دوبیتی هاي زیبا و عاشقانه برای همسر و دوست از شاعران معروف نامی و شاعران معاصر را در این جا بخوانید.
ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز
برخيز و چون سکوت دلم را خطاب کن
دلم یک دوست می خواهد
که اوقاتی که دلتنگـم
بگویـد خانه را وِل کن
بِگو مَن کِي، کُجا باشَم؟
سعید صاحب علم
اگه میگفتی می خوامت دلم دیگه غصه نداشت
شب چشام خوابش میبرد نیازی به قصه نداشت
اگه می گفتي می خوامت تو دنیا چیزی کم نبود
رو خاطرات خوبمون هاشور زرد غم نبود
از خدا خواهم نبخشاید تو را
این چه رسم دوستی باید تو را
تو که میدانی در قلب منی
این همه ی دوری و بی مهری چرا؟
فدای ناز عشقت ناز دانه
که عشقت کنج دل زد آشیانه
به یاد سوزش مجنون ز لیلی
به یادت سوختم دراین زمانه
عشق یعنی گم شدن پیدا شدن
عشق یعنی غرق در رویا شدن
عشق یعنی حسرت دیدار تو
عشق یعنی من شوم بیمار تو
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه ی آفاق به دلتنگی من نیست
وحشی بافقی
چه شد درمن نمیدانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوستت دارم
نجمه زارع
تو تمنای من و یار منو اي جان منی
پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی
تو خودت روح و روانی تو آرامش جانی
پس بمان تا که نمانم به تماشای کسی
مولانا
دوست داشتم معلم املای تو بودم
“دوستت دارم” را املا بگویم
و هی بپرسم : تا کجا گفتم؟!
تو بگویی :”دوستت دارم”
لاادری
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبت دل شکستگان می باید
هر شیشه که بشکند ندارد قیمت
جز شیشه دل که قیمتش افزاید !
مَردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود
شادمانم کن و اندوه مکرر برسان
مرگ یا خواب ؟! چقدر این دو برادر دورند
مژدهي وصل برادر به برادر برسان
بعد من با یاد من افسوس مى ماند به جا
در بین کلبه ها فانوس مى ماند به جا
میروم تا گم شوم در جاده هاى ناشناس
کس نمییابد مرا ؛ افسوس مى ماند بجا
شد کوچه به کوچه جستوجو عاشق او
شد با شب و گریه رو به رو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هر جا بنگرم کوه ودر و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
بابا طاهر
بگیر این گل از من یاد بودى
که تنها لایق این گل تو بودى
فراوان آمدند این گل بگیرند
ندادم چون عزیز من تو بودى
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه ی فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است
ملک الشعرای بهار
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
سعدی
دعا کردم که برگردد
شده با دیگری باشد
دعا هاي به این تلخی
همان بهتر نمیگیرد …
نفیسه سادات موسوی
ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺬﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺴﺖ
ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﻣﺴﺖ
ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺧﻮﻧﻢ ﺭﯾﺰﯼ
ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ !
لبانت قند مصری ؛ گونه هایت سیب لبنان را
روایت میکند چشمانت آهوی خراسان را
من از هر جای دنیا هرکه هستم عاشقت هستم
به مهرت بسته ام دل را ؛ به دستت داده ام جان را
تا مثل من تو هم بشوی مبتلای تو
باید که از خودت بنویسم برای تو
من شانه ام پر از گسل است و بلا به دور
امشب چه گریه خیز شده شانه هاي تو ؟!
عشق بازی کار فرهاد است و بس
دل به شیرین داد و دیگر هیچ کس
مهر امروزی فریبی بیش نیست
مانده ام حیران که اصل عشق چیست ؟
موی افشان می کنی رفع خطر کردم عزیز
عقل حیران می کنی رفع خطر کردم عزیز
کشته ها را دیده ام ؛ زین پس فراری ام ز تو
وَآن یکادی خوانده ام رفع خطر کردم عزیز
فراز خراسانی
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
کاظم بهمنی
دل زمزمه میکرد ؛ هلاکش کردند
با تیغِ عریان چاک چاکش کردند
دل ؛ دهکده اي بود پر از چشمه و گل
از لوث وجود عشق پاکش کردند !
ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻟﻢ ﺁﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺁﻫﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ ﺑﻨﺸﯿﻦ ؛ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﻡ ﮐﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ !
اندازه ي یک وقفه ي کوتاه بمان
حتی شده تا نیمه ي این راه بمان
دلتنگ تو بودن به خدا ممکن نیست
نه ؛ آه نکش ؛ آه نرو ؛ آه بمان !
شعر هاي دوبیتی عاشقانه جدید
حال من خوب است
اما با تو بهتر میشوم
آخ تا می بینمت
یک جور دیگر میشوم …
مهدی فرجی
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
شهریار
فال حافظ زدنت از پی دلتنگی کیست؟
من که هر لحظه به یاد تو و دلتنگ تو ام
هر ستاره یه نشان از غم و دلتنگی من
آسمان را بفرستم که بدانی همه ی جا یاد تو ام؟
هرچند نداری تو ز احساس، نشانی
من عاشق لبخند توام، اگرچه ندانی
مغرور و بداخلاق بشو با همه ی اما
با من به ازین باش که با خلق جهانی
نفیسه سادات موسوی
بوی شور انگیز باران میدهی
با نگاهت بر دلم جان میدهی
بسکه خوب ومھربان و صادقی
بر دلم عشقی فراوان میدهی
لبخند زدی و خنده ات خاطره شد
هر اخم تو فرشی از هزاران گره شد
یک صفحه ي صاف بود ؛ ازآن آغاز
تا دور تو چرخید زمین ؛ دایره شد !
اي ستاره ها مگر شما هم آگهید ؟
از دورویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلبِ آسمان نهان شُدید
اي ستاره ها، ستاره هاي خوب و پاک !
عشق یعنی حسرت پنهان دل
زندگی در گوشه ویران دل
عشق یعنی سایه دریک خیال
آرزوی یاغی و گاهی محال
بازهم از یاد تو ؛ شعله بپا خواسته
آتش سرخش ز نور ؛ قلب من آراسته
زردی روی مرا نیک تماشا نما
شمع وجود من از ؛ دوری تو کاسته !
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
سعدی
یه مدل دوست دارم هست
که گفته نمیشه،
فقط فهمیده میشه
بهش میگن
دوست دارم واقعی
خسرو شکیبایی
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
روزهایم عجیب دلگیرند
مثل آن جمعه اي که تب دارد
با دل من کمی مدارا کن
به خدا قلب هم عصب دارد
در نوبتی دوباره دلت را مرور کن
از غم به هر بهانه ي ممکن عبور کن
گیرم تمام راه تو مسدود شد ؛ بگرد
یک آسمان تازه و یک جاده جور کن !
چشمان سیاه تو مرا خواهد کشت
افسون نگاه تو مرا خواهد کشت
آن گونه که آه میکشد لب هایت
پس لرزه ي آه تو مرا خواهد کشت
چون کنم یاد تو ؛ نوری با من است
غایبی ؛ اما حضوری با من است
درد دلها میکنم با “عکس” تو
وه عجب “سنگ صبوری” با من است !
تو نباشی لحظه ها بیهوده است
در پس لبخندهایم گریه است
تو نباشی غم اسیرم میکند
دوریت هر لحظه پیرم میکند !
هر دم به بهانه اي تو را یاد کنم
افسرده دلم به یاد تو شاد کنم
بی تو دل من چو کلبه اي خاموش است
با یاد تو این خرابه آباد کنم
بی روی تو خورشید جهان سوز مباد
هم بی تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد
رباعیات عاشقانه رودکی
جز نقش تو درنظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خيرمقدم همه ی را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
حافظ شیرازی
اگر عالم همه ی پرخار باشد
دل عاشق همه ی گلزار باشد
وگر بی کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
سردم شده است و از درون می سوزم
حالا شده کار هر شب و هر روزم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من دکمه ي این قافیه را می دوزم
هرکه گردد پاک طینت ؛ محرم دلها شود
هرکه در خون صاف گردد ؛ قابل مینا شود
از دهان گل شنیدم بر سر بازار گفت
هر که با ناکس نشیند عاقبت رسوا شود !
اي نازنین جواب معمای من تویی
تنها چراغ روشن شبهای من تویی
وقتی دلم گرفت از انبوه ابرها
احساس آفتابی دنیای من تویی
دلم خون شد غریبانه
عذابم را ندیدی تو
قفس شد سهم من اما
چه خوب راحت پریدی تو ؟