دو گدا در خیابان نزدیک کُلوسیُو شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از انها روی زمین صلیبی گذاشته بودو دیگری یک ستاره داوود. مردمی کـه از آنجا رد می شدند بـه هردو نگاه میکردند ولی فقط در کلاه گدائی کـه صلیب داشت پول مینداختند…
کشیشی از آنجا میگذشت؛ مدتی ایستاد و دید کـه مردم بـه گدائی کـه ستاره داوود دارد کمکی نمی کنند.
جلو رفت و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ این جا یک کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست. پس مردم بـه تو کـه ستاره داوود داری بـه خصوص کـه درست نشستی بغل دست گدائی کـه صلیب دارد چیزی نمیدهد. در واقع از روی لجبازی هم شده بـه او پول میدهند نه بـه تو !
گدائی کـه ستاره داوود داشت بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد بـه گدای صاحب صلیب و گفت:
هی “موشه” نگاه کن ببین کی آمده بـه برادران “گلدشتین” بازاریابی یاد میده؟
«خانواده گلدشتین؛ خاندانى ثروتمند و یهودى تبار بودند»
مطالب مشابه : داستان آموزنده «کفش هایش انگشت نما»
قانونش این بود کـه:
باوجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت ماهی «یک شب» باید خونه پدر و مادرش باشه!
میگفت کـه کارهای بچههارو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی … چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
میگفت: خیلی وقتها هم کار خاصی
نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف می زنم و مـادرم یا پدرم چرت می زنند و شب می خوابیم… صبح صبحانهاي میخوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه “عکس” گذاشته بودو یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم کـه بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو کـه گفتـه بودی بـه یاد دارم…
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته کـه: «مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شبها بـه عنوانِ بهترین ساعتهای سال ها و ماههاي گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد کـه:
اگه راستش رو بخوای “بیشتر” از مادرم برای خودم خوشحالم کـه از این «فرصت و شانس»
نهایتِ استفاده رو بردهام…!!
قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي گذاشته نشده رو نداشته باشید!
مطالب مشابه : داستان کوتاه و جالب از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست ! خدمتکار برای سفارش گرفتن بـه سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه بـه اینکه تمام میزها پرشده بودو عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت: 35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید …
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده هاي بستنی هاي دیگران آورد و صورت حساب را بـه پسرک دادو رفت ، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت…
هنگامی کـه خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز درکنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی کـه میتوانست بستنی شکلاتی بخرد !
شکسپیر چه زیبا می گوید:
بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند ..
برای خواندن حکایت های شیرین به مقاله حکایت های گلستان سعدی مراجعه نمایید.
در زمان قاجار ، درکنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت ان مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم کـه هرروز صبح بـه مسجد می آمد و بـه اهل سنت ناسزا میگفت…
و این درحالی بود کـه افراد سفارت و تبعه ان کـه اهل سنّت بودند ، برای نماز بـه ان مسجد می آمدند.
روزی بـه او گفتم:
تو بـه چه دلیل هرروز همین روضه را میخوانی و همان ناسزا را تکرار می کني؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم کـه روزی پنج ریال بـه من می دهد و می گوید همین روضه رابا این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را بـه من بدهد…
فهمیدم کـه بانی یک کاسب مغازه دار است.
بـه سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان بـه من میدهد تا در ان مسجد چنین روضه اي خوانده شود.
پنج ریال بـه ان روضه خوان میدهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد کـه از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص «برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی» داده می شود کـه پس از طی مراحل و دست بـه دست گشتن، پنج ریال برای ان روضه خوان بیچاره میماند.
مطالب مشابه : 10 داستان واقعی ارواح که نباید در شب بخوانید
”پیرمرد کـه تازه وارد ۱۱۳ سالگیش شده بود، عصا زنان و سرفه کنان وارد اتاق دکتر شد.
دکتر پس از معاینات اولیه، در مورد وضعیت فعلیش پرسید.
پیرمرد در حالیکـه بـه زحمت، با دست لرزانش دکمه پیراهنش را میبست، با صدایی نحیف ولی همراه با غرور خاصی جواب داد: هیچوقت بـه این خوبی نبودم.
تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم.
من یه دوستی دارم کـه شکارچی ماهریه.
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.
یه روز کـه میخواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو بـه جای تفنگش برمیداره و میره توی جنگل…
همینطور کـه میرفته جلو، یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد بـه طرفش.
شکارچی چتر رو میگیره بـه طرف پلنگ و نشونه میگیره و… بَنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد بلافاصله گفت: این امکان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر لبخندی زد و گفت: دقیقا، منظور منم همین بود!“
معلم یک کودکستان بـه بچههاي کلاس گفت کـه میـــخواهد با انها بازی کند. او بـه انها گفت کـه فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون ان بـه تعداد آدمهایی کـه از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود بـه کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههاي پلاستیکی بـه کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم بـه بچهها گفت تا یک هفته هر کجا کـه میروند کیسه پلاستیکی رابا خود ببرند.
روزها بـه همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند بـه شکایت از بوی سیبزمینیهاي گندیده. بـه علاوه، انهایی کـه سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل ان بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها رابا خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهاي بد بو و سنگین را همه ی ی ی ی جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
انگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی کـه در دل دارید و همه ی ی ی ی جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه ی ی ی ی جا همراه خود می برید. حالا کـه شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
تاجری بود کـه ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز بـه مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا ان مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از خدمتکاران بـه اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان بـه مشورتش اعتماد کرد.
وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهاي نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
او روی دیگر موفقیت را بـه وضوح لمس کرده است و تارهای متصل بـه شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههاي منجر بـه شکست را بـه ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید کـه چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است کـه اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند بـه دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.
مطالب مشابه : 20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول
یک سخنران معروف در مجلسی کـه دویست نفر در ان حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه ی ی ی ی حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را بـه یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست هاي حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را بـه زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه ی ی ی ی بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی کـه من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه ی ی ی ی شما خواهان ان هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی کـه میگیریم یا با مشکلاتی کـه روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس میکنیم کـه دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی کـه دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
”پيرمرد کـه تازه باز نشسته شده بود، خانه جديدی در نزديکی يک دبيرستان خريد.
يکی دو هفته اول همه ی ی ی ی چيز بـه خوبی و در آرامش پيش میرفت تا اين کـه مدرسهها باز شد.
در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی کلاسها، سه تا از پسرهای دبیرستانی در خيابان راه افتادند و در حالیکه بلند بلند با هم حرف میزدند، هر چيزی کـه در خيابان افتاده بود را شوت میکردند و سروصداى عجيبی راه انداختند.
اين کار هرروز تکرار میشد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود.
اين بود کـه تصميم گرفت کاری بکند.
روز بعد کـه مدرسه تعطيل شد، پيرمرد دنبال بچهها رفت و انها را صدا کرد و بـه انها گفت: «بچهها شما خيلی بامزه هستید و من از اين کـه میبينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. من هم کـه بـه سن شما بودم همين کار رو می کردم.
حالا میخوام لطفی در حق من بکنيد؛
من روزي ۱۰۰۰ تومن بـه هر کدوم از شما میدم کـه بيایيد اينجا و همين جوری سر و صدا راه بندازید.
بچهها خوشحال شدند و با کمال میل قبول کردند و چند روزی بـه این کارشان ادامه دادند، تا ان کـه چند روز بعد، پيرمرد دوباره بـه سراغشان آمد و گفت:
«ببينيد بچهها، متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگیِ من اشتباه شده و من نمیتونم روزی ۱۰۰ تومن بيشتر بهتون بدم، از نظر شما کـه اشکالی نداره؟»
بچهها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کني ما بـه خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضريم اينهمه ی ی ی ی بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت کنيم، کورخوندی، ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش بـه زندگی ادامه داد…“
مطالب مشابه : چند داستان کوتاه و آموزنده
مدرسهاي دانشآموزان رابا اتوبوس بـه اردو می برد. در مسیر حرکت، اتوبوس بـه یک تونل نزدیک می شود کـه نرسیده بـه ان تابلویی با این مضمون دیده می شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می شود، اما سقف اتوبوس بـه سقف تونل کشیده می شود و پس از بـه وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود کـه یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند کـه باعث این اتفاق شده و همه ی ی ی ی بـه فکر چاره افتادند؛ یکی بـه کندن آسفالت و دیگری بـه بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهاي از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو بـه پسر می گوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل می گوید: «بـه خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد کـه سر سوزن بـه این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بـه ان بزرگی میآورد.»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد کـه از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت کـه برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و بـه خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی بـه اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهاي اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهاي تنگ زندگی است.
”جنایتکاری کـه یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، بـه یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و بـه پرتقال هاي بزرگ و تازه خیره شد؛ اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود کـه پرتقال را بـه زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد کـه بـه یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی خواهم!
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بیآنکه کلمهاي ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گویی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی کـه بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه بـه چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی کـه عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود کـه با لباسهاي ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند: «قاتل فراری» و برای کسی که وی را معرفی کند نیز مبلغی بـه عنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیسها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی کـه در عکس روزنامه پوشیده بود.
او بـه اطراف نگاه کرد، گویی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود.
دکهدار و پلیسها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و بـه زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود بـه راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی کـه داشتند وی را میبردند زیر گوش میوه فروش گفت: «ان روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان»
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب ان روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دستنویس را دید کـه نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن بـه زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود کـه بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد!“
مطالب مشابه : حکایت های کوتاه و آموزنده جدید | داستان خیلی کوتاه جالب
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن بـه هواپيما بود. بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن بـه هواپيما سپري مي کرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه. اون همين طور يه پاکت شيريني خريد …اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي کـه مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جايي کـه پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش و شروع کرد بـه خوندن مجله اي کـه با خودش آورده بود.
وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه ورداشت. خانومه عصباني شد ولي بـه روش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو مي گرفتم .
هر يه دونه شيريني کـه خانومه بر ميداشت، آقاهه هم يکي بر مي داشت. ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مي آورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا اين آقاي پر رو و سو استفاده چي. چه عکس العملي نشون ميده..هان ؟؟؟؟آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و صف ديگه شو خودش خورد …
اين ديگه خيلي رو ميخواد. خانومه ديگه از عصبانيت کارد مي زدي خونش در نميومد. در حالي کـه حسابي قاطي کرده بود. بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصباني رفت براي سوار شدن بـه هواپيما وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما. يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره. کـه يک دفعه غافلگير شد، چرا ؟
براي اين کـه ديد کـه پاکت شيريني کـه خريده بود توي کيفش هست. دست نخورده و باز نشده فهميد کـه اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون يادش رفته بود کـه پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود در زماني کـه اون عصباني بودو فکر مي کرد کـه در واقع اونه کـه داره شيريني هاشو آقاهه ميخوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره .
نکته داستان : چهار چيز هست کـه غير قابل جبران و برگشت ناپذير هست: سنگ، بعد از اين کـه پرتاب شد. دشنام، بعد از اين کـه گفته شد. موقعيت، بعد از اين کـه از دست رفت و زمان، بعد از اين کـه گذشت و سپري شد.
پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت بـه همين دليل پدرش وی را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا بـه پسرش تعليم دهد.
استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را بـه او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام بـه او گفت: «استاد، چرا بـه من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟»استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است».
پسر جوابش را نگرفت ولي باز بـه تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را بـه اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش کـه از پيروزي بسيار شاد بودند، بـه شدت تشويقش مي کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا بـه مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود کـه همه ی ی ی ی رابا يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد بـه او اطمينان داد کـه برنده خواهد شد.
مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم بـه پسر زد. پسر بـه زمين افتاد و از درد بـه خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت وی را بـه زمين کوبيد و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟»
استاد با خونسردي گفت: «ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو ان فن هميشگي رابا قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود کـه دست چپ تو را بگيرد در حالي کـه تو دست چپ نداشتي ».
هر از چندگاهی، دختری بـه پدرش اعتراض می کرد کـه زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته کـه باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. بـه نظر می رسید هر مشکلی کـه حل میشود، یک مشکل دیگر بـه دنبالش میآید.
پدرش کـه سرآشپز بود وی را بـه آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی کـه آب هر سه دیگ بـه جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغها را در کتری دیگر و دانه هاي قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا انها نیز آب پز شوند؛ بدون اینکه بـه دخترش چیزی بگوید.
دختر غر میزد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس بـه سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می بینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و بـه سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید کـه انها نرم شده اند
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی کـه تخم مرغ ها را برداشت فهمید کـه تخم مرغ ها سفت شده اند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست کـه قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را بـه روی لب هاي دختر آورد.
سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش انها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بودو یک لایه نازک داشت کـه از مایع داخل محافظت می کرد، اما زمانی کـه با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو کدام یک از این سه ماده اي؟!
مطالب مشابه : 7 داستان کوتاه و آموزنده «بهترین داستان کوتاه»
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا ان درخت را برکند.
ابلیس بـه صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« اي عابد، برگرد و بـه عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو کـه پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، بـه خانه برگرد، تا هرروز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن ان درخت است»، عابد با خود گفت :« راست میگوید، یکی از آن بـه صدقه دهم و ان دیگر هم بـه معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود.
خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا ان درخت برکنم»، گفت«دروغ است، بـه خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« ان وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، کـه هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
در افسانه اي هندی آمده است کـه مردی هرروز دو کوزه بزرگ آب بـه دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب میبرد. یکی از کوزه ها کهنه تر بودو ترک هاي کوچکی داشت. هر بار کـه مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود کـه وظیفه اي را کـه بـه خاطر انجام ان خلق شده بـه طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود کـه فقط میتواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند میدانست ان ترک ها حاصل سال ها کار است.کوزه پیر ان قدر شرمنده بود کـه یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند :«از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی کـه از من استفاده کرده اي فقط از نصف حجم من سود برده اي، فقط نصف تشنگی کسانی را کـه در خانه ات منتظرند فرو نشانده اي».
مرد خندید و گفت:«وقتی برمی گردیم با دقت بـه مسیر نگاه کن».موقع برگشت کوزه متوجه شد کـه در یک سمت جاده، سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.مرد گفت: «میبینی کـه طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه میدانستم کـه تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هرروز بـه انها آب می دادی. بـه خانه ام گل برده ام و بـه بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟»
نکته مدیریتی : مدیر خوب ان مدیری نیست کـه با بهترین امکانات نتایج قابل قبولی کسب کند، مدیر موفق ان است کـه از هر عضو مجموعه بهترین استفاده را ببرد.
روزی گاندی در حین سوار شدن بـه قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او بـه خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شود و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری بـه عقب پرتاب کرد کـه نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی کـه لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
مطالب مشابه : داستان جالب حمام رفتن بهلول
در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا بـه حال با او آشنا نشدهايم، برای نگاه كردن بـه اطراف ايستادم، در ان هنگام دستی بـه آرامی شانه ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی عيب وی را نمايش میداد، بـه من نگاه می كرد. او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا میتوانم تو را در آغوش بگيرم؟» پاسخ دادم:
«البته كه می توانيد»، و او مرا در آغوش خود فشرد. پرسيدم: «چطور شما در چنين سن جوانی بـه دانشگاه آمده ايد؟» بـه شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسيدم: «نه، جداً چه چيزی باعث شده؟» كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزهاي باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد. بـه من گفت: «همیشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم».
پس از كلاس بـه اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم، ما بـه طور اتفاقی دوست شده بوديم، برای سه ماه ما هرروز با هم كلاس را ترك میكرديم، او در طول يك سال شهره ی كالج شد و بـه راحتی هر كجا كه میرفت، دوست پيدا میكرد، او عاشق اين بود كه بـه اين لباس در آيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان بـه او مینمودند، لذت میبرد، او اينگونه زندگی میكرد.
در پايان ان ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او بـه ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی وی را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده اش، آماده میكرد، بـه سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگههاي متون سخنرانیاش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه بـه سوی ميكروفون برگشته و بـه سادگی گفت: «عذر می خواهم، من بسيار وحشت زده شده ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما بـه من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می دانم، بـه شما بگويم»، او گلويش را صاف نموده و آغاز كرد: «ما بازی را متوقف نمیكنيم چون كه پير شدهايم، ما پير میشويم زیرا كه از بازی دست میكشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی بـه موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هرروز رضايت پيدا كنيم.
ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست میدهيم، میميريم، انسانهاي زيادی در اطرافمان پرسه میزنند كه مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يك سال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی میتواند پير شود، ان نياز بـه هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است.
متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمیخورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است». او بـه سخنرانیاش با ایراد «سرود شجاعان» پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و انها را در زندگی خود پياده نمایيم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال ها قبل آغاز كرده بود، بـه اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، بـه احترام خانمی شگفت انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه ی ی ی ی ان چيزهايی كه میتوانید باشید، دير نيست.