داستان آموزنده «کفش هایش انگشت نما»

مجموعه : داستان جالب
داستان آموزنده «کفش هایش انگشت نما»

داستان آموزنده «کفش یا پا»

 این داستان بسیار آموزنده و نیز خواندی کوتاه را برای شما دوستاران سایت تالاب فراهم نموده ایم کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه اي می گذشت؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می‌کرد و غصه ي نداشتن بر همۀ ي وجودش چنگ انداخته بود.

 

مطالب مشابه : داستان کوتاه و جالب از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط

 

ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، درود کرد و با خنده گفت :

چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد راکه پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود ! به منزل که رسید از رضایت لبریز بود.

 

جدیدترین مطالب سایت