در اینجا چندین انشای جالب با موضوع تابستان را چگونه سپری کردید یا خاطرات تابستان برای شما آماده شده است. برای یادگیری بهتر نوشتن انشا در مورد تعطیلات تابستان را چگونه گذراندید این مطلب را بخوانید.
انشا اول:
امسال تابستان به من خیلی خوش گذشت و چقدرهم زود تمام شد!!!
تابستان امسال برخلاف بقیه ی تابسانه اما بیشتر تعطیل بودیم به خاطر مسابقات جام جهانی. یعنی اواسط خردادماه ولی خیلی خیلی خوش گذشت.
چیزی که بیش ازهمه من راخوشحال کرددرتابستان امسال روزه گرفتنم بود. من چون روزه اولی بودم ماه رمضان نیزخیلی به من دراین تابستان خوش گذشت.چون بیشترازهرموقعی دیگربه مهمانی میرفتیم وبابچه هابازی میکردیم.
پدر و مادرم هم چون من سال اولی بودکه روزه میگرفتم خیلی به من توجه می کردند.
ما امسال قرار بود تابستان به مسافرت هم برویم ولی بدلیل شغل پدرم نتوانستیم به مسافرت برویم ولی پدرم به من قول داد که حتمادرایام عید شما رابه مسافرت خواهم برد من هم خیلی خوشحال شدم.
اواخر تابستان من دلم خیلی برای دوستان مدرسه ای ام تنگ شده بود و هر روز لحظه شماری میکردم تامدارس باز شود و من دوباره بتوانم معلمان ودوستانم راببینم. الانم خیلی خوشحال هستم که دوباره توانستم دوستان خودراببینم. این بود انشای من درباره ی تابستان خودرا چگونه گذرانده اید.
مطالب مشابه : بهترین موضوعات برای نوشتن انشا + موضوع انشا برای دبستان
انشا دوم :
تابستان امسال خیلی هوا گرم بودکه هنوزم آثارش پیداست من دراین فصل سال وامسال تونستم کتابها و رمانهایی رو مطالعه کنم و از اوقات فراغتم کمال استفاده رو ببرم همچنین با شرکت در کلاسهای شنا و آمادگی جسمانی تونستم دل خودم وسلامتی خودمو تضمین کنم.
البته متوجه بیماری ای از خودم شدم که اونم خالی از لطف نبود چون پی به این بیماری بردم و مجبورشدم تا هر چند وقت یکبارخودمو در بوته آزمایشگاه قرار دهم و چک کنم
دراین فصل من باگرمای زیاد تابستون و شرایط روزه گرفتن مواجهه بودم هر چند که علما میگویند صواب اون بیشتره نمی دونم خلاصه براتون بگم که در فصل تابستون من در جشنواره قرآنی برنده شدم و قرارشد که ما رو ببرندساری منطقه گهر باران دانشگاه علوم پزشکی اما بدلیل ثبت نامهای دانشجویان تا تاریخ جاری که هنوز موفق به اینکارنشده ام.
من درتابستان امسال دو تا ازکاربران خوب راسخونوملاقات کردم و احساس شعف میکردم .
من دراین فصل تاجائیکه تونستم به یک مجموعه فرهنگی و نگهداری کودکان و امورخیریه مانندی کمک کردم و پیش خدای خودم راضیم امیدوارم که تونسته باشم گام کوچکی دراین راه برداشته باشم
درضمن درطول ایام ماه مبارک رمضان و هنگام دعاهای شبانه از طریق شرکت درحسینیه های مذهبی متوجه احساس کمکی شدم که برادران حسینی در حسینیه احساس نمودند بنابر این هر چند از نظر مالی در مضیغه هستم اما کمک مالی نمودم البته ناگفته نمونه که فقط انحصارا “کمک مالی نیست بلکه ما هر قدمی که برای حسینیه یا هر مرکز دیگه ای برمی داریم در جایگاه خودش نوشته میشه.
همچنین من درفصل تابستان به دیدار کودکان معلول شهید فیاض بخش مشهد رفتم و چند جعبه میوه برای اونها خریدم و از آنجائیکه دردوران دبیرستان معلممون یادداده بودندکه باید با آنها به نرمی رفتار کنید
براشون میوه پوست کندم وبه دستشون دادم چون بعضیهاشون اصلا”توان پوست کندن میوه رونداشتند و یاخیلی سنشون کوچک بود. البته قصدم از به تصویر کشوندن اعمالم به هیچ عنوان نبود فقط خاطراتی داشتم که خواستم دراین انشا بگم…
این هم از خاطرات من در تابستان …
مطالب مشابه : انشا زیبا درمورد ماه رمضان | انشا در مورد برکات ماه مبارک رمضان و روزه گرفتن
انشای سوم:
ما برای تابستان امسال برنامههای زیادی چیده بودیم، مثلاً قرار بود مسافرت شمال برویم که بابایمان گفت تابستان امسال خیلی گرم و جادهها پر ترافیک و ناامن است، برای همین ما در خانه ماندیم تا امنتر زندگی کنیم.
به جایش بابایمان ما رابه تلگرام و اینستاگرام برد و یادمان داد به جای مسافرتهای معمولی، چطوری به صورت مجازی سفر کنیم.
در جلوی گلهای بولوار از ما عکس میگرفت و بعد آن را دستکاری و قشنگ میکرد و زیرش مینوشت: جای شما خالی هلند، پایتخت گل و زیبایی! بعد هم زیرش شوهرخاله و داییمان را تگ میکرد.
بابایمان میگفت به مامان چیزی نگوییم، بعد میگفت اگر چیزی پرسیدند بگو زود رفتیم، برگشتیم! به قول بابایمان سفر مجازی خیلی خوب است، وقت آدم الکی هدر نمیشود و به کارها ی دیگرش میرسد.
ما از صبح تا غروب اوقات خودرا در کلوپ محل میگذراندیم. ما همه ی ی بازیهای پلیاستیشن کلوپ محل را فوت آب شدیم و هیچکس حریف ما نبود. حتی بچههای محلههای دیگر را دعوت میکردیم و آنها را هم میبردیم.
ولی آقای کشمیری مسئول کلوپمان، بداخلاق است و دیگر ما را راه نداد، میگفت چوب خطت پر شده، ما نمیدانیم چوبخط چی هست که زود پر میشود، ولی او گفت به بابات بگو، میداند. بابای ما هم نمیدانست، ولی از آن روز به بعد دیگر از جلوی کلوپ رد نمیشود و یک راه طولانی میرود تا به خانه برسد.
ما شبها که داداشمان یواشکی تخمه و چیپس بر میداشت و میرفت پای تلویزیون و کانالهای خارجی و فیلم نگاه میکرد به سراغش میرفتیم و میترساندیمش. بعد قول میدادیم اگر بگذارد ما هم نگاه کنیم به بابا چیزی نگوییم که پوستش را نکند.
فیلمهای خارجی خیلی بد است، آدم اصلا نمیفهمد داستان فیلم چیست و آنها چه میگویند، فقط مدام همدیگر رابه قصد کشت میزنند و اعصاب ندارند، زیرنویسهایش هم تندتند رد میشود و ما نمیتوانیم هم زیرنویس را بخوانیم هم فیلم را نگاه کنیم.
آبجیمان همیشه میگوید: این خارجیها خیلی باکلاس هستند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان دادهاند. آبجی همیشه نوه دختر عمه ملوک را مثال میزند که در فیلیپین است و آنجا استعدادش را کشف کردهاند. فیلیپین خارج است. در خارج همیشه استعداد آدم را کشف میکنند.
آبجی همیشه خودش را جلوی آینه مثل نوه دختر عمه ملوک درست میکند. ما هم میخواهیم وقتی بزرگ شدیم و دیپلم را گرفتیم برویم خارج.
آخر شب تا صبح که همه ی ی خواب بودند هم اوقات فراغت خودرا در اینترنت میگذراندیم. با علیرضا تا صبح چت میکردیم و کلیپ خندهدار برای همدیگر میفرستادیم. علیرضا خیلی زرنگ است، او به ما یاد داد چطوری اینترنت را مصرف کنیم که فقط ١٠مگ آخرش باقی بماند و تابلو نشویم و از بابایمان کتک نخوریم.
به آخر انشا می رسیم، ما در تابستان یاد گرفتیم اینستاگرام چیز خوبی است. ما بیست تا اکانت درست کردیم ولی پسورد بعضیهاشان یادمان نیست. ما در کامنتهای صفحات به اندازه کل دوران تحصیلمان چیز یاد گرفتیم.
آنجا همه ی ی جور جنسی خرید و فروش میشود، از پراید و گوشی آیفون گرفته تا کفتر کاکل به سر. ما ادبیات خودرا هم قوی کردیم، آنجا چهل نوع فحش و ترکیب فحشی جدید یاد گرفتیم که میتوانیم در صورت لزوم استفاده کنیم یا برای هر کدام از بچههای کلاس لقب جدید بگذاریم و اسباب خنده و شادی کلاس را فراهم کنیم.
راستی آقای معلم، در پایان انشا ممنون میشوم آدرس صفحه شخصیتان رابه ما بدهید. آخر ما آدرس همه ی ی معلمها و معاون و مدیر مدرسه را در آوردهایم، فقط مال شما مانده است. ما قول می دهیم از آن استفادههای خوبی بکنیم. این بود انشای من.
انشا چهارم:
با هزار امید و آرزو برای گذراندن تعطیلات نوروزی به شهر کوچکمان می روم به امید تحولی تازه، اتوبوس در میدان اول شهر مسافران را پیاده میکند. هیچ چیز تغییر نکرده. مردم همان مردم هستند.
از همان میدان اول شهر توی ذوقم میخورد. روی دیوار نوشتهای دیده میشود سرم را پایین میاندازم. یک دربستی میگیرم تا به خانه برسم. خانه تنها مکانی است که دراین شهر میتوانم تحمل کنم. دوست دارم تمام روزهای تعطیل را در خانه باشم.
حتی حاضر نیستم تا دم در هم بروم. وقتی مادرم میـــخواهد تا سر کوچه بروم و یک ظرف ماست بخرم انگار قرار است کوهی را جابهجا کنم. نگاه مردم این شهر به من برای چیست؟ گناه من دراین شهر چیست؟
پوشیدن لباس آستین کوتاه و شلوار جین؟! پس چه بپوشم؟ یک شلوار مشکی گل و گشاد با هزار تا چین؟ بهترین کار این است که در خانه بمانم. روزها بخوابم و شبها تلویزیون تماشا کنم.
احساس می کنم هیچ انگیزهای برای زیستن دراین شهر نمیتوان یافت؟ مردم این شهر چرا زندهاند؟ چرا نفس میکشند؟ نقششان در پیشرفت بشریت چیست؟
یاد جمله آن دیوار میافتم. بعضی از مردم شهر من یک مشت آدم مصرفی هستند. البته از آدمهایی که هنوز یاد نگرفتهاند نباید آشغال را در سطح شهر ریخت چه توقعی باید داشت؟
بعضی از مردم شهر من افلاطون را نمیشناسند، نمیدانند تاریخ تمدن را، هرگز اسم شکسپیر به گوششان نخورده است. اسم همین حافظ و سعدی رابه زور بلدند. دوباره آن نوشته به یادم میآید.
نمیدانم چرا بدجوری این نوشته ذهنم را مشغول کرده است. دغدغههایم در تعطیلات این شده که چرا خیابانها آسفالت درست حسابی ندارد، چرا خانهها از بیرون نما ندارد؟
چرا این همه ی ی موتوری در سطح شهر آزادانه رفتوآمد میکند و … دغدغهها تمامی نداشت. یک روز از دست زن همسایهمان که به جای زنگ زدن، از داخل کوچه نام مادرم را صدا میزد آنقدر عصبانی شدم که نزدیک بود آن زن را کتک بزنم.
به مادرم میگفتم این زن چگونه به خود اجازه میدهد تو را این گونه صدا کند؟ مادرم میگفت حدود ۲۰ سال است این صدا را میشنوی! یادت رفته؟ چرا همین حالا اعتراض می کنی؟
دوباره آن نوشته در ذهنم ورجه و ورجه میکند. شهر من هزاران سال سابقه تاریخی دارد، اما مثل دهها شهر تاریخی دیگر در فقر مادی و فرهنگی فرو رفته است. مردم شهر من باد باستانی بودن شهر را در سینهشان حبس کردهاند. غرور کاذبی انها را گرفته است.
فکر میکنند دوباره در آن دوران زندگی میکنند. در شهر من به آدم تنه میزنند و میگویند مگر کوری؟! باید امروز برگردم. دوباره میدان اول شهر، دوباره آن نوشته: «فرزندم، شهر ما صنعت ندارد، معدن ندارد، نفت ندارد، تنها تو را دارد، پس تلاش کن، چشماش به توست»
انشای پنجم :
ما امسال تابستان عجیبی داشتیم. هنوز درست و حسابی شروع نشده بود که شنیدیم: «یک عدد دکل گم شده». من از دوستم اسکندر پرسیدم: « مگر میشود یک دکل خود به خود گم شود؟» اسکندر گفت:
«چرا نشود. مثلاً ما کچهای تخته سیاه را بر میداریم بعد به آقا معلم میگوییم گم شده.» پدرم که حرفهای ما را شنیده بود، مهربانانه به سمت من آمد و من را کتک زد و گفت: «گچ دزد، عاقبت دکل دزد میشود.»
در تابستان امسال برنامه ماه عسل هم پخش شد و خیلی خوب بود چون ما مثل هر سال دور هم مینشستیم و زار زار خون گریه میکردیم. همه ی ی چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک دختر خانم که در عروسیها پوز میداد و یک پسر علاقهمند به پرش عاشقانه از ارتفاع به برنامه آمد. بعد از این ماجرا پدرم روی تمام کانالهای صدا و سیما قفل والدین گذاشت و من را کتک زد تا از بدآموزی پیشگیری کند.
چند روز بعد گفتند: «دعواهای هستهای به پایان رسیده.» ما هم بسیار خوشحال شدیم و به خیابان رفتیم و من کمی حرکات موزون انجام دادم، وقتی به خانه برگشتیم، پدرم من را کتک زد.
داشتم به علت کتک خوردنم فکر میکردم که پدرم در حالی که روزنامهای زیر بغلش بود، گفت: «غرب سر ما کلاه گذاشته، اونوقت توی بزغاله میری حرکات موزون انجام میدی؟ رقاص؟» سپس همان روزنامه را لوله کرد و در حلق من قرار داد.
یک روز با شوق فراوان کلیپ آهنگ عموتتلو رابه پدرم نشان دادم و گفتم: «این همونیه که میگفتی بَده. نگاه کن ببین رو ناو ارتش داره میخونه.» پدرم به دقت کلیپ را تماشا کرد و به سمت من آمد و مرا بوسید و دوباره کلیپ را نگاه کرد و به سمت من آمد و من را کتک زد و گفت: «خالکوبیشو همین حالا دیدم. بار آخرت باشه از این چیزا تو موبایلت میبینم.»
در یکی دیگر از روزهای زیبا و نکبت بار تابستان با پدرم برای خرید به هایپر مارکت «اصغر بقال» رفتیم. در آنجا شنیدیم که مردم تصمیم دارند خودروي صفر ایرانی خریداری نکنند. به پدرم گفتم: «بیا ما هم با مردم همراه شویم». با شنیدن این سخن پدرم فی المجلس من را کتک زد و گفت: «ای خیانتکار، کاش بین سقف و بلبرينگ پراید کتلت میشدم و این صحنه را نمیدیدم که پسر گوسالهام به صف خائنین پیوسته!»
در همین اواخر به پدرم گفتم:
«پدر بر اساس نظر سنجی یک موسسه، ایرانیها عصبانیترین مردم جهان شناخته شدند. من یاد شما افتادم که با عصبانیت، کلا تابستان ما رو نابود نمودید». پدرم با نرمی پاسخ داد:
«پسرم منو ببخش. عصبانیت من از سر دلسوزیه، واسه اینه که در آینده فرد مفیدی برای جامعه باشی». واقعا لحظه عجیبی بود. سکوتی سنگین محیط را فرا گرفته بود.
پدرم اتاق را ترک کرد و من در پشت پنجره در حالیکه به افق مینگریستم به امید رسیدن پاییزی دل انگیز بودم که یهدفعه پدرم از پشت، بروسلی وار با حرکت پامرغی به سمتم حمله کرد و من را کتک زد و گفت: «این آخرین کتک رو هم بخور پسرم که دفعه دیگه به آمار موسسات غربی استناد نکنی”.
این بود انشای من
مطالب مشابه : انشا درباره پاییز | 10 انشا ادبی و تحقیقی زیبا درمورد فصل پاییز
انشا ششم:
تابستان فصل خوب و داغی است من فصل تابستان را خیلی دوست دارم ؛ چون در آن فصل میتوانم درس نخوانم البته اگر تجدیدی نداشته باشم .
در تابستان بعضی ها استخر میروند من تا به حالا استخر ندیدم چون ما پول نداریم به استخر برویم البته پدرم که خودش اوستا همه ی کارهااست میگوید استخر جای مزخرفی است و ما هر وقت هوس استخر میکنیم پدرمان با کاسه در حیاط رویمان آب می پاشد و میگوید اینم استخر و ما هم می فهمیم استخر چقدر مزخرف است که با کاسه روت اب بریزند و پول بگیرند .
دراین فصل هوا گرم است ما کولر نداریم یک پنکه داریم که پدرمان میگوید برق یارانه ای است روشن نکنید یک روز که کسی خانه نبود من و برادرم پنکه را روشن کردیم و خیلی کیف داد ولی زری خواهرم ما را لو داد و شب پدرم ما را کتک زد و سیم پنکه را کند .
در این فصل میوه های زیادی وجوددارد ولی ما پول نداریم بخریم گاهی که پدرم با افتخار میوه می اورد میوه هایش گندیده است و میگوید میوه تابستان همینه ولی نمیدانم چرا میوه های تیمور پسر همسایه که تو کوچه میخورد گندیده نیست .
چون یکبار من تا سر کوچه کولش کردم تا به من یه سیب داد . در تابستان مادرم یه باد بزن دارد که مادر بزرگش 10 سال پیش از مشهد برایش سوغاتی اورده و مادرم همیشه منتظر تابستان است تا جلوی اقدس خانم خودش را با آن باد بزند و پز بدهد .
در تابستان ما گوشت نمیخوریم پدرم میگوید گوشت در گرما ضرر دارد ولی من به پدرم گفتم که آخه زمستان هم سرد بود گوشت نخوردیم و پدرم گفت خفه شو توله سگ و من فهمیدم که حتماً زمستان هم گرم بوده و من نفهمیدم.من تابستان خوشحالم چون از داخل سوراخ کفش های من آب نمیرود و سردم نمیشود .
اخه کفش های من دو تا سوراخ بزرگ دارد البته یه سوراخ ریز هم دارد که مهم نیست پدرم که اوستای همه ی کارهاست میگوید سوراخ برای کفش لازم است و هو ا کش است و پا را خنک میکند یه شب که پدرم خواب بود من برای کفش هایش دو تا هوا کش درست کردم تا وی را خوشحال کنم که صبح با کمربند حسابی کتک خوردم و فهمیدم کفش آدم های بزرگ هوا کش نمیخواهد .
در تابستان بعضی ها لباس ندارند و من دلم برای آن ها می سوزد . مثل جاییکه پدرم کار میکند او در خانه های بزرگ باغبانی میکند یک روز من را برای کمک با خودش برد من دیدم که دختر صاحب خانه لباس ندارد و لب استخر برهنه زیر آفتاب خوابیده و تازه پوستش هم سیاه شده من که دلم برایش سوخت لباس خودم را که 8 تا سوراخ داشت و کمی بو می داد – چون مادرم میگفت اگه بشورش کلا پاره می شه- در آوردم و انداختم روش اون هم جیغ کشید و فرار کرد .
و نمیدانم چرا این فداکاری من باعث شد پدرم اخراج شود و من هم کتک سیری بخورم آخه معلم کلاس سوم ما در مدرسه در مورد دهقان فداکار خیلی حرف زده بود و میگفت فداکاری خوب است .
و من نتیجه گرفتم فداکاری برای آدم های عریان خوب نیست . یکی ازسرگرمی های ما در تابستان رفتن به پارک است که من خیلی دوست دارم پارک ما یک دستشویی دارد که پدرم با افتخار میگوید رئیسش هست و ما دم دستشویی می شینیم و از مردمی که میروند و شاش میکنند پول میگیریم که خیلی مزه دارد ؛ یکبار که پدرم حواسش نبود و یک آقایی که آمده بود 500 تومان به من و داداشم داد .
البته من نفهمیدم که چرا پول زیاد داده ولی برادرم که بزرگ تر است و همه ی چی را میداند گفت حتماً خیلی شاش داشته که پول زیاد داده است .
ما با این پول دو تا بستنی خریدیم که خیلی مزه داد البته زری دید و ما وادار شدیم بقیه بستنی رابه زری بدهیم تا ما را لو ندهد چون پدرم میگوید بستنی خطرناک است و انسان را مریض میکند ولی من یکبار پرسیدم پس چرا همه ی بستنی میخورند که پدرم یک پس گردنی جانانه به من زد و من فهمیدم که بستنی خیلی بد است .
نتیجه گیری :
ما از این انشا نتیجه میگیریم که تابستان خیلی کیف میدهد ؛ ولی گوشت و بستنی و استخر و میوه در تابستان ضرر دارد . این بود انشای من
اگر لبخند زنی بر خط زشتم
به قرآن مجید تند تند نوشتم
انشا هفتم:
امسال تابستان به من خیلی خوش گذشت وچقدرهم زودتمام شد!!!
تابستان امسال برخلاف بقیه ی تابسانهامابیشترتعطیل بودیم به خاطرمسابقات جام جهانی.یعنی اواسط خردادماه ولی خیلی خیلی خوش گذشت.
چیزی که بیش ازهمه من راخوشحال کرددرتابستان امسالروزه گرفتنم بود.من چون روزه اولی بودم ماه رمضان نیزخیلی به من دراین تابستان خوش گذشت.
چون بیشتر از هر موقعی دیگربه مهمانی میرفتیم وبابچه هابازی میکردیم. پدر و مادرم هم چون من سال اولی بودکه روزه میگرفتم خیلی به من توجه میکردند.
ما امسال قرار بود تابستان به مسافرت هم برویم ولی بدلیل شغل پدرم نتوانستیم به مسافرت برویم ولی پدرم به من قول دادکه حتمادرایام عیدشمارابه مسافرت خواهم بردمن هم خیلی خوشحال شدم.
اواخرتابستان من دلم خیلی برای دوستان مدرسه ای ام تنگ شده بود و هر روز لحظه شماری میکردم تا مدارس بازشود و من دوباره بتوانم معلمان و دوستانم را ببینم.الانم خیلی خوشحال هستم که دوباره توانستم دوستان خودراببینم.این بودانشای من درباره ی تابستان خودرا چگونه گذرانده اید.
انشا هشتم:
تابستان که فصل دوم سال میباشد در آن روزها بلند و شبها کوتاه و هوا گرم میشود. میوه های مختلف میرسد درختان همه ی ی سر سبز و خرم بوده و برای مسافرت به نقاط سرد سیر کوهستانی مناسب می باشد اوایل تابستان امسال به یکی از روستاهای اصفهان که خیلی هوای آن مطبوع و مناسب میباشد
رفتیم دراین دهکده که در دامنه کوه بزرگی واقع شده و قسمتی از آن داخل دره ای زیبا و خوش آب و هوا قرار گرفته پرندگان با صداهای مختلف و دلنواز چه چه می زدند در اوایل تیرماه عازم مسافرت به این دهکده شدیم.
قسمتی از این مسافرت را با قطار شروع نموده و قسمت دیگر آنرا با خودرو و قسمت آخر را که راههای کوهستانی داشت با اسب راه آنرا طی نمودیم و نزدیک ظهر وارد این دهکده شدیم .
واقعا هوای آن خیلی سالم و خوب بود عموی ما که در آن دهکده ساکن بود با گرمی ما را پذیرفت و استقبال نمود هوای آن دهکده طوری بود که خستگی سکونت در شهر با دودهای فراوان را از تن ما بدر کرد و به اصطلاح بسیار سفر باید تاپخته شود خامی .
گردش در دهکده،دیدن مناظر قشنگ، تماشای کوهها و دیدن درختان خرم و محصولات این آبادی و هوای پاک آن به تن ما جان تازه ای داد هر روز با برنامه معین ورزش میکردیم و در کنار رودخانه شنا و ماهیگیری می نمودیم
مطالب مشابه : انشا درباره طبیعت و حفاظت از آن + عکس
ظهرها به مسجد روستا رفته و در نماز جماعت شرکت می نمودیم شبها نیز در جمع روستائیان که از کار خسته مراجعت کرده بودند شرکت میکردیم چون هوای دهکده صاف و روشن بود ماه و ستارگان در آسمان می درخشیدند و ما را آرامش جان و روان می دادند.
این سفر تابستان که در حقیقت خیلی به ما خوش گذشت و احساس تندرستی و راحتی میکردیم در پانزدهم شهریور امسال مدت این مسافرت پایان یافت و ما با خوشحالی پس از خداحافظی از دهکده به تهران مراجعت نمودیم بسیار خوش گذشت که میگویند:
بزرگان و دانشمندان همیشه توصیه و سفارش کرده اند که مسافرت نمائید زیرا ماندن در خانه و مسافرت نکردن مانند آن است که انسان در بند و زندان باشد و به قول شاعر:
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه خویش مرد را بند است
چون به سنگ اندرون بود گوهر
کس نداند که قیمتش چند است
امیدواریم از این مطلب در مورد انشای تابستان خود را چگونه سپری نمودید استفاده برده باشید.