایی نمینویسی؟ كار برای مدیری مثل حضور در تیمملی است. در این مدت پیشنهادهای خوب كاری كم نداشتهام. مثلا بعد از «باغ مظفر» از طرف گروه فیلم و سریال پیشنهاد شد تا برای ماه رمضان یك سریال بنویسم كه رضا عطاران آن را بسازد؛ برای بعد از مجموعههای «خانه به دوش» و «متهم گریخت» بود.
حتی جلساتی هم با آقای علیرضا افخمی داشتیم اما چون قرار بود مجموعههای «مرد هزار چهره» شروع شود، عذرخواهی كردم و برگشتم. راستش در گروه مدیری حریم و امنیتی خوب داشتم ضمن آنكه همدیگر و خواستههای هم را میشناختیم و البته به نسبت قراردادهای دیگر، قراردادهای خوبی میبستیم. بالطبع بینندههای كارهای مدیری هم زیاد بودند.
یعنی خودتان تمایل داشتید، اما چون آنقدر این طرف كار بود، نمیرفتید؟
مساله این بود كه من میخواستم كجا بروم؟ فرض كن در بهترین باشگاه هستی، وقتی در رئالمادرید بازی میكنی، معلوم است از تیمهای خوب پیشنهاد داری اما كجا بروی وقتی بهترین مربی و بهترین همتیمیها را داری؟ حتی بیشترین تماشاچی را هم داری و بازیات به خوبی جلوه میكند.
از پیمان الگوبرداری میكردید؟
بگذار اینطور بگویم كه من مدام به او، نوشتهها و كارهایش نگاه میكردم. حتی لیست خریدی كه همسرش به او میداد را میدیدم كه به شوخی میگفت این لیست خرید كه دیدن ندارد. میخواستم ببینم چگونه كار میكند و مینویسد.
میخواهم بدانم شما هم راهی كه پیمان رفت را میروید؟ یعنی روزی برسد كه بگویید میخواهم بروم كار خودم را بسازم و…
اول این را بگویم، ورای عشق و علاقهای كه دارم، هنوز مهران مدیری را مهران صدا نمیكنم . او برای من بعد از 10 سال هنوز آقای مدیری است. مهران مدیری بسیار انسان درستی است، دست خیر دارد و خیلی محترم است. هیچكس تا به حال صدای بلند او را در لوكیشن نشنیده است؛ حتی برای كات دادن. اگر قرار است چیزی به بازیگری بگوید، در گوشش عنوان میكند. برای همین همه او را محترمانه آقای مدیری صدا میكنند. اما اینكه در آینده قرار است او یا من چه كار كنیم مشخص نیست. كار مستقل از ارادت و احترام من نسبت به او كم نمیكند.
یعنی هیچوقت اینطور نبوده كه شما بخواهید بروید كاری انجام دهید و او مانع شود و بگوید صبر كن تا در كار بعدی با هم باشیم؟
نه ضمن آنكه هیچوقت من پیشنهاد جدیای به آن شكل هم نداشتهام. ضمن آنكه با او و سیامك انصاری همیشه مشورت میكنم. سیامك برادری به نام امیرمهدی داشت كه در سن 21 سالگی فوت كرد؛ به خاطر همین شباهت اسمی من و برادرش خیلی با من رفیق شد و خیلی هوایم را داشت. از همان اول با من صمیمی شد و شوخی میكرد. خیلی زود متوجه شدیم كه هر دو نفرمان مردادی هستیم و متولد سال میمون؛ البته با 12 سال اختلاف.
پیشنهادهایی داشتم كه رد شد یعنی رد كردم و بعد هم ساخته شدند. من از روزنامهنگاری شروع كردم. به نظرم تیم ملی نشریات «تماشاگران» بود كه بزرگان و آدمهای ویژهای در آن مینوشتند. علی باذل، علیرضا محمودی و. . . همه برای خودشان غولهایی بودند. در كارهای تلویزیونی با آدمهای خاصی مثل مهران مدیری، انصاری، پیمان قاسمخانی و… كار كردم. برای سینما هم مدام منتظر فرصت مناسب بودم كه وقتی میآیم با یك اتفاق ویژه باشد. كاری را انجام دادهایم كه اگر روندش درست پیش برود، آن اتفاق میافتد؛ البته قرار است دربارهاش صحبتی نكنم.
در این میان خندوانه یك دفعه وارد زندگیتان شد؟
پوپك مظفری كه دستیار كارهای مدیری است زنگ میزند به رامبد كه به خاطر برنامه خوبش به او تبریك بگوید. در آن تماس رامبد میگوید قرار است برنامهای برای بیماران اماس ضبط كند. پوپك هم گفته بود چرا امیرمهدی ژوله را دعوت نمیكنی كه سالهاست كار طنز میكند و اتفاقا مبتلا به اماس هم است. پوپك به من زنگ زد و گفت مایلی این مساله مطرح شود؟ چند روز قبل از این ماجرا برای مراسم روز جهانی اماس دكتر صدری مرا دعوت كرده بودند تا بهعنوان یك بیمار اماس كه موفق شده، در مراسم صحبت كنم. شروع كردم به نوشتن درباره وضعیت خودم با نگاهی انتقادی و كنایهای از شرایط، آب و هوا و. . . كه آن متن را در مراسم بخوانم. وقتی به مراسم رفتم به خاطر برنامهریزی مراسم، نتوانستم متن را بخوانم. وقتی پوپك مساله را با من مطرح كرد با خوشحالی گفتم اتفاقا یك متن آماده هم دارم و اصلا آن را بهعنوان استندآپ كمدی اجرا میكنم.
این را بگویم همیشه میگفتم استندآپ كمدی را دوست دارم. یك بار با جمعی به تماشای نمایشی از آقای بیضایی رفته بودیم. وقتی كار تمام شد جمعیت شروع به دست زدن كردند. این دست زدن تمام نمیشد. من به دوستانم گفتم چقدر این لحظه آخر تئاتر لذتبخش است كه جمعیت به مدت طولانی دست میزنند، اما من دوست دارم خودم آن بالا باشم نه این پایین. بین بچههای «چلچراغ» معروف بود كه من همیشه میخواهم در صدر باشم. فكر كنم یك بار آرش خوشخو بود كه در وصف من چیزی نوشت و گفت: امیر همیشه دنبال بهترین نور صحنه است. همیشه در ذهنم این بود كه من یك طنزنویس هستم و برای دیده شدن، بهتر است طنزم را اجرا كنم؛ منتها فرصتی نبود.
زمانی كه كافه داشتم به این فكر میكردم كه برنامههای استندآپ كمدی را در آنجا راه بیندازم. به نوعی همیشه دغدغهاش را داشتم. بعد كه برنامه رامبد پیش آمد ، گفتم اتفاقا چقدر موقعیت خوبی است و پذیرفتم. رامبد به من گفت كه قرار است با تو مصاحبه هم داشته باشیم ضمن اینكه میخواهی در جایگاه تماشاگران بنشینی یا استندآپ كمدی؟ گفتم استندآپ كمدین. بااینكه زمان پخش متوجه شدم كه اجرایم دچار جرح و تعدیل زیادی شده است، با این حال احساس خوبی داشتم. روز ضبط، كار كه تمام شد رامبد به من گفت قرار است یك لیگ استندآپ كمدی راه بیندازیم، اگر میخواهی شركت كن و من هم شركت كردم. وقتی برای قرعهكشی نفرات تیم رفته بودیم رامبد از من پرسید حس خوبی داری؟ گفتم نه، دارم سكته میكنم.
همه شركتكنندهها هر كدام برای خودشان وزنهای هستند ، اصلا من وسط اینها چه میكنم. جالب است آن عشق من برای اجرای استندآپ كمدی بازهم به یك تیمملی از بزرگهای این عرصه خورده بود؛ یعنی در پربینندهترین برنامه تلویزیون در كنار یك جمع ویژه . انگار زندگی من مجموعهای از معجزات بود. من برای هیچكدام از این اتفاقات تلاشی نكردم، برای هیچكدام درسی نخواندم یا دورهای ندیدم.
حتی فكر میكنم استحقاق هیچكدام آنها را ندارم. در هر جایی بودم حس میكردم چیزی كم دارم حتی مثلا در همین استندآپ كمدی كاری نكرده بودم، اصول این بود كه دوره بدن و بیان ببینم، نمونههای خوب تماشا كنم و یاد بگیرم؛ اما بدون اینها رفتم. به نوعی آنقدر پلههای این نردبام را یکی یکی طی نكرده بودم كه وقتی رسیدم بالا حس میكردم الان است كه بیفتم. همه اینها را از لطف خدا میدانم. این واقعا لطف خداست كه چه چیزی به دل مردم بیفتد.
البته تلاش خودتان هم بوده!
قطعا من یك هوشی داشتهام اما هنوز بهترین طنز زندگیام را ننوشتهام چون هنوز آنقدر بلد نیستم و خیلی خالیام. فكر میكنم باید مثلا یك سال وقت داشته باشم كه فقط بخوانم و ببینم، اما نه آن یك سال بیكاری پیش میآید نه اگر پیش بیاید من این كارها را میكنم. شاید همه آن را به بطالت بگذرانم. من به نوعی همه چیز را در طول كار یاده گرفتم.
البته برای استندآپ كمدی كارهای زیادی را دیدم. بهتر است اینطور بگویم تا مساله روشن شود، زمانیكه در «تماشاگران» مشغول به كار شدم حتی خیلی از نویسندگان مطرح جهان را نمیشناختم. مگر میشود در مطبوعات باشی و كتاب نخوانده باشی؟ ساختن آیدی یاهو را بلد نبودم و اولین بار امیر صدری برایم آیدی یاهو ساخت. چون من سالها با پدربزرگ و مادربزرگ در یك فضای سنتی زندگی كرده بودم كه حتی آهنگ هم گوش نمیكردیم. تمام دوره دبیرستانم هیچ هویتی نداشتم درحالیكه همه در این دوره شخصیتشان شكل میگیرد. حتی فكر میكردم وقتی برای تست فوتبال میروم باید من را مستقیم در لیگ نوجوانان بگذارند، حتی روال این كار را هم نمیدانستم.
مگر فوتبالتان خوب بود؟
در حد گلكوچیك آن هم در سطح محلهمان بازی میكردم. اینكه یك لایی بیندازم یا یكپا دوپا بزنم ، فكر میكردم همین كافی است. آن موقع شاید فكر میكردم باید فوتبالیست شوم اما نه سراغ فوتبال رفتم نه درس، نه كتاب و نه هیچچیز دیگر. البته قبل از دبیرستان كتاب زیاد میخواندم. نمیدانم چرا آنطور شد؟ من حتی مدرسه خوبی میرفتم، مدرسه دكتر حسابی كه آزمون ورودی داشت و من نفر ششم آزمون شدم. اما بعد كه وارد مدرسه شدم مدام اخراج میشدم و مادربزرگم میآمد كه مرا ببخشند. بهتر است از اینجا شروع كنم، مهرماه كه مدرسهها شروع شد، نهم آبان مادرم فوت كرد، آن هم در سن 37 سالگی. در عرض 5 روز؛ پنجشنبه در بیمارستان بستری شد و دوشنبه فوت كرد. وقتی مادرم مرا باردار بود، پدرم فوت كرده بود.
به همین خاطر برای زندگی به خانه مادربزرگم رفتم، 14 سالم بود. تمام داشتهام مادرم بود كه آن هم فوت كرد. در آن دوران در شوك بدی به سر میبردم. اصلا فضای زندگیام دگرگون شد، به نوعی واداده بودم. معدل دیپلمم 25/10 بود آن هم با دو تكماده. با همین وضعیت رفتم دانشگاه و كاردانی عمرانم را گرفتم. آن موقع در «جهان فوتبال» كار میكردم و به همین علت تعدادی از واحدهایم ماند. پژمان راهبر گفت انتخاب كن ؛ یا درس یا كار. من هم درس را رها كردم.
زندگی پر فراز و نشیبی داشتید؟!
شبی كه دخترم گندم به دنیا آمد رفتم خانه كه برنامه استندآپ فردا را آماده كنم. به خاطر تولد گندم كلی هیجانزده بودم. فردایش وقتی همسرم را از بیمارستان به خانه آوردم یكراست رفتم خندوانه و اولین اجرایم را انجام دادم. خیلی مهم بود، چون فردی بودم كه هیچكس مرا نمیشناخت و جلوی هومن حاجی عبداللهی هم قرار گرفته بودم، باید كاری میكردم كه باز آن معجزه اتفاق افتاد و كارم دیده شد.
انگار خدا همهچیز را میچیند و جلو میبرد ؛ فقط باید وقتش برسد. الان نمیدانم بعد از تمام این مسائل قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد یا قرار است چه كار كنم؟ همه را سپردهام به خدا. وقتی در برنامه میگویم امیدوارم خدا بغلتان كند، واقعا شعار نیست. باید خودت را در بغل خدا بیندازی. گاهی اوقات با خودمان میگوییم من چقدر خوبم، كارم درست است اما آنجاها اتفاقا جاهایی است كه خراب كردهای و از دست میرود. هرجا كه خودت را به خدا میسپاری بهترین اتفاقها برایت میافتد.
الان به آرامش رسیدهاید؟
بله خدا را شكر حالا خوبم. خیلی دنبال جاهطلبیهای شغلی و زندگی نبودهام. اصلا سر و ته زندگی مگر چقدر است؟! مگر بزرگان این عرصه ارج میبینند كه حالا بخواهم دنبال چیز خاصی هم باشم. به نظر من مهم خوش گذشتن است. وقتی تو در زندگیات تلخیهایی داشتهای و اتفاقات سختی در زندگیات ایجاد شده، فكر میكنی كه هیچوقت خنده از ته دل و شادی مطلق را نخواهی داشت. همیشه در آن اوج باز هم چیزی كم است. اما زندگی همین است. شاید دلت میخواست كسانی بودند اما نیستند كه پر زدن و بالا رفتن تو را ببینند ولی زندگی همین است دیگر.
فكر میكنید حالا مانند آن خاطره نمایش بیضایی كه دوست داشتید دیده شوید، دیده شدهاید؟
به استندآپ كمدی رفتم كه دیده شوم و دیده شدم. این فضا خیلی خوب و تجربه جالبی بود. این اولش است ؛ به هر حال بعد از این در استندآپ كمدی حتما كارهای قویتر با طنزهای اجتماعی بهتری خواهیم دید. كارهایی كه بااهمیت باشد و فرهنگ شوخی آنقدر جا بیفتد كه موجب اعتراض نشود و از شوخیها آشفته نشویم اما با آدمهای مظلوم و ضعیف شوخی نكنیم.
منبع : مجله ایده آل