فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری، معروف به شیخ عطّار نیشابوری، یکی از عارفان، صوفیان، و شاعران ایرانی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم هجری قمری بود. او در سال ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری قمری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید. عطار نیشابوری در اشعار خود از زبان ساده و دلنشین استفاده میکرد و آثاری چون «منطقالطیر» و «الهینامه» را به جا گذاشت.
فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری، معروف به شیخ عطّار نیشابوری، یکی از شعرا و عارفان نامآور ایران در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری قمری بود. او در سال ۵۴۰ هجری قمری در روستای کدکن نیشابور به دنیا آمد. پدر عطار نیز عطاری (داروفروش) ماهر بود و پس از وفات او، عطار کار پدر را ادامه داد و به شغل عطاری مشغول شد. عطار نیشابوری با خلق آثار معروف و بینظیر خود، توانست افتخاری برای همه مردم ایرانزمین باشد. او به شغل عطاری و طبابت مشغول بوده تا ماجرایی برای او اتفاق میافتد.
آوازه شعر او در روزگار حیاتش از نیشابور و خراسان گذشته و به نواحی غربی ایران رسیده بوده است. سبک نوشتاری عطار مثنوی، نثر و غزل بوده و به سادگی و روانی معروف است. آثار عطار نیشابوری شامل اشعار عاشقانه، رباعی، اشعار کوتاه و بلند، حکایات و … است. او بیش از ۱۸۰ اثر گوناگون از خود بهجای گذاشته که حدود ۴۰ عدد از آنها به شعر و نثر است. برخی از مهمترین آثار عطار نیشابوری عبارتاند از:
1. منطقالطیر: مجموعه قصاید و غزلیات عطار که بیشتر آنها عرفانی و دارای مضمونهای بلند صوفیانه است.
2. الهینامه: این کتاب سرشار از داستانهای دلکش کوتاه و بلند است که همگی در بین یک داستان اصلی فوقالعاده گنجانده شدهاند.
3. اسرارنامه: یکی از مثنویهای مسلمالسند فریدالدین عطار نیشابوری و احتمالاً از جمله نخستین آثار او بودهاست.
4. مصیبتنامه: در بیان مصیبتها و گرفتاریهای روحانی سالک و مشتمل است بر حکایات جذاب و خواندنی.
5. مختارنامه: مجموعه رباعیات دارای پنجاه باب در موضوعات مختلف.
مطالب مشابه: زندگینامه کامل عطار نیشابوری
درباره مذهب عطار نیشابوری اختلاف دیدگاه وجود دارد. برخی معتقدند که بیگمان عطار بر مذهب اهلسنت و جماعت بوده، ولی به خاندان پیامبر (ع) ارادت خاص داشته است. او اشعار بسیاری درباره فضیلت خلفا دارد که نشان میدهد بر مذهب اهلسنت بوده است؛
اما همچنین اشعار بسیاری در فضیلت حضرت علی (ع) و اهل بیت (ع) سروده است؛ چندان که سبب شده است کسانی او را شیعه بدانند. به هر حال، عطار نیشابوری با علوم مختلفی مانند قرآن، حدیث، فقه، تفسیر، طب، نجوم و کلام آشنا بوده و آثارش نیز این گونه تأثیر گذاشتهاند.
***
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
***
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
***
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
پی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی
بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی
گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی
***
نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی
چیزی که از رگ من خون میچکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی
در چار میخ دنیا مضطر بماندهام من
گر وارهانی از خود دانم که میتوانی
عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
***
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را
***
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
***
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
***
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
***
آتش عشق تو در جان خوش تر اسـت
جان ز عشقت آتش افشان خوش تر اسـت
هر کـه خورد از جام عشقت قطره ای
تا قیامت مست و حیران خوش تر اسـت …
***
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
بـه جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه ی عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه ی عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
***
سر نفس نهم پای کـه در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
رو کـه در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
***
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
نامد گه ان آخر کز پرده برون آیی
ان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
***
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن بـه جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش کـه کوزهها کنند از گل ما
***
هر کـه از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی خود و
بی خرد و
بی خبر و
حیران شد!
***
جانا مرا چه سوزی، چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی، چون دل دگر ندارم…
***
اي جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
***
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو …
***
عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق؟!
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق …
***
عشق جانان همچو شمعٖم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بـر هم عود و هم مجمر بسوخت
***
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی
در چار میخ دنیا مضطر بمانده ام من
گر وارهانی از خود دانم که می توانی
***
ذره ای اندوه تو از هر دو عالم خوش تر است
هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است
کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو
نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است
***
آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد
دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد
***
آتش عشق تو در جان خوش تر اسـت
جان ز عشقت آتش افشان خوش تر اسـت
هر که خورد از جام عشقت قطره ای
تا قیامت مست و حیران خوش تر اسـت
***
اي هجر تو وصل جاوداني اندوه تو عيش و شادماني
در عشق تو نيم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاوداني
***
كار دو جهان من برآيد گر يك نفسم به خويش خواني
با خواندن و راندم چه كار است؟ خواه اين كن خواه آن، تو داني
***
گر قهر كني سزاي آنم ور لطف كني سزاي آني
صد دل بايد به هر زمانم تا تو ببري به دلستاني
***
گر بر فكني نقاب از روي جبريل شود به جان فشاني
كس نتواند جمال تو ديد زيرا كه ز ديده بس نهاني
مطالب مشابه: بهترین اشعار عطار نیشابوری | شعر عاشقانه و عارفانه از عطار
***
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
***
برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب
دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب
کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی میکنی آغاز امشب
گرچه کار تو همه پردهدری است
پرده زین کار مکن باز امشب
***
همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب
مرغ دل در قفس سینه ز شوق
میکند قصد به پرواز امشب
دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب
دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب
***
گر مرد رهی ز رهروان باش
در پرده سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
منگر تو به دیده تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
***
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی
***
تا در سر زلف تاب بینی
دل در بر من خراب بینی
گر آتش عشق بر فروزم
بس دل که برو کباب بینی
گر پرده ز روی خود گشایی
بس رخ که به خون خضاب بینی
دل بر در انتظار یابی
جان در ره اضطراب بینی
***
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
***
نگر تا ای دل بیچاره چونی
چگونه میروی سر در نگونی
چگونه میکشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خردهگیران کنونی
***
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش بـه ماهتاب اي ماه کـه ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
***
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
به جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیده تو
همه عالم پر از آثار جان است
ولی جان از همه عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو زاغان بر سر مُردار مردی
ز صافی گشته خرسندی بدردی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردی
قرین دست او شاهانه کردی
به پری بر فلک زین توده خاک
همی گردی تو با مرغان در افلاک
وگرنه هر زمان بی بال و بی پر
چو مرغ هر دری گردی به هر در
گهی در آب گردی همچو ماهی
گهی چون آب باشی در تباهی…
***
ره میخانه و مسجد کدام اسـت
کـه هردو بر من مسکین حرام اسـت
نه در مسجد دهندم ره کـه مست اسـت
نه در میخانه، کین خَمّار خواب اسـت…
***
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزه دُردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار میباید درید
توبه زهاد میباید شکست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
***
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم
گزیده ای از زیباترین اشعار عطار نیشابوری
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
***
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زنده ای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
***
خداوندا توئی دانای عالم
ز عالم برتری و از جان عالم
***
من بغیر از تو نه بینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرین و ای احد
ظاهرین و باطنین و بی عدد
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عیاد
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی جاودان…
عالمان در علم او درمانده اند
عارفان از عرف او وامانده اند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بی جان شدند
***
آتش عشق تو در جان خوش تر اسـت
جان ز عشقت آتش افشان خوش تر اسـت
هر کـه خورد از جام عشقت قطره اي
تا قیامت مست و حیران خوش تر اسـت …
***
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
بـه جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه ی عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه ی عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
***
سر نفس نهم پای کـه در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
رو کـه در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
***
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
نامد گه ان آخر کز پرده برون آیی
ان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
***
گر ز من بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا….
***
گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی
چون جویمت کـه در جان، بس بی نشان نشستی
برخاست ز امتحانت یکبارگی دل من
من خود کیم کـه با من در امتحان نشستی
تا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدم
گم شد جهان ز چشمم، تا در جهان نشستی
***
بـه سر زلف دلربای منی
بـه لب لعل جانفزای منی
گر ببندد فلک بـه صد گرهم
تو بـه مویی گرهگشای منی
بـه بلای جهانت دارم دوست
اگرچه تو از جهان بلای منی
هر کست از گزاف میگوید
کـه تویی کز جهان سزای منی
***
مر وی را در جهان بس عاشقانند
کـه بر وی هر زمان جانها فشانند
نمی خواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه ی در عشق او جان داده از دست
***
عاشقی و بی نوایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
تا بود عشقت میان جان ما
جان ما در پیش ما ایثار ماست
***
یکدیگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم»
پس همه با جایگاهی می آمدند سر به سر جویای شاهی آمدند
***
آواز بـه عشق در جهان خواهم داد
پس شرح رخ تو بیزبان خواهم داد
چون زَهره ندارم کـه بـه روی تو رسم
بر پای تو سر نهاده جان خواهم داد
***
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
***
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را
***
پس شد چون مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما
دل گشت چون دلدادهای جان شد ز کار افتادهای
تا ریخت پر هر بادهای از جام دل در جام ما
جان را چون آن می نوش شد از بیخودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما
عطار در دیر مغان خون میکشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما
***
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی
وگر نفس و هوا عقلت رباید
تو میدان آن نفس از خود برایی
وگر همچون که یوسف خود پسندی
کشی در چاه محنتها بلایی
***
چو ابراهیم بتبشکن بیندیش
به هر آتش که خود خواهی درآیی
تبرا کن دل از هستی چو عیسی
به بند سوزن ای مسکین چرایی
شوی بر طور سینا همچو موسی
درین ره گر بورزی پارسایی
برو عطار مسکین خاک ره شو
به نزد اهل دل تا بر سر آیی
***
در سرم از عشقت این سودا خوش است
در دلم از شوقت این غوغا خوش است
من درون پرده جان میپرورم
گر برون جان می کند اعدا خوش است
چون جمالت برنتابد هیچ چشم
جملهٔ آفاق نابینا خوش است
همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون
هر که در خون مینگردد ناخوش است
بندگی را پیش یک بند قبات
صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است
***
جان فشان از خندهٔ جانپرورت
زاهد خلوت نشین رسوا خوش است
گر زبانم گنگ شد در وصف تو
اشک خون آلود من گویا خوش است
چون تو خونین میکنی دل در برم
گرچه دل میسوزدم اما خوش است
این جهان فانی است گر آن هم بود
تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی با توام تنها خوش است
مطالب مشابه: 50 نمونه از بهترین اشعار زیبا از عطار نیشابوری
در پایان
عطار نیشابوری در سال ۶۱۸ هجری به هنگام حمله مغول در نزدیکی دروازه شهر به دست سربازان مغول کشته شد. آرامگاه شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در محله باستانی شادیاخ نیشابور قرار دارد.