این شعرهای زیبا و ناب مخصوص کودکان نوشته شده است درباب امام حسین و اربعین سعی کنید با خواندن این شعرهای زیبا که مخصوص کودکان است آنها را با دنیای زیبای غم انگیز امام حسین آشنا کنید .
تیم مجله تالاب در این مطلب تلاش کرده است که شعر اربعین کودکانه، داستان های اربعین از زبان کودکان و دلنوشته هایی را برای شما عزیزان تهیه کنند و معانی این شعرهای زیبای کودکانه که برای نشان دادن بزرگی و عظمت محرم و کربلا است و به زبان بسیار ساهده ای گفته شده است. علاوه بر شعر محرم، شعر اربعین کودکانه نیز جایگاه ویژه ای دارد و نسل جدید را با ارزش های مهم دنیای اسلام آشنا خواهد کرد.
محرم شد محرم شد
دل گل ها پر از غم شدنگاه کوچه ی مـا باز
پر از پرواز پرچم شد
سرودم یا علی اصغر
درود ای غنچه ی پرپر
قلم لرزید و شد دفتر
ز ابر دیدگانم تر
سرودم یا علی اکبر
تـو بودی مثل پیغمبر
نگاهم شد پر از خنجر
ندیدم مـن تـو را دیگر
***
باز هم در کوچه
یک صف طولانی ست
توی این صف اصلا
حرفی از نوبت نیست
نه صف نانوایی
نه صف سرویس است
توی این صف گاهی
چشم مردم خیس است
یک طرف پر بچه
یک طرف پر بابا
می رود آهسته
دسته عاشورا
چهل شب و چهل روز
چهل تا شمع پر نور
داغ شهادت او
از دل ما نشد دور
قدم میزاره توجاده
همه پای پیاده
به یاد اون سه ساله
کوچیک و بزرگ نداره
زیارت شش گوشه
عجب ذصفایی داره
هرکی زیارت رفته
دلش دیگه تاب نداره
دیگه چیزی نمونده
به اربعین آقا
بگو لبیک مولا
بنویس اسم ما را
داریم می ریم کربلا
جا نمونید بچه ها
همه عالم بدونن
حسین عزیز دلها
امام سوم ما که مشهوره تو دنیا
با ظالمان می جنگید با مظلومان می خندید
قرآن زیاد می خونده تو سختی ها نمونده
گشته توی کربلا شهید راه خدا
توصیه کرده به ما آقای خوب دنیا
امر به معروف کنید کمک به مظلوم کنید
وقتی که آب می خوریم سلام می دیم به آقا
بچه های حسینی آب می خورید؟ بفرما
حالا بشید مهیا می خوایم بریم کربلا
شهر امام حسینه امام سوم ما
کربلا شهر ماتم شهر مصیبت و غم
دوستان من گوش کنید تا ماجراشو بگم
حدود سال شصتم از شهر کوفه مردم
نامه زیاد نوشتن گفتن امام سوم
ما مرد کارزاریم اما امام نداریم
اگر بیای به کوفه اطاعت از تو داریم
وقتی امام قبول کرد رو سوی کوفه آورد
تنها گذاشتن اونو دروغگوهای نامرد
دویدم و دویدم
به کربلا رسیدم
کنار چشمه آب
یه مشک خالی دیدم
مشک دادم به چشمه
چشمه به من آب داد
آب و دادم به زمین
زمین به من لاله داد
لاله به رنگ خونه
تو گوش من می خونه
حسین حسین غریبه
تشنه ولی شهیده
حسین حسین حسین جان
حسین حسین حسین جان
دویدم و دویدم
به کربلا رسیدم
کنار نهر آبی
لبهای تشنه دیدم
یه باغبون خسته
با یک دل شکسته
کنار آب خسته
زانو زده نشسته
کوچولوی شش ماهه
اگه طاقت بیاره
عموجونش تو راهه
آهای آهای ستاره
یه دختر سه ساله
خواب باباشو دیده
اشک میریزه میناله
امام مظلوم من
کاشکی کنارت بودم
وقتی که تنها موندی
رفیق راهت بودم
در بین راه کربلا در سفر پر از بلا
یار وفادار حسین یاور و غمخوار حسین
فرزند پاک لیلا اینجوری گفت به مولا:
“علیِّ اکبرم من شِبه پیمبرم من
ترسی به دل ندارم زاده¬ی حیدرم من
چون¬ که به راه حقم از همه بهترم من”
دخترک لبه دامن را روی مچ لاغر پایش میاندازد. نمی خواهد بابا «ع» اثر حلقههاي اسارت را ببیند. دارند بـه خانه برمیگردند اما دخترک خانه را آن قدر دور و خودش را آن قدر خسته و ناتوان میبیند کـه رسیدن بـه آن برایش ناممکن می نماید. فرات نزدیک اسـت اما حالا دیگر حتی آب هم نمی خواهد. پریشان اسـت. شاید اگر او و دیگر بچهها آب نخواسته بودند، حالا عمو عباس «ع» این جا بودو برایش پناه میشد.
ـه خودش می گوید: چـه خیال باطلی… حتی اگر آب نخواسته بود، بازهم عمو عباس «ع» نبود. مثل برادرانش… دوست دارد با پدر حرف بزند. می ترسد اشکش سرازیر شود. این عمه جان زینب «س» اسـت کـه زبان بـه شکوه و درد دل با حسین ستمدیده «ع» گشوده اسـت. از بلاها و گستاخیهاي یزید ملعون می گوید. از تحقیرهای این چهل روز مینالد.
از این کـه انها اهل بیت پیامبر «ص» بودند اما بعنوان خارجی بـه مردم معرفی شدند و این چقدر درد دارد برای زینت پدر، زینب «س» کـه نامش را خود پیامبر «ص» انتخاب کرده بود. بقیه افراد کاروان هرکدام بـه نوعی تجدید خاطره می کنند. رباب گوشهاي سر در گریبان اسـت. با چشم دشت را میکاود. گویا انتظار دارد علی اصغرش را بیابد.
همـه مادران پیکر مطهر فرزندانشان را میکاوند جز زینب «س» کـه از حسین «ع» جدا نمیشود و با این کـه دو پسرش عون و محمد را در واقعه عاشورا از دست داده، سراغشان را نمیگیرد، گویی انها رابه برادرش هدیه داده اسـت. دخترک هـمه را از نظر میگذراند و یاد خواهر کوچکش رقیه خاتون «س» سه ساله میافتد.
رقیهاي کـه وی را در خرابه شام جا گذاشتند. بـه رقیه «س» حسودیاش می شود. شاید اگر او بجای رقیه سر پدر را در آغوش گرفته بود، حالا رقیه این جا بودو او در خرابه شام. خاطرات این چهل روز را مرور میکند کـه دستی بـه مهربانی بر شانهاش می خورد. سکینه «س» اسـت: بلند شو جان خواهر. باید بـه سمت مدینه حرکت کنیم.