در اینجا بهترین شعر زیبا از حافظ شیرازی را در مورد عشق بخوانید و برای دیگران ارسال کنید.
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
منع عشق..
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما گرچه محجوب است
همیشه درنظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
هر ان که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه ی حال از بلا نگه داردحدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
مطالب مشابه : شعرهای زیبای حافظ شیرازی درباره فصل بهار | شعر زیبا درباره بهار
بود آیا که در میکدهها بگشایند؟!
گره از کار فروبسته ما بگشایند؟!
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند…هرگز نمیرد ان که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
علی رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهرهي تو حجت موجه ماستاي دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی …!
الا یا ایها الساقی..
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق راحت نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهاي کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه ی کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند ان رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
طفیل هستی عشقند، آدمی و پری
ارادتی بنما، تا سعادتی ببری
در وفای عشق تو مشهورخوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست…
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی ان آستان بوسد که جان در آستین دارد
اي غایب از نظر، به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
اي صبا گر بگذری بر کوی مهرافشان دوست
یار ما را گو سلامی، دل همیشه یاد اوست
مطالب مشابه : اشعار سال نو شاعران بزرگ ایران (اشعار حافظ و سعدی)
ﻣﺪﺍﻣﻢ ﻣﺴﺖ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ ﻧﺴﯿﻢ ﺟﻌﺪ ﮔﯿﺴﻮﯾﺖ
ﺧﺮﺍﺑﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﻡ ﻓﺮﯾﺐ ﭼﺸﻢ ﺟﺎﺩﻭﯾﺖ
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی رسد
ترک شیرازی..
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر لعنت دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی ودر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند!
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
چگونه شاد شود اندرون غمگینم…؟
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان ودر غوغاست
زنده به عشق..
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
اي بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد ان که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
اي باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری
خود آید ان که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهاي نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪﺍﯼ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ
ﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻥ ﺗﺎﺧﺘﻪﺍﯼ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
اي بیخبر ز لذت شرب مدام ما
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که ان ندارد…
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی…
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمی کني مدارا؟
آفرین بر دل نرم تو، که از بهر ثواب
کشته غمزه خود رابه نماز آمده اي!
رنج ما راکه توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
دانی که چرا سِرّ نهان با تو نگویم؟!
طوطی صفتی! طاقت اسرار نداری!جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
هیچ میدانی که لرزد پایه عرش خدا …
گر یتیمی هوو کشد یا عاشقی تنها شود
مطالب مشابه : شعر زیبا برای کارت عروسی | شعر حافظ برای کارت عروسی
ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش…
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
هواخواه توام جانا و میدانم که می دانی
که هم نادیده می بیني و هم ننوشته میخوانی…
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش…
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
غم عشق..
دیدی اي دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از ان نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از ان مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در اینکار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
ان که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیستدر طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم اي دل کسی گمراه نیست
نوبهار است در ان کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشمن نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدنوفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مبادسلامت همه ی آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند
نه هر که آینه سازد، سکندری داندنه هر که طرف کله کجنهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند
کام دوست..
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
نی قصه ان شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوختهدل بتوان گفتغم در دل تنگ من از ان است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو اي پیک خبرگیر و سخن بازرسان
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد ان روزگاران یاد بادکامم از تلخی غم چون سم گشت
بانگ نوش شادخواران یاد بادگر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد بادمبتلا گشتم دراین بند و بلا
کوشش ان حق گزاران یاد بادگر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد بادراز حافظ بعد از این ناگفته ماند
اي دریغا رازداران یاد باد
مطالب مشابه : شعر عاشقانه از حافظ شیرازی + اشعار دوبیتی عاشقانه از باباطاهر
راه عشق..
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز ان که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما راکه می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
وی را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه ان ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه ی کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران ان دلم که کم از سنگ خاره نیست
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آیداز غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی می آیدزآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی می آیدهیچکس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آیدکس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آیدجرعهاي ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آیددوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی می آیدخبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي می شنوم کز قفسی می آیدیار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
بشنو این نکته که خودرا ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنیآخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنیگر از ان آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی اي چند پری زاده کنیتکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه ی آماده کنیاجرها باشدت اي خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنیخاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنیکار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
اي بسا عیش که با بخت خداداده کنیاي صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
جلوه معشوقه..
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر ان برگ و نوا خوش نالههاي زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در اینکار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم ان کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک ان نقاش جان افشان کنیم
کاین همه ی نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت ان شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر ان حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
اي نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاستشب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاستهر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاستان کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاستهر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاستبازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاستعقل دیوانه شد ان سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاستساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاستحافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاستسخن عشق..
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که دراین باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از ان جام مرصع می لعل
اي بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم اي مسند جم جام جهان بینت کو
گفت حيف که ان دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه ان است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور…
مطالب مشابه : شعر شب بخیر و خداحافظی عاشقانه | شعر شب بخیر کوتاه از حافظ
چشم مست یار من میخانه میریزد به هم!
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش…
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس !
تو نباشی دل ما را، ثمری نیست که نیست…!
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم؟
ز چشم بد رخ خوب تو را خدا حافظ
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست …!
من اگر نیکم و گر بد تو برو خودرا باش
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
بنده عشقم و از هردو جهان آزادم
کوچه معشوقه ما..
فکر بلبل همه ی ان است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه ی ان نیست که عاشق بکشند
خواجه ان است که باشد غم خدمتکارش
جای ان است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه ی قول و غزل تعبیه در منقارش
اي که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
ان سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد اي دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
مطالب مشابه : عکس پروفایل حافظ شیرازی | عکس نوشته اشعار حافظ
کافر عشق..
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت اي عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی راکه چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
ان چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست