بروزرسانی : 16 تیر 1403

مجموعه ای از 60 لطیفه طنز و خنده دار + جملات طنز کوتاه

مجموعه ای از 60 لطیفه طنز و خنده دار + جملات طنز کوتاه

دراین قسمت مجموعه اي از 60 لطیفه طنز و خنده دار را کـه برای سرگرمی و شادی شـما تهیه شده اسـت را میتوانید استفاده نمایید. در آخر جملات و داستان های‌ طنز موجود اسـت.

گلچینی از لطیفه های طنز و خنده دار

نوشته های طنز آمیز

خداوند موجودی قوی خلق کرد و نام وی را گذاشت,مرد

ازاو پرسید آیا راضی هستی ؟؟؟

مرد گفت نه!!

خداوندپرسید چه میخواهی ؟

مرد گفت آینه اي میخواهم کـه بزرگی خودرا در آن ببینم

و این جا بود کـه خداوند گفت این خیلی پررو شده یک موجودی بسازم کـه آدمش کنه

و آن گونه شدکه خداوند زن را آفرید

***

طنز نوشته های‌ کوتاه جدید و جالب

این پدر مادرای جدیدو دیدید؟

تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن

و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش

میکنن کـه مبادا بچه دردش بیاد

والا قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم، کل وجودم سوخت

بعدش پدرم گفت: داد نزن بچه مگه چی شده!

پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟

مادرمم تا سه روز کتکم میزد کـه همسایه ها گفتن حلیم مزه پسرتو میده

***

مردها موجودات خطرناكي هستند

اما لازمه حتماً يكيشونو داشته باشي كه از بقيه در امان باشي

يه چيزي تو مايه های واكسيناسيونه


مطلب مرتبط: جدیدترین نوشته های طنز و خنده دار


‏یه بار بابام تا اومد خونه گرفت منو زد،

گفتم چرا؟ گفت می خوام برم حموم بعدش بخوام بزنمت عرق می کنم هم اکنون

زدمت دیگه تا شب هر کاری بکنی می بخشمت

***

مجموعه ای از 100 لطیفه طنز و خنده دار

داستان های کوتاه و خنده دار

اگر یخچال ها اهل تلافی بودند

شب کـه ما می خوابیدیم

هر یک ساعت یه بار

بیدارمون می کردن

و میگفتن چه خبر

***

تازگیا یه آزمایش بـه آزمایشای قبل از ازدواج اضافه شده

دخترو میندازن تو آب

اگه رفت زیر آب طبیعیه ؛

اگه اومد بالا همش پروتزه

***

یک موزیک سنتی گذاشتم بعد رفتم دوش گرفتم،

اصلاح کردم، شام خوردم،

چای گذاشتم، یه دور رفتم بیرون و

برگشتم

خواننده هنوز شروع نکرده بود بـه خوندن!

***

اگر فردایی بهتر میخواهی باید امروز تلاش کنی،

هم اکنون کـه دیر وقت ایشالا از فردا

***

لطیف جالب و قشنگ

داستان های جالب و قشنگ

تنها ردی کـه تو زندگی از خودم جا گذاشتم

ردِ آب زباله رو پله ها بود

کـه متاسفانه مدیر ساختمون استقبال نکرد

و همین روزا باید تخلیه کنم

***

ﺳﺮ ﮐﻼ‌ﺱ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ گفتم ﺍﻧﺸﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ .

“ﺍﮔﺮ ﻣﺪﯾﺮﻋﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟”

ﻫﻤﻪ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ،

ﺑﻪ ﺟﺰ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ

ﮐﻨﻪ.

ازش پرسیدم: ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻧﻮﯾﺴﯽ؟

گفت: ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﻨشی بیاد تایپ کنه

ینی قوه تخیلش هلاکم کرد!!!!

***

وﺳﺎﯾﻞ تیراندازی با کمان : ۴ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ !

ﻭﺳﺎﯾﻞ اﺳﮑﯽ : ۳ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ !

ﻭﺳﺎﯾﻞ ﮐﻮﻩ نوردی : ۲ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ !

ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ : ۱ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ !

ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺮ یک از ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻭﺭﺯﺷﯽ ۸۰۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ !

ﻗﻠﯿﻮﻥ : ۵ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ !

بعد میگن چرا قلیون می کشي

***

حکایت و طنزهای متفاوت

حکایت و طنزهای متفاوت

از یارو میپرسن تو از زنت می ترسي؟

میگه :کی!!؟ من؟ هه…..

چرا بترسم!

اتومو کردم، ظرفارم شستم، گردگیریمم تموم شده،

زیر بچه رو هم عوض کردم، دیگه از چی بترسم!

کسی میترسه کـه کاراش مونده باشه!

***

مورد داشتیم

دختره میخواسته دست اندازو رد کنه هول شده

واسه دست انداز بوق زده بره کنار’

دست انداز از خنده صاف شده

***

رفته ﺑﻮﺩﻡ ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖ ﭼﯿزی ﺑﺨﺮﻡ

یه دختره اومد ﺩﺳﺖ ﮔﺬﺍشت ﺭﻭ ﭘﻔﮑﺎ گفت :

ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﻗﺎ ﺍﺯﯾﻦ ﭘﻔﮑﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟

ﯾﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮐﺮﺩ

ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ :

ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ

ﺩﺧﺘﺮه هم ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺳﯽ ﻭ ﺭﻓﺖ

فروشنده با لبخدی ملیح از دنیا رفت!!!

***

مجموعه ای از 100 لطیفه طنز و خنده دار

متن های خنده دار برای انشاء

امروز رفته بودم شهردارى واسه انجام كار ساختمانى

كارمنده پرسيد :

مالكي يا مملوك ؟

وكيلي يا موكل؟

موجرى يا مستاجر؟

منم گفتم الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب !!!

گفت یعنی چی آقا؟!

گفتم مگه جوشن کبیر نمیخونی؟

انداختم بیرون پروندمم پاره کرد

چش بود به نظر شـما

ها

***

اقا ما دوران مدرسه یک شعر داشتیم مصرع اولش این بود :

سعدی شیرین سخن بعد باید اینو برای امتحان حفظ می‌کردیم

دبیرمون ازمون شفاهی می پرسید بعد چون تعدادزیاد بود

چندهر5نفری می پرسید اقا هیچی دیگه سرجلسه گفت 5نفربیان

ومثل همیشه ما5تاشر های‌ کلاس رفتیم نشستیم .

معلممون گفت من مصرع اولشو می گم شـما ادامه بدید خب :

سعدی شیرین سخن من وبچه هاهم یه نگاه بهم کردیم هیچکدوممون حفظ نکردیم

ه خاطر همین ازنبوغمون استفاده کردیم واین وخوندیم:

سعدی شیرین سخت. های‌ های‌. ک

فتر کاکل بـه سر. وای وای …

«شرمنده تاهمین جاشو یادم بود»

دبیرمون یه نگاهی بهمون کرد

گفتیم همین حالا میندازتمون بیرون ولی خداییش بیجنبه نبود.

چاکرخانم غفوری «شاید بگید چرا خانم ؟نکنه فکر کردین ماپسربودیم!!

نخیر دختراهم همه ی سوسول نیستن ماهم ازاین کارابلدیم بعله »

***

عکس نوشته های طنز آمیز

عکس نوشته های طنز آمیز

تازگی ها موزیک اس ام اسمو صدای سوت گذاشتم

حالا واکنش خانواده بـه این صدا وقتی پیام میاد

مامانم خطاب بـه ابجی کوچیکم«برا خودش ابر گودزیلایی فک کنم فقط شـما ۴جوکی ها درک می کنید

چی می‌کشم از دستش حالا بقیه داستان»

نازنین برو ببین بابات چی میگه داره سوت میزنه من:-»

مادربزرگم:ساکت باشین انگاری یکی تو حیاط داره سوت میزنه باز من:-»

خالم:«البته بابام خونه نبود » الی پاشو چادر بیار بابات اومد و همان‌ گونه من:-»

بابام خاک تو سرت با این اهنگت

عمم:یه لحظه حرف نزنین یه صدای مشکوک شنیدم و دوباره من:-»

گوزیلامونم کـه هر وقت این صدا میشنوه صد بار میپرسه اون کی بود

***

ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐسی ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻥ!

ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻦ ﻭ فرار کنن!

پس ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎﺷﻮﻥ ﺩﺭﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯﻣﯿﮑﻦ ﻭ با سرعت ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﻥ..

ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻫﯿشکی ﻫﯿشکی ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪ

ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ تند تند زدن ﻧﻔﺴﺸﻮﻥ ﻣﯿﺎﺩ

ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ زد رو شونه ﺑﻐﻠﯿﺶ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ

ﻓﮑﺮﺷﻮ بکن ﺣﺎﻻ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ داره!

طرف بهش گفت بابا راننده منم، فقط بگین چی شده! ؟

***

جوک های طولانی و خنده دار

جوک های طولانی و خنده دار

داستان کوتاه طنز گم شدن خر ملا

روزی ملانصرالدین خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد.

دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده

اي دیگر چرا خدا را شکر می‌کنی؟

ملا گفت بخاطر این‌که خودم بر روی آن ننشسته بودم

***

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می‌خورد

ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی اسـت؟

دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی اسـت و راجع بـه منافع آن سخن گفت.

بعد از این‌که غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد

بـه همین جهت ملا شروع کرد بـه بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید:

خورش بادمجان چگونه غذایی اسـت!؟

دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان

بـه همین جهت هر انچه را کـه تو دوست داری برایت می‌گویم!

***

روزی شخصی از ملا پرسید:

ماه بهتر اسـت یا خورشید!؟

ملا گفت اي نادان این چه سوالی اسـت کـه از من می پرسی؟

خوب معلوم اسـت, خورشید روزها بیرون می‌آید

کـه هوا روشن اسـت و نیازی بـه وجودش نیست!

ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می‌کند,

بـه همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش اسـت

***

داستان های کوتاه و خنده دار مناسب استوری 

داستان های کوتاه و خنده دار مناسب استوری 

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند

را از گردن آن باز کرد و گوسفند را بـه دوستش داد

و طناب را بـه گردن خود بست و چهار دست و پا بـه دنبال ملا را افتاد.

ملا بـه خانه رسید ناگهان دید

کـه گوسفندش تبدیل بـه جوانی شده اسـت

دزد رو بـه ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد

من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود

دوباره بـه حالت اول بازگشتم.

ملا دلش بـه حال او سوخت و گفت:

اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد کـه دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روزبعد کـه ملا برای خرید بـه بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید.

گوش وی را گرفت و گفت اي پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی

تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

***

داستان خانه ملا

روزی جنازه اي را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید :

پدرجان این جنازه را کجا می‌برند؟!

ملا گفت وی را بـه جایی می‌برند کـه نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت : فهمیدم وی را بـه خانه ما می‌برند!

***

100 لطیفه طنز و خنده دار

حکایت های طنزآمیز

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند

بـه همین جهت وی را بغل کرد و برایش لالایی گفت

و ادا در می آورد, کـه ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود کـه کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند

اگر بچه من نبود و غریبه بود

وی را داخل حوض می انداختم!

***

داستان ملا در جنگ

روزی ملا بـه جنگ رفته بودو با خود سپر بزرگی برده بود

ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی

بر سر او زد و سرش را شکست

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت:

اي نادان سپر بـه این بزرگی را نمیبینی

و سنگ بر سر من میزنی؟

***

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود

کـه ناگهان گردویی بـه شدت بـه سرش اصابت کرد

و سرش باد کرد. بعد ازآن شروع کرد بـه شکر کردن

مردی از انجا می گذشت

وقتی ماجرا را شنید گفت:این‌که دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمی داني اگر بـه جای درخت گردو

زیر درخت خربزه خوابیده بودم

نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

***

عکس نوشته های جالب و کاریکاتوری

عکس نوشته های جالب و کاریکاتوری

داستان قیمت حاکم

روزی ملا بـه حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد

حاکم برای این‌که با ملا شوخی کرده باش

د رو بـه او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر اسـت؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان این‌که تنها قیمت لنگی حمام من اسـت.

ملا هم گفت: منظورم همین بودو الا خودت ارزش نداری!

***

یک روز ملا بـه گرمابه رفته بود تعدادی جوان کـه در آنجا بودند تصمیم گرفتند

سر بسر او بگذارند بـه همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند

و رو بـه ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد میکنیم و یک تخم میگذاریم

اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد بـه قوقولی قوقو!

جوانان با تعجب از او پرسیدند

ملا این چه صدایی اسـت بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه ی مرغ یک خروس هم لازم دارند!

***

داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را بـه بازار برد تا بفروشد,

اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد,

ملابا خودش گفت: این الاغ رابا آن دم کثیف نخواهند خرید

بـه همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد

اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین اسـت!؟

***

انشاء خنده دار 

انشاء خنده دار 

داستان پرواز در اسمانها

مردی کـه خیال می کرد دانشمند اسـت

ودر نجوم تبحری دارد یک روز رو بـه ملا کرد و گفت:

خجالت نمیکشی خودرا مسخره مردم نموده اي

و همه ی تو را دست می‌اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم

و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت : ایا دراین سفرها چیز نرمی بـه صورتت نخورده اسـت؟

دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد:

درست اسـت همان چیز نرم دم الاغ من بوده اسـت!

***

داستان آواز خواندن خروس

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع بـه خواندن کرد

و روباهی کـه ازآن حوالی می گذشت بـه او نزدیک شد.

روباه گفت: تو کـه بـه این خوبی اذان می گویي،

بیا پایین ب هم بـه جماعت نماز بخوانیم.

خروس گفت: من فقط مؤذن هستم

و پیشنماز پای درخت خوابیده

و بـه شیری کـه آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

شیر بـه غرش آمد و روباه پا بـه فرار گذاشت.

خروس گفت مگر نمی‌خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا میروی؟

روباه پاسخ داد: می‌روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!

***

متن های متنوع باب خندیدن

متن های متنوع باب خندیدن

داستان آسایشگاه

در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت

آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبه‌رو نگه‌داری میشه,

من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم

چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا,

این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم کـه مادرته بابا,

اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه,

پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس,

گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره,

پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری

شروع کرد با ذوق بـه صدا کردن پرستار کـه دیدی پسر من نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شـما پسرشون هستید؟

تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه

هزینه ي نگه داری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود کـه باز این پیر زن و خوشحال کردم

, هر چند کـه پسرش خیلی … بود.

اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه ,

رفتی بیرون بـه پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر.

***

جملات خنده دار و تیکه انداختن

جملات خنده دار و تیکه انداختن

داستان راننده کامیون

راننده کامیونی وارد رستوران شد .

دقایقی پس از این‌که او شروع بـه غذا خوردن کرد

؛ سه جوان موتور سیکلت سوار هم بـه رستوران آمدند

و یک راست بـه سراغ میز راننده کامیون رفتند

 بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ؛

اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد .

راننده بـه او چیزی نگفت .

دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد

و بازهم راننده سکوت کرد .

وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ؛

نفر سوم بـه پشت او پا زد و راننده محکم بـه زمین خورد ؛

ولی بازهم ساکت ماند .

دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها بـه صاحب رستوران گفت :

چه آدم بی خاصیتی بود ؛ نه غذا خوردن بلد بود ؛ نه حرف زدن و نه دعوا !

رستورانچی جواب داد : از همه ی بد تر رانندگی بلد نبود ؛

چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ؛

3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!

***

داستان های متنوع و خنده دار

داستان های متنوع و خنده دار

داستان طنز

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ،

ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟

ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ

ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .

ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .

ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ .

ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ .

ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ

ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .

ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !

ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟

ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ !

ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ؛ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ

ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .

ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ .

ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .

ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ !

ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ .

ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ

***

داستان طناب

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ

ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ …

ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.


مطلب مرتبط: تکست های بامزه و طنز برای دوست و رفیق همراه عکس


حکایت های کوتاه اما پر معنی

حکایت های کوتاه اما پر معنی

فقط یه ایرانی میتونه کسایی رو کـه نمیشناسه

تو شبکه های‌ اجتماعی ادد کنه

ولی کسایی رو کـه میشناسه بلاک کنه

اصن حدیث داریم خواهی نشوی رسوا آشنا دیدی بلاک کن

***

با گوشی موبایل و شارژر رفتم دستشویی،

وقتی اومدم بیرون دیدم خانوادم 5 ساله از اونجا رفتن

***

‏با دوست دخترم برای نخستین بار رفتم

کافه خواستم سفارش بدم،

گفتم:تو انتخاب کن ببینم سلیقه ت چطوریه؟

گفت:من اگه سلیقه داشتم کـه هم اکنون پیش تو نبودم

***

جوکهای خنده دار

دیشب بـه مامانم میگم چرا شام نداریم؟؟؟؟

میگه اگه ناراحتی از خانواده left بده

بابام گفت بیگ لایک

داداشم گفت با اجازه کپی

***

جوک های جالب 

جوک های جالب 

‏با موتور رفیقم رفتم در مدرسه

دخترونه تک چرخ بزنم کـه مُخ بزنم خوردم زمین

یکی از دخترا اومد گفت:

بیا این شماره م، خودتو بـه کشتن نده

***

بـه مامانم میگم اگه من بمیرم چکار میکنی؟

میگه:یه مراسمی برات بگیرم چشم عمّه هات در بیاد
.
سلطان غم ننه

***

یارو ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭﺳﺎﯾﻠﺸﻮ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ 

ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ :

ﺯﺭﻧﮓ ﺑﺎﺵ، ﻗﺸﻨﮓ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺑﺰﻧﯿﻢ

***

موضوعات طنزی و خنده دار

موضوعات طنزی و خنده دار

جملات کوتاه طنز

رفتم پزشک میگم اقای پزشک پاهام عرق میکنه،

میگه چیز مهمی نیست منم همینطوریم!

میگم گاهی وقتا سرگیجه میگیرم،

میگه منم همین طوریم !

گفتم اقای پزشک شـما هم مثل من مریض هستید

یه پزشک خوب پیدا کنم با هم بریم پیشش ؛

دیوانه از مطب انداختم بیرون .

مردم اعصاب ندارن.

***

استاتوس خنده دار

یکی از تفریحات دوران کودکیم این بود کـه

یه مگس می‌گرفتم بهش نخ می بستم

بعد یکی دیگه هم می‌گرفتم بالهاشو میکندم

میبستمش اون سر نخ بعد مگس سالمه پرواز میکرد

و این یکی رو بکسل میکرد می برد با خودش ؛ صحنه ي زیبایی بود.

روانی هم خودتونید !

***

زن ها برای عاشق شدن بـه 3چیز نیاز دارن :

اعتماد

محبت

عشق و علاقه و صداقت و

پول و کیف و کفش و ماشین

***

نوشته های بامزه برای طنز

نوشته های بامزه برای طنز

طنز نوشته های‌ کوتاه

زنگ زدم یه جا برای کار بهم میگه 15 روز کار

15 روز استراحت، ماهی 600 تومن!!

بهش گفتم نمیشه اون 15 روز

رو هم نیام ماهی 300 تومن؟؟؟

هیچی دیگه یکم فحش های‌ جدید ازش یاد گرفتم

***

اﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺖ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ

ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭼﯿﺰ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ

ﻓﻌﻼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﻮﻝ ﺑﺰﻧﯿﺪ

ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﭼﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ

***

بـه یارو میگن 100 تا درخت رو با اره برقی بزن

94 تاشو میزنه خسته میشه

میگن دوباره روشنش کن کـه 6 تا مونده

میگه:مگه روشنم میشه

***

عکس نوشته هایی به صورت جوک

عکس نوشته هایی به صورت جوک

روزی مرد خسیسی کـه تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود

و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ بـه زنش گفت:

من می خواهم تمامی اموالم را بـه آن دنیا ببرم.

او از زنش قول گرفت کـه تمامی پول‌هایش را بـه همراهش در تابوت دفن کند.

زن نیز قول داد کـه چنین کند.

چند روزبعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند

و می خواستند تابوت مرد را ببندند و آنرا در قبر بگذارند،

ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید بـه وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.

بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.

دوستان آن مرحوم کـه از کار همسرش متعجب شده بودند

بـه او گفتند آیا واقعاً حماقت کردی و بـه وصیت آن مرحوم عمل کردی؟

زن گفت: من نمی‌توانستم بر خلاف قولم عمل کنم.

همسرم از من خواسته بود کـه تمامی دارایی‌اش را

در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی‌هایش را جمع کردم

و وجه آنرا در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.

در مقابل چکی بـه همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم

و آنرا در تابوتش گذاشتم،

تا اگر توانست آنرا وصول کرده و تمامی مبلغ آنرا خرج کند.

***

متن ها و حکایت های خاص

متن ها و حکایت های خاص

یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی،

دریک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.

ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت:

چون شـما زوجی این چنین مثال زدنی هستید

و درتمام این مدت بـه هم وفادار ماندید،

هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنید.

خانم گفت: من می خواهم بـه همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.

پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود،

چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم

باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت:

خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک‌بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته،

بنابر این، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این اسـت

کـه همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو اسـت دیگر

پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!

خانم تا چشمش بـه صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد

بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!

مرد با چشمانی گریان بـه دنبال همسرش

با پشتی خمیده می‌دوید و میگفت: من عاشقتم

***

داستان های بامزه

داستان های بامزه

داستان طنز مرگ سگ گله

ﺳﮓ ﮔﻠﻪ‌ﺍی مرد، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ،

ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ آرامستان‌های‌ مسلمانان ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.

ﺧﺒﺮ ﺑﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ،

ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ بـه خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ مفتی ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:

ﺍﻯ مفتی، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑ

ﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ!

مفتی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ

ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ،

ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟

ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ مفتی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ!

اینک ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ!

مفتی ﺑﺎ تأﺛﺮ ﻭ تأسف ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟

ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ،

ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!

***

انشاء کوتاه ولی حسابی خنده دار

انشاء کوتاه ولی حسابی خنده دار

داستان طنز کوتاه رفتن پیرزن بـه آمریکا

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !

ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ

ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !

ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ

ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !

ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !

۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟

ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!

ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !

۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟

ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟

ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!

ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !

۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟

ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟

ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!

ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !

۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟

ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟

ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ

***

نوشته های ناب و طنز گونه

نوشته های ناب و طنز گونه

طوطی‌های‌ دعاخوان

”یک خانم برای طرح مشکلش بـه کلیسا رفت.

او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت:

من دو طوطی ماده دارم کـه فوق العاده زیبا هستند.

اما متأسفانه فقط یک جمله بلدند کـه بگویند

«ما دو تا فاحشه هستیم.

میای با هم خوش بگذرونیم؟»

این موضوع برای من واقعاً دردسر شده

و آبروی من را بـه خطر انداخته اسـت.

از شـما کمک می خواهم.

من را راهنمایی کنید کـه چگونه انها را اصلاح کنم؟

کشیش کـه از حرف‌های‌ خانم خیلی جا خورده بود گفت:

این واقعاً جای تاسف دارد کـه طوطی‌های‌ شـما فقط چنین عبارتی را بلدند.

من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم.

انها خیلی خوب حرف می زنند و اغلب اوقات دعا می خوانند.

بـه شـما توصیه میکنم طوطی‌هایتان را مدتی بـه من بسپارید.

شاید در مجاورت طوطی‌های‌ من آن ها بـه جای آن عبارت ترسناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.

خانم کـه از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.

فردای آن روز خانم با قفس طوطی‌های‌ خود بـه کلیسا رفت و بـه اطاق پشتی نزد کشیش رفت.

کشیش در قفس طوطی‌هایش را باز کرد

و خانم طوطی‌های‌ ماده را داخل قفس کشیش انداخت.

یکی از طوطی‌های‌ ماده گفت:

ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟

طوطی‌های‌ نر نگاهی بـه هم دیگر انداختند.

سپس یکی بـه دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار.

دعاهامون مستجاب شد…!“

***

فقط خنده

فقط خنده

داستان طنز خلقت زن

از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت.

فرشته اي ظاهر شد و گفت:

چرا این همه ی وقت صرف این یکی میفرمایید؟

خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده اي؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد،

ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند.

دامنی داشته باشد کـه هم زمان دو بچه را در خودش جای دهد،

بوسه اي داشته باشد ک بتواند همه ی دردهارا،

از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند.

او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند،

یک خانواده رابا یک قرص نان سیر کند.

فرشته نزدیک شد و بـه زن دست زد و گفت:

اما پروردگارا وی را خیلی نرم آفریدی.

خداوند : بله نرم اسـت اما وی را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمی‌توانی بکنی

ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد.

آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و بـه گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟

خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی…

فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.

خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب بزرگ دارد

فرشته گفت: چه عیبی؟

خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نیست”

***

جوک های بی مزه و بامزه طولانی

جوک های بی مزه و بامزه طولانی

داستان خنده دار درباره کمک بـه همسایه ها

کمک کردن در نگاه اول یک رفتار پسندیده انسانی اسـت

و کمک کردن بـه همسایه ها اهمیت و ارزش بیشتری دارد.

البته یکی از همسایگان ما کـه بـه قول خودش در زندگی بـه کمک کردن

بـه دیگران بسیار اهمیت میدهد،

تقریبا از این کارش پشیمان شد. چطوری؟

این همسایه تازه بـه ساختمان ما آمده بود

کـه یک روز یعنی یک شب بـه طور ویژه کمکش شامل حال ما شد.

ساعت یازده شب بود کـه زنگ بـه صدا درآمد.

بابا خواب بود اما من تکلیف‌های‌ عقب‌افتاده‌ام را انجام می‌دادم.

اول بابا و بعد من دویدیم بـه طرف در.

بابا با چشم‌های‌ سرخ و ابروهای گره کرده در را باز کرد

. آقای همسایه جدیدمان بود. گفت:«شـما شام خوردید؟

در عالم همسایگی خوب نیست کـه من سیر بخوابم

و شـما گرسنه سر بر بالین بگذارید.

برای بچه‌ها پیتزا گرفته بودم. برای شـما هم…»

بابا نگذاشت حرفش تمام شود.

با حرص و عصبانیت گفت: «گرسنه سر بر بالین بگذارید یعنی چه مرد حسابی؟

مگه من از کتاب تاریخ فرار کردم کـه سر بر بالین بگذارم؟

اصلاً مگه تو نمی‌دونی من اگه بدخواب بشم خوابم نمی برد؟»

همسایه فداکار شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:

«نه واللا من کـه عادت خواب شـما دستم نیست.»

بابا گفت:«خب حالا دستت اومد؟ زنگ خونه بی‌صاحب شده ما را ساعت 10 بـه بعد نزن.

من شب‌ها ساعت 10 می خوابم». کم مانده بود بپرد و یقه مرد بیچاره را پاره کند.

بابا داشت در را می‌بست کـه دویدم تا جعبه را از دست آقای همسایه بگیرم.

در همان حال گفتم:«زشت اسـت دستشان را کوتاه کنیم.

اتفاقاً ما شام نان و ماست داشتیم و من همین حالا خیلی گرسنه‌ام.

نزدیک بود کـه گرسنه سر بر بالین بگذارم».

بابا چشم‌غره‌اي رفت و گفت:«کوفت بخوری کـه اینجوری آبروریزی نکنی».

آقای همسایه با حالی بین خنده و خجالت جعبه را دستم داد، خداحافظی کرد و رفت.

کمک بـه همسایه خوب اسـت ولی نه زوری، آن همسایه باید خواهان کمک باشد.

همسایه ما ازآن شب بـه بعد کمک‌هایش را کم کرد.

البته من کـه مشکلی نداشتم اگر هرشب هم حس کمک دادنش گل میکرد،

اشکالی نداشت فقط خودش از بابا میترسید.

***


مطلب مرتبط: متن های خنده دار و طنز آمیز


حکایت های آموزنده

حکایت های آموزنده

انشا بچه دبستانی در مورد ازدواج

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم بـه من می‌گوید

بزرگ کـه شدي برایت یک زن خوب میگیرم.

تا بـه حال من پنج تا کار خوب کرده ام

و مامانم قول پنج تایش را بـه من داده اسـت

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده

کـه مامانش بـه اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود.

ولی من مؤتقدم کـه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ؛

چون بابایمان همیشه میگوید مشکلات انسان را آدم می‌کند.

در ازدواج تواهم خیلی مهم اسـت یعنی دو طرف باید بـه هم بخورند.

مثلاً من و ساناز دختر خاله مان خیلی بـه هم میخوریم.

از لحاظ فکری هم دو طرف باید بـه هم بخورند،

ساناز چون سه سالش اسـت هنوز فکر ندارد کـه بـه من بخورد

ولی مامانم می‌گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش میشود.

در ادواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های‌ بزرگی بوده اند

کـه کارشان بـه تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های‌ کوچکی کـه نکشیده شده. مهم اشق اسـت !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمیخواهد و دایی مختار هم از زندان در می‌آید

من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم

و همه ی اش را بـه ساناز بدهم تا بعدن بـه زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی‌کند.

همین خرج های‌ اضافی باعث می‌شود

کـه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییم

ختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود..

خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده کـه نتوانسته خرج عروسی را بدهد

. البته من و ساناز تفافق کرده ایم کـه به جای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم.

هم ارزان تر اسـت ؛ هم خوشمزه تراست تازه وقتی میخوری خش خش هم می‌کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر اسـت و گرنه آدم وادار می‌شود خودش خانه بگیرد.

زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار وادار شد یک زیر زمینی بگیرد.

میگفت چون رهم و اجاره بالاست انها رفته اند پایین!

اما خانوم دایی مختار هم میخواست برود بالا!

حتمن از زیر زمینی می ترسید.

ساناز هم از زیر زمینی میترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم.

اما ساناز ازآن بالا افتاد و دستش شکست..

ازآن موقه خاله با من قهر اسـت.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر میکند

بعد آشتی میکند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.

***

حکایت های آموزنده ولی طنز

حکایت های آموزنده ولی طنز

موضوع انشا: اینترنت چیست؟

بانام و یاد خدا انشای خودرا آغاز می کنم.

معلم بـه ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم.

من از اینترنت خیلی سرم میشود

ودر خانه مان اینترنت پرسرعت داریم.

اینترنت کاربرد های‌ بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد.

مامان ,بابا, برادر و خواهر من ازاینترنت خیلی استفاده می‌کنند.

هر وقت برادرم پای اینترنت می‌نشیند همه ی اش مواظب اسـت

کسی بـه کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی بـه حریم خصوصی اعتقاد دارد.

هیچوقت بـه من یاد نمی‌دهد کـه چه کار میکند،

میگوید بزرگ می شوي یاد میگیری.

خواهرم همه ی اش بـه سایت های‌ مختلف سر می‌زند

و موقعی کـه پشت کامپیوتر مینشیند کـه تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد

یه حرف هایي میزند کـه نمیشود

در انشا نوشت اما همه ی اش بـه سرعت اینترنت مربوط میشود.

ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم

بـه سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم،

آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می‌گوید

مربوط بـه سرعت اسـت و با چراغ نفتی کار میکند.

من نمیدانم حالا کـه برق آمده چرا کاری نمی‌کنند

اینترنت هم برقی شود.

خواهرم میگوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر میکنند

کاش این کشتی ها می فهمیدند

ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود.

دانشگاهها اینترنتی ثبت نام میکنند و تازگی هر کاری می‌خواهی بکنی

می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمیشود.

پدرم می‌گوید همه ی تقصیر ها بـه گردن اینترنت ملی اسـت

و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده اسـت.

من نمی‌دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می‌دانم مردن چیز بدی اسـت

خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم.

این بود انشای من.

***

خنده دارترین نوشته ها

خنده دارترین نوشته ها

انشا طنز برای پایه نهم

در صف ایستادن می‌تواند در شرایط و موقعیت های‌ مختلف باشد

 می‌تواند صف بانک یا پمپ بنزین و یا نانوایی باشد

میتواند در روزهای سرد برفی یا در زیر نم باران ؛ باد و طوفان باشد و یا نه، در زیر نور خورشید ؛

گرمای تابان و سوزانش باشد یا میتواند در شرایطی دوستانه و با خوبی بگذرد

و یا میتواند در شرایط سخت در بین کوهی از مشکلات یا در اوج بیماری و مریضی باشد.

اما ما در صف استادن ها بزرگ می‌شویم.

در همان صف مدرسه بگیر تا صف و ترتیب سنگ های‌ قبر در آرامستان.

همگی این‌ها یک فایده و مزیت خوب دارد و نشانگر یک موضوع و نکته ایی

بـه نام نظم و ترتیب کـه این دنیا برپایه نظم و ترتیب پایه ریزی شده اسـت و تا انتها برهمین اساس بـه پایان میرسد.

مهم این اسـت کـه بـه ما از همان کودکی نظم و صف را آموزش دهند

و ما نیز برهمین اساس رشد کنیم و براساس صف و ترتیب از امتیازات بهرمند شویم

و حق خودمان را بگیریم و حق هیچ کس را زیر پا نگذاریم.

من همیشه بعد از ظهرها بـه نانوایی میروم

و مجبورم کـه تا ساعت ها در صف بمانم

تا نوبت من برسد و نانی بخرم. چند روز پیش کـه معمولاً در صف ایستاده بودم

کودکی بازیگوش دیدم کـه پشت پای آدم ها را می زد و فرار می کرد تا این‌که پیرمردی

کـه در صف بود وی را گرفت و برای تنبیه او با خنده تا جایی کـه جا داشت بچه را ترساند

و گوشش را پیچاند تا دیگر اینکار را تکرار نکند و درس عبرتی برای دیگران باشد

و اینکار را دیگر نکند اما دراین بین مایی کـه در صف بودیم

کلی خندیدیم و صفی را کـه خسته کننده بود برایمان جذاب و دینی شد.

***

بامزه ترین تصویر

بامزه ترین تصویر

و در پایان 

انسان هرچه بخندد خوب اسـت و بدن واقعا نیاز بـه خندیدن دارد پس هر وقت فرصت کردید این نوشته های‌ طنز را بخوانید و بخندید و همچنین برای دوستان یا عزیزان خود هم ارسال کنید. واقعا خندیدن یک نعمت اسـت و خنداندن مردم بسیار سخت شده اسـت امیدواریم دلهایتان از غم دور شود و زندگی تان پر از شادی و سلامتی باشد. دنیا بسیار کوتاه اسـت پس بخندید و شاد زندگی کنید و همه ی چیز را ساده بگیرید،کـه ساده گرفتن بسیار نکته مهمی اسـت. 

برچسب‌ها: ,
جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت