مجموعه : اشعار زیبا
بروزرسانی : 10 اسفند 1396

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

شعرهای هوشنگ ابتهاج

گلچینی از شعرهای زیبا از شاعر بزرگ هوشنگ ابتهاج در این مطلب بخوانید. شعرهای زیبا و عاشقانه و احساسی در سایت تالاب دنبال کنید.

 

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست 

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

 

رنج دیرینه انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

 

” سایه ” صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

از هوشنگ ابتهاج – ه الف سایه

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

از بهترین شعرهای هوشنگ ابتهاج

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا عکس دل ما است در آیینه‌ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنهی خون زمین است فلک، واین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی

منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

بس که شستیم به خوناب جگر جامهی جان
نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساختهاند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون «سایه» در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

اشعار زیبا و عاشقانه

هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

در اين سرای بی كسی كسی به در نمی زند

به دشت پـر ملال مـا پـرنده پـر نمی زند

يـكی زشـب گرفتگان چـراغ بـر نمی كند

كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار اين غـبار بی سـوار

دريغ كـز شبی چنين سـپيده سـر نمی زند

دل خراب من دگـر خراب تـر نمی شود

كه خنجر غمت از اين خراب تر نمی زند

گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم

يـكی صلای آشـنا بـه رهگـذر نـمی زند

چه چشم پاسخ است از اين دريچه های بسته ات

بـرو کـه هـيچ کـس نـدا به گـوش کـر نمی زند

نه سايه دارم و نه بر، بيفکنندم و سزاست

اگر نه بـر درخت تـر کسی تـبـر نمی زند

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

شعری زیبا از هوشنگ ابتهاج

 

دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد

زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون

نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دل‌ها گذر کرد

ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت

صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است

 

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

 از  بهترین شعرهای هوشنگ ابتهاج

( ه . الف . سایه )

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

بهترین شعر هوشنگ ابتهاج – تو ای پری کجایی

 

شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی، که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان، دری نمی‌گشایی

 

من همه‌جا، پی تو گشته‌ام

از مه و مهر، نشان گرفته‌ام
بوی تو را، ز گل شنیده‌ام
دامن گل، از آن گرفته‌ام
تو ای پری کجایی، که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان، دری نمی‌گشایی

 

دل من سرگشته توست

نفسم آغشته توست
به باغ رویاها چو گلت بویم
در آب و آیینه چو مهت جویم
تو ای پری کجایی
در این شب یلدا ز پی‌ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجایی

مه و ستاره درد من می‌دانند

که همچو من پی تو سرگردانند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو
تو ای پری کجایی، که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان، دری نمی‌گشایی

شعرهای هوشنگ ابتهاج | شعر برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست

هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت ؟

چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های این غروب ِ تنگ

که راه بسته می نمایدت ؟

زمان ِ بیکرانه را تو با شمار گام عمر ِ ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش !

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت