ز صورت گر شوی فانی ازین معنی بقا یابی
ازین و آن چو بگذشتی همه ی ی ی نور خدا یابی
درین دریای بی پایان اگر غرقه شوید چون ما
به عین ما نظر میکن که عین ما ز ما یابی
تو که بالا بلند و نازنینی
تو که شیرین لب و عشق آفرینی
در آن لب هاي افسونگر چه داری
در آن دل غیر شور و شر چه داری
چنین بامهربانی خواندنت چیست
بدین نامهربانی راندنت چیست
دل من تاب تنهایی ندارد
دل عاشق شکیبایی ندارد
نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما
سیه چشمی بکار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد
آتش عشق بهشت است میندیش و بیا
سم غم آسان جان است مپرهیز و بنوش
پر و بالی بگشا خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش
ماهی همیشه تشنهام
در زلال لطف بیکران تو
میبرد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه ودر و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
ته دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست
بجان دلبرم کز هردو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
نمی دانم دلم دیوانه کیست
کجا آواره ودر خانه کیست
نمیدونم دل سر گشته مو
اسیر نرگس مستانه کیست
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
مو کز سوته دلانم چون ننالم
مو کز بی حاصلانم چون ننالم
بگل بلبل نشیند زار نالد
مو که دور از گلانم چون ننالم
خداوندا بفریاد دلم رس
تو یار بیکسان مو مانده بیکس
همه ی ی ی گویند طاهر کس نداره
خدا یار مو چه حاجت کس
خوشا آنانکه سودای ته دیرند
که سر پیوسته در پای ته دیرند
بدل دیرم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای ته دیرند
غم عشقت بیابان پرورم کرد
فراقت مرغ بیبال و پرم کرد
بمو واجی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
حتما بخوانید: دوبیتی های دل شکستگی
مو که آشفته حالم چون ننالم
شکسته پر و بالم چون ننالم
همه ی ی ی گویند فلانی چند نالی
تو آیی در خیالم چون ننالم
مو آن آزرده بی خانمانم
مو آن محنت نصیب سخت جانم
مو آن سرگشته خارم در بیابون
که هر بادی وزد پیشش دوانم
خوش آن ساعت که یار از در آیو
شو هجران و روز غم سر آیو
زدل بیرون کنم جانرا بصد شوق
همی واجم که جایش دلبر آیو
سری دارم که سامانش نمیبو
غمی دارم که پایانش نمیبو
اگر باور نداری سوی من آی
بوین دردی که درمانش نمیبو
دلی دیرم که بهبودش نمیبو
سخنها میکرم سودش نمیبو
ببادش می دهم نش میبرد باد
در آتش مینهم دودش نمیبو
ته کت نازنده چشمان سرمه سائی
ته کت زیبنده بالا دلربایی
ته کت مشکین دو گیسو در قفائی
بمو واجی که سرگردان چرائی
غمم بیحد و دردم بی عدد
فغان کاین درد مو درمان نداره
خداوندا ندونه ناصح مو
که فریاد دلم بیاختیاره
دلی دیرم چو مرغ پا شکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
تو گویی طاهرا چون تار بنواز
صدا چون می دهد تار گسسته
عزیزون از غم و درد جدایی
به چشمونم نمانده روشنایی
گرفتارم بدام غربت و درد
نه یار و همدمی نه آشنائیی
دو گیسو رابه دوش انداختی تو
ز ملک دل دو لشکر ساختی تو
به استمداد چشم و زلف و رخسار
به یکدم کار فایز ساختی تو
نمیبینم ز مردم آشنایی
نمی آید ز کس بوی وفایی
مده فایز به وصل گلرخان دل
که آخر میکشندت از جدایی
دو گیسو رابه دوش انداختی تو
ز ملک دل دو لشکر ساختی تو
به استمداد چشم و زلف و رخسار
به یکدم کار فایز ساختی تو
دلا تا چند در آزارم از تو
گهی نالان، گهی بیمارم از تو
تو فایز در جهان بدنام کردی
برو اي دل که من بیزارم از تو
دل از من چشم شهلا دلبر از تو
لب خشکیده از من کوثر از تو
بنه بر جان فایز منت از لطف
سر از من سینه از من خنجر از تو
مسلمانان گرفتار دلستم
ضعیفالمال و بیمار دلستم
نبود اینقدر فایز بیبصیرت
کنون عاجز در کار دلستم
دل و شوق و خیال و مهر هر چار
کشانندم همی تا منزل یار
تو را این چار فایز دشمنانند
از این خصمان به مردی خود نگه دار
بهار آمد زمین فیروزهگون شد
به عزم سیر، دلدارم برون شد
به گلچیدن درآمد یار فایز
همه ی ی ی گلها ز خجلت ساقط شد
بتی کز ناز پا بر دل گذارد
ظلم باشد که پا بر گل گذارد
تمنایی که دارد یار فایز
به چشم ما قدم مشکل گذارد
نه یادم میکنی نه می روي یاد
به نیکی باد یادت اي پریزاد
عجب نبود کنی فایز فراموش
فراموشیست رسم آدمیزاد
رخت تا درنظر میآرم اي دوست
خودم را زنده میپندارم اي دوست
ولی چون تو برفتی یار فایز
بگو این دل به کی بسپارم اي دوست
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
عشق اگر در جان نباشد جان چه باشد هیچ هیچ
ور نباشد درد او درمان چه باشد هیچ هیچ
باوجود حضرت پادشاه ما کرمان خوش است
بی حضور خدمتش کرمان چه باشد هیچ هیچ
آن دلبر شوخ مست بنگر
آن یار که با من است بنگر
در دیده مست ما نظر کن
کآئینه روشن است بنگر
رندی که رقیب ماست مائیم
جز ما دگری کجاست مائیم
جامیم و شراب و درد صافیم
دردی که هم او دواست مائیم
بگذر از خوف و رجا با ما نشین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
قصه ماضی و مستقبل مگو
حالیا با ما بحال ما نشین
گر بمیری ز خود بقا یابی
ور کشی زحمتی عطا یابی
هر که مرد او دگر نخواهد مرد
گر بمیری ز خود بقا یابی
هر که باشد محب آل علی
شک ندارم که عارف است و ولی
با تو ما را محبت ازلی است
با لبت رازهای لم یزلی
گر بمیری ز خود بقا یابی
ور کشی زحمتی عطا یابی
هر که مرد او دگر نخواهد مرد
گر نمردی بمیر تا یابی
عشق را جز عشق لایق هست نیست
غیر او معشوق و عاشق هست نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست نیست
اگر درویش میجوئی منم درویش بیچاره
و گر دلریش میجوئی منم دلریش بیچاره
اگر تو آشنا جوئی منم خود آشنای تو
و گر بی خویش میجوئی منم بی خویش بیچاره