ما دراین قسمت از مجله تفریحی تالاب گزیده ای از زیباترین قصه های شاهنامه داستان کوتاه از شاهنامه زیباترین برگردانهای شعر بـه نثر هستند ودر انها با پهلوانهای شاهنامه مثل رستم، سهراب، گردآفرید، سیاوش، اشکبوس و… و سرگذشت انها آشنا میشوید.
فردوسی یکی از شاعران قدیمی و محبوب ایران زمین اسـت کـه کتاب شاهنامه رابا تجارب، شور و اشتیاق بسیار زیادی سروده اسـت. با این حال جالب اسـت بدانید کـه قضیۀ بـه پایان رسیدن کتاب شاهنامه فردوسی نیز داستان جالبی دارد. فردوسی پس از گذشت سی سال کـه تقریبا نیمی از عمر ان را در بر میگیرد، می تواند این کتاب را بـه شصت هزار بیت برساند کـه هر بیت ان رابا حوصله و زحمت فراوان سروده اسـت.
گویا قرار بوده اسـت، پادشاه کتاب فردوسی رابا قیمت بسیار زیادی از او خریداری کند؛ اما زمانی کـه فردوسی سرودن شاهنامه را بـه پایان میرساند و بـه دربار پادشاه میبرد، شاه هزینۀ اندکی را بابت این کتاب پرداخت میکند.
فردوسی از اینکار بسیار اندوهگین و ناراحت می شود و شعری دراین وصف میسراید کـه نشان دهندۀ خشم و ناراحتی او از این قضیه اسـت. مدتها بعد شاه از سربازان خود میـــخواهد کـه برای رفع کدورت بـه فردوسی مراجعه کنند؛ اما در واقع بسیار دیر شده و فردوسی فوت کرده بود.
مطالب مشابه: اشعار شاهنامه فردوسی | گلچینی از شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی
سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خودرا بـه کوه البرز برد. جائی کـه سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی بـه فرمان خدا، سیمرغ ان طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد کـه فرزند تو زنده اسـت. سام پس از نیایش با گروھی بـه سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست کـه در پی کودک آمدهاند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان بـه جستجوی تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و بـه زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان کـه ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را بـه پادشاھی میرسانم. من دل بـه تو بستهام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خودرا بـه تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را بـه آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه بـه زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و بـه دیدن منوچھر رفتند. منوچھر فرمانی نوشت کـه تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از ان جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان «زال» بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را بـه زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود بـه فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان بـه گرگساران و مازندران رفت.
روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بودو دختری بسیار زیبا بـه نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود.
بعد از مدتھا نامهنگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال بـه دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت میکند. سام نیز کـه فرزند را بکام دل خویش می بیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را بـه زال میسپارد.
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. از آنجا کـه دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را بـه رستم سپرد تا او را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاهراندن و کشورداری آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود هم چون سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را بـه وی منتقل ساخت.
پس از آنکه سیاوش از زابلستان بـه کاخِ پدر بازآمد، کاووس او را نواخت و بـه شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوشچهره چنان اسـت کـه همه ی از زیبایی وی همچون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیات اخلاقی نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگیهای بارز وی اسـت.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او شیفته سیاوش شد. چنانکـه در نهان، پیکی بـه سوی سیاوش فرستاد و او را بـه شبستان شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.
روزی دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست کـه سیاوش را بـه شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز بـه ناچار و برای اطاعت از دستور پدر بـه شبستان رفت. سودابه پس از رفتن دختران از زیبایی سیاوش تعریف کرده و بـه سیاوش پیشنهاد رابطه داد کـه با امتناع سیاوش روبهرو شد.
در بار سوم سودابه، سیاوش را بـه نزد خویش فراخواند و خودرا بـه وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و بـه تلخی از آنجا برخاست.
سودابه با وارونه جلوه دادن ماجرا کاووس را باخبر و سیاوش را متهم ساخت. کاووس پس از شنیدن حرفهای سودابه، دراین اندیشه بود کـه سیاوش را بـه کیفر گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دست سودابه را بویید ودر ان بوی مُشک و گلاب و شراب یافت ودر دستوبر سیاوش، بویی بـه مشامش نرسید. پس دانست کـه سودابه بـه ناراستی سخن گفته اسـت و پسرش سیاوش بیگناه اسـت.
هنگامی کـه کیکاووس بـه ناراستی سخنان سودابه پی برد، خواست کـه سودابه را بکُشد اما از شاه هاماوران اندیشه کرد کـه بـه کینخواهی برخواهد خواست؛ پس بـه سخن موبدان، آتشی برپا کرد تا بـه این روش، گناهکار را از بیگناه جدا سازد.
سیاوش شخصیتی اسـت کـه اهل سازش اسـت و یکسره از خشونت دوری می کند. با اینکه کاووس میداند کـه سودابه گناهکار اسـت اما با اینحال بر رأی موبدان و انتخاب خود سیاوش، گذشتن از آتش را برای آزمون راستی میپذیرد اما سودابه از آزمون سرمیپیچد.
هیزمکشان صد کاروان شتر هیزم جمع آوری میکنند و دو کوه بلند هیزم درست میکنند. پس سیاوش کـه این آزمون را پذیرفته روز دیگر در خرواری از آتش کـه کاووس برافروخته بود با لباسی سپید و کفنپوش و کافورزده با اسب شبرنگ خویش کـه بهزاد نام داشت وارد شد و کاووس را آشفته و خجالتزده یافت.
سیاوش پس از دلداری دادن پدر، کفنپوشان با اسبش بـه میانه آتش زد و تندرست از انسوی بیرون آمد. پس چون بیگناهی سیاوش بر شاه آشکار شد، شاه خواست کـه سودابه را بکُشد اما سیاوش میانجیگری کرد و از اینکار جلو گرفت و خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کیکاووس نیز سودابه را بخشید و از گناه او چشم پوشید. افراسیاب کشور پهناوری تا چین را بـه سیاوش داد و سیاوش با فرنگیس و پیران ویسه بـه سوی ان سرزمین رفته و گنگ دژ را بنا میکند.
شاهکارهای بسیاری هم چون کتاب دیوان حافظ شیرازی، کلیات سعدی نفیس و … در ادبیات فارسی وجود دارند ولی شاهنامه، بـه دلیل وجه حماسی درکنار عشق و داستان های شیرین یا غمگینی کـه دارد، برای بسیاری از افراد جذابیت دارد.
اگر میخواهید برای اولین بار داستان های شاهنامه را بخوانید، بـه شـما پیشنهاد میکنیم حتما داستان هفت خوان رستم را مطالعه کنید. این داستان می تواند برای هر شخصی کـه حتی بـه شنیدن داستان، علاقهای ندارد نیز جذاب باشد. داستان هفت خوان رستم علاوه بر پند آموز بودن، پر از هیجان اسـت و بـه گونهای شـما را مجذوب می کند کـه تا انتها داستان را بخوانید.
دراین داستان رستم، پهلوان ایرانی وارد مسیری پر از اتفاق و خطر می شود. دراین راه پهلوان ایرانی یا همان رستم قصه باید در آزمونهای مختلفی شرکت کند و جنگاوریهای بسیاری انجام دهد. رستم قهرمان در نهایت با موفقیت از هر یک از این حوادث نجات پیدا میکند. در نهایت میتواند قهرمانی دیگر بـه نام کیکاووس را کـه اسیر دیو سپید شده اسـت نجات دهد.
داستان هفت خان رستم، هفت مرحلۀ مختلف را نشان می دهد کـه رستم با شجاعت از انها عبور میکند. خواندن این داستان برای کودکان بسیار مفید اسـت؛ چرا کـه با جنگ آوریها و شجاعت رستم قهرمان آشنا میشوند. هفت خوان رستم بـه شرح ذیل اسـت:
خان اول: نبرد رخش با شیر
خان دوم: گذر از بیابان خشک
خان سوم: کشتن اژدها
خان چهارم: کشتن جادوگر
خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو
خان هفتم: جنگ با دیو سپید
سياوش «یا سیاوخش» يكي از شخصيتهای مهم شاهنامه اسـت كه كاملاً مثبت و بـه عبارتي، «خير مطلق» اسـت.
او تولدي عجيب دارد. مادرش دختري از تورانيان اسـت كه بـه طور اتفاقي «وشايد معجزه آسا» بـه دربار كاووس راه مييابد. او جواني در نهايت زيبايي، دلاوري، پارسايي ؛ مهرباني و گذشت اسـت. سیاوش تن بـه گناه نميدهد، آتش برپاكدامنياش گواهي ميدهد و دراثر حسد و كينهتوزي انسانهای پليد، مظلومانه كشته ميشود.
اين اسطوره ايراني بـه سه شخصيت اديان ابراهيمي شباهت انكارناپذيري دارد. مانند يوسف از دام گناهي كه زني حيلهگر براي او افكنده مي گريزد، چون ابراهيم بـه لطف الهي آتش گزندي بـه او نميرساند، و چون يحيي مظلومانه كشته ميشود و قاتلان او تاوان سنگيني براي اين جنایت ميپردازند.
قبل از اسلام بـه مناسبت سوگ سياوش همه ی ساله مراسمي برگزار ميشد كه بزرگداشت همه ی انسان های خوبي بود كه مظلومانه كشته شدهاند، اما يادشان فراموش نميشود. اين مراسم نمايشگونه، بعد از حمله اعراب بـه ايران، جنبهي اسلامي گرفت و با آئين عزاداري امام حسين «ع» تركيب شد و از ان تعزيه بـه وجود آمد.
چه تفاوت ميكند؟ بزرگداشت انسانهای خوب و شريف كار پسنديدهای اسـت، چه سياوش ایرانی باشد يا حسين عربنژاد.
روزي طوس بـه همراه گودرز و گيو و چندسوار، براي شكار بـه نخجیرگاه ميروند ودر آنجا دختر زيبارويي ميبينند. دختر ميگويد از خويشاوندان گرسيوز«برادر افراسياب پادشاه توران» اسـت و چون پدرش درحال خشم قصد كشتن او را داشته، بـه ايران گريخته اسـت. طوس و گيو هر دو از دختر خوششان ميآيد و قصد ازدواج با او را دارند و بر سر اين موضوع درگير ميشوند.
انها داوري را بـه نزد کیكاووس پادشاه ايران مي برند، اما كيكاوس خود دلبستهي دخترشده و با او ازدواج ميكند. حاصل اين پيوند، پسري زيباروي اسـت كه با بـهدنيا آمدنش دلِشاه لبريز از شادي ميشود و نام سياوخش را براو مي نهد. اما ستارهشناسان طالع او را بسيار آشفته دیده و بـه كاووس هشدار ميدهند. شاه، سياوش را براي پرورش و تربیت بـه دست رستم ميسپارد. رستم او را برای پرورش بـه زابلستان ميبرد و . . . . .
روزی یکی از پهلوانان بـه نام رستم برای شکار بـه نزدیکی های مرز توران رفت و پس از شکار بـه خواب رفت. رخش اسب رستم کـه در باغ در حال چرا بود توسط چند سوار ترک بـه سختی گرفتار می شود. رستم پس از بیدارشدن رخش را نمی بیند و برای یافتن رخش از طریق رد پای او بـه شهر سمنگان می رسد.
در شهر سمنگان بزرگان و ناموران شهر بـه استقبال رستم میآیند و شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را در قصر او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کند. رستم بـه بارگاه شاه سمنگان می رود ودر آنجا با تهمینه روبهرو می شود و عاشق او می شود و او را از شاه سمنگان خواستگاری می کند.
رستم فردای ان روز بـه تهمینه مهره ای را بـه عنوان یادگاری می دهد و می گوید اگر فرزندمان دختر بود این مهره را بـه گیسوی او ببند و اگر پسر بود مهره را بـه بازوی او ببند.سپس روانه ایران می شود و ازدواج با تهمینه را بـه کسی نمیگوید.
فرزند تهمینه بـه دنیا می آید کـه او نام سهراب را برایش انتخاب می کند. سهراب بسیار شبیه پدر بوده و مانند او در جوانی قوی و تنومند می شود. سهراب جوان از مادرش درباره پدر سوال می کند و تهمینه حقیقت را بـه او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می بندد و بـه او هشدار می دهد کـه افراسیاب دشمن پدرت نباید از این راز با خبر شود.
سهراب پس از شنیدن حرف های تهمینه و پهلوانی پدرش تصمیم می گیرد کـه بـه ایران حمله کند و پدرش را بـه جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از ان بـه توران برود و افراسیاب را از بین ببرد.
پس از مرگ فرود و شکستهای پی در پی سپاه ایران از سپاه توران کـه در پایان منجر بـه محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را بـه یاری در میدان نبرد فرابخوانند.
با ورود رستم بـه میدان نبرد و گفتههای امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکتهای روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن بـه تن، نوار پیروزیهای تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزیهایي برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود کـه منجر بـه کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.
گودرز و دیگر سران ایران بـه پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید بـه فردا سپاه دشمن را برای رستم اینگونه بیان کردند:«از چین، هند، سقلاب و روم به جز ویرانه باقی نمانده اسـت.»
رستم ایرانیان را دلداری می دهد و مانند همیشه انها را بـه یاری خداوند یکتا امیدوار می کند و برای انها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن می گوید. از آن ها می خواهد ان روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود.
سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را بـه استراحت می پردازند تا فردا چه پیش آید و خود او می گوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد. با طلوع خورشید رستم بـه بالای کوه میرود تا دشمن را محاسبه کند و راه مبارزه با آن ها و آرایش نیروهای خودی را آماده نماید. رستم از دیدن انبوه دشمن بیشمار شگفت زده می شود.
او مانند همیشه بـه راز و نیاز با خدا پرداخته و خدا را بـه یاری میطلبد. سپس از کوه پایین آمده و دستور میدهد کـه طبل جنگ را بنوازند. سپاه ایران و توران «باهمپیمانانش» آرایش نظامی گرفتند و سپاه توران با فرماندهی خاقان چین با سروصدای فراوان طبل و کوس و کرنای گوش فلک را کر کردند.
پهلوان دلیری از همراهان خاقان چین با تاخت و تاز اسب روبروی سپاه ایران آمد و از مردان ایران هماورد خواست تا با او سوار بر اسب بـه نبرد تن بـه تن بپردازد و برای پایین آوردن روحیه ایرانیان بـه رجزخوانی پرداخت. رهام پسرگودرز سپهسالار ایران بـه میدان نبرد شتافت و با اشکبوس با تیروکمان بـه جنگ پرداخت کـه تیر رهام بر زره اشکبوس کارگر نیفتاد و ناچار دست در گرز برد و بر سر اشکبوس زد کـه بر کلاه خودش کارگر نیامد .
اشکبوس نیز دست بر گرز گران برد و بر کلاهخود رهام زخمی زد کـه کلاهخود او خرد گردید و سرش زخمی برداشت و رهام همین کـه در خود یارای پایداری را در برابر اشکبوس ندید از برابر او فرار کرد و بـه سوی کوه هماون رفت.
توس سپهبد از فرار رهام ناراحت شد و اسبش را بـه حرکت درآورد تا بـه مبارزه با اشکبوس رود . رستم ناراحت و خشمگین شد کـه چرا پس از فرار رهام دیگری بـه مبارزه با دشمن نمی رود تا سپهبد پیر ایران بـه میدان نرود. رستم بـه توس می گوید رهام همنشین جام باده اسـت. من اکنون پیاده بـه نبرد می روم.
سپس کمان را بزه کرده آماده تیراندازی، کمان را بر بازو افکند و چند تیر را بر بند کمر زد و با تیر قهوهای رنگی از چوب خدنگ کـه بسیار راست و محکم می باشد خرامان بـه سوی اشکبوس تاخت کـه در حال جولان با اسب بودو فریادی ناشی از پیروزی سر میداد. او را بـه سوی خود برای نبرد تن بـه تن فرخواند. از این زمان جنگ روانی رستم و اشکبوس آغاز میشود.
اشکبوس هرچند کـه با دیدن پهلوانی پیاده و بدون اسب و تجهیزات نظامی بـه حیرت و اندیشه فرو میرود، لگام اسب را محکم می کند و او را بـه سوی خود می خواند. اشکبوس خندان از رستم اسمش را میپرسد و رستم پاسخ میدهد:«مادرم اسم مرا مرگ تو نهاده اسـت».
پس از ان مناظرهای بین رستم و اشکبوس صورت میگیرد کـه در ان رستم از جنگاوری و توانایی خود برای اشکبوس سخنها میراند و اشکبوس را ریشخند می کند. اشکبوس نیز او را بیجواب نمی گذارد و رستم را بخاطر اینکه بدون اسب بـه کارزار آمده، سرزنش می کند. رستم وقتی میبیند اشکبوس بـه اسبش مینازد، با یک تیر اسب او را از پای میاندازد و با خنده میگوید:«حالا پیش اسبت بنشین و سر او را بـه دامان بگیر!»
رستم با اینگونه رفتار و کردار خونسردانه و گفتار استوار، متین و خردورزانه و همچنین با تیراندازی دقیق و کشتن اسب اشکبوس و نیز سخنان طنزآمیز و ملامتگرانه، بند دل اشکبوس را پاره کرد و ترس را بر سراسر وجودش چیره گردانید و اشکبوس پی در پی با ترس و لرز بـه طرف رستم تیر پرتاب می کند. تا اینکه رستم بـه او میگوید: تیراندازی تو بیهوده اسـت چرا کـه تو مرد پیکار نیستی… و بـه دنبال ان اشکبوس را پند و نصیحت می کند.
رستم پس از این گفتگو تیری بر سینه اشکبوس میزند کـه در دم میمیرد. پس از مردن اشکبوس، رستم آرام و استوار بدون شادی و نازیدن بـه خود بـه سوی جایگاه خود حرکت کرد و سران تورانیان را بـه اندیشه و حیرت همراه با ترس فرو برد و کاموس و خاقان را از خواب خودخواهی و غرور مستی بیدار کرد.
گُردآفرید اولین شیرزن حماسه ملی ایران اسـت. گردآفریدِ دلربا و چالاک با اینکه در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می خورد، بسیار برجسته اسـت و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. او را می توان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بیهمتاست.
در رهسپاری سهراب از توران بـه ایران، هنگامی کـه وی در جستجوی پدرش رستم اسـت، با او آشنا می شویم. در مرز توران و ایران، دژی بـه نام سپیددژ هست. گُژدَهَم کـه یک ایرانی سال خورده اسـت، بر ان فرمان میراند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانهای میورزد و با اینکار، دل همه ی ایرانیان را بـه ان دژ امیدوار میسازد. گژدهم پیر، پسری خرد بـه نام گُستَهَم دارد، و دختری بـه نام گردآفرید.
سهراب ناچار اسـت پیش از درآمدن بـه خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز میگردد. سهراب، نخست می خواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود می کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه میسازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ می داند کـه بر ان می شود خود بـه نبرد او رود.
سهراب در پی چالش ان شیرزن بـه رزمگاه درمیآید و ان دو بـه پرخاش و نبرد درمیآیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را بـه کار درمیآورد. وی جنگکنان نزدیک گردآفرید می شود و نیزه او را میگیرد. با نیزه جامه جنگی او را میدرد، گردآفرید شمشیر می کشد و با فرود آوردن ان نیزه سهراب را میشکند. سرانجام میبیند کـه توان رویارویی با سهراب را ندارد و میکوشد سوی دژ بگریزد.
اما سهراب بـه او میرسد و کلاهخودش را برمیگیرد. تازه میبیند کـه ان پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی اسـت. گردآفرید بـه نیرنگ دست مییازد و بـه سهراب میگوید کـه خوب نیست رزمندگان ببینند کـه وی در نبرد با یک دختر بـه چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و بـه او پیشنهاد می کند کـه همراهش بـه درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.
سهراب کـه خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید میافتد. گردآفرید او را تا در دژ میآورد، سپس با چابکدستی بسیار بـه درون دژ میجهد ودر را میبندد. سهراب بیرون می ماند. گردآفرید بـه بالای دژ میرود و ریشخندکنان فریاد میزند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس بـه اندرز بـه او میگوید کـه بهتر اسـت پیش از ان کـه رستم بـه آنجا برسد، همراه سپاهش بـه توران برگردد
روزی رستم برای شکار بـه نزدیکیهای مرز توران می رود، پس از شکار بـه خواب میرود. رخش کـه رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک بـه سختی گرفتار می شود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند. در پی اثر پای او بـه سمنگان میرسد.
خبر رسیدن رستم بـه سمنگان سبب میشود بزرگان و ناموران شهر بـه استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید میکند چنانچه رخش را بـه او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبهرو میشود و عاشق او میشود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری میکند. فردای ان روز رستم مهرهای را بـه عنوان یادگاری بـه تهمینه میدهد و میگوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را بـه گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود بـه بازو او. پس از ان رستم روانه ایران می شود و این راز رابا کسی در بین نمی گذارد.
فرزندی کـه تهمینه بـه دنیا میآورد پسری اسـت کـه شباهت بسیار بـه پدر دارد. پس از چندی کـه سهراب، جوانی تنومند نسبت بـه همسالان خود شده اسـت، نشان پدر خودرا از مادر میپرسد. مادر حقیقت را بـه او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و بـه او هشدار میدهد کـه افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب کـه آوازه پدر خودرا می شنود، تصمیم میگیرد کـه ابتدا بـه ایران حمله کند و پدرش را بـه جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از ان بـه توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.
افراسیاب با حیله بـه عنوان کمک بـه سهراب لشکری را بـه سرداری هومان و بارمان بـه یاری او میفرستد و بـه آنان سفارش می کند کـه نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب بـه ایران حملهور می شود و کاووس شاه، رستم را بـه یاری میطلبد، رستم و سهراب باهم روبهرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند کـه شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خودرا از او پنهان می کند.
در نبرد اول سهراب بر رستم چیره میشود و میـــخواهد کـه او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ بـه او میگوید کـه رسم آنان این اسـت کـه در دومین نبرد پیروز، رقیب را از پای درمی آورند. ولی در نبرد بعدی کـه رستم پیروز ان اسـت بـه سهراب رحم نمیکند و همین کـه او را از پای در میآورد، مهره نشان خودرا بر بازوی او میبیند. و گریه و زاری سر می دهد.
سهراب اینک بـه نوشداروی کـه نزد کاووس شاه اسـت می تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن ان خودداری می کند. پس از آنکه کاووس را راضی می کنند کـه نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته اسـت.
در ان سمت، گرگین پس از یک هفته کـه از رفتن بیژن بـه توران گذشت، نگران شد و از کار خود پشیمان گشت. برای همین بـه دشتی کـه بیژن را در ان رها کرده بود رفت اما اثری از او نیافت. مدتی بـه دنبال او گشت تا اینکـه ناگهان اسب بیژن را در حالی که زین و افسارش پاره شده بود، پیدا کرد و دانست کـه از جانب افراسیاب گزندی بـه بیژن رسیده.
او بلافاصله بـه سمت ایران راه افتاد. وقتی خبر بـه کیخسرو رسید کـه گرگین بدون بیژن آمده، خبر را بـه گیو «پدر بیژن» رساند و از او خواست بـه خانه گرگین برود و داستان را از خودش بپرسد. گیو نیز چنین کرد. وقتی بـه خانهي گرگین رسید و اسب بیژن را دید، شروع بـه گریه کرد و از گرگین خواست بـه او بگوید چه بر سر فرزندش آمده؟
ز بدها چه آمد مر او را بگوی // چه افگند بند سپهرش بروی
گرگین اما داستان را بـه شکلی دیگر برا گیو تعریف کرد. او گفت:
برفتیم ز ایدر بـه جنگ گراز // رسیدیم نزدیک ارمان فراز
گرگین در ادامه گفت کـه هنگام بازگشت بـه سوی ایران، در نخچیرگاهی، بیژن گورخری را دید و قصد شکارش را داشت اما:
فگندن همان بودو رفتن همان // دوان گور و بیژن پس اندر دمان
گرگین گفت: پس از ان تا مدتها بـه دنبال بیژن گشتم اما جز اسبش نتوانستم نشان دیگری از او بیایم و سرافکنده و ناراحت بـه ایران بازگشتم.
چو بشنید گیو این سخن هوشیار // بدانست کو را تباهست کار
وقتی گیو فهمید کـه سخنان گرگین دروغ اسـت ابتدا میخواست او را بکشد اما با خود اندیشید کـه با کشتن گرگین، بیژن بازنمیگردد و بهتر اسـت شکایت بـه حضور شاه ببرد تا شاید بتواند نشانی از بیژن بیابد.
وز آنجا بیامد بـه نزدیک شاه // دو دیده پر از خون و دل کینهخواه
گیو وقتی پادشاه را دید غم خودرا با او در بین گذاشت و سخنان گرگین را برای کیخسرو بازگو کرد. پادشاه نیز بسیار ناراحت شد اما گیو را دلداری داد و گفت:
کـه ایدون شنیدستم از موبدان // ز بیدار دل نامور بخردان
پس از مدتی، گرگین بـه قصر رفت اما دید همه یي پهلوانان و بزرگان از غم گمشدن بیژن ناراحتند. وقتی بـه نزد پادشاه رسید، دندانهای گرازها را بـه او داد و بـه ستایش وی پرداخت اما کیخسرو در مورد بیژن از او پرسید:
کجا ماند از تو جدا بیژنا // بروبر چه بد ساخت آهرمنا
کیخسرو وقتی دید گرگین جوابی ندارد، عصبانی شد و دستور داد او را بـه زندان بیفکنند. سپس از گیو خواست کـه هشیار باشد زیرا گروههایی را برای یافتن بیژن میفرستد ودر صورتی کـه نتوانند اورا بیابند:
بخواهم من ان جام گیتی نمای // شوم پیش یزدان بـه باشم بـه پای
گیو وقتی سخنان شاه را شنید دلش شاد شد. بلافاصله شاه دستور داد سواران بـه همه یجای ایران و توران بروند و خبری از بیژن بـه دست آورند.
مدتها گذشت و خبری بـه دست نیامد. وقتی ایام نوروز شد، شاه خواست کـه بـه وعدهي خود وفا کند و از «جام جهاننما» برای یافتن بیژن کمک بگیرد. پس قبای رومی پوشید و خداوند را ستایش کرد. سپس جام را در دست گرفت و همه یي کشور های جهان را یک بـه یک در ان دید تا اینکـه:
بـه هر هفت کشور همی بنگرید // ز بیژن بـه جایی نشانی ندید
سپس با خوشحالی بـه گیو خبر داد کـه بیژن زنده اسـت اما در چاهی در کشور توران گرفتار شده و پرستارش دختری از نژاد شاهان اسـت. سپس بـه فکر راهی برای رهایی او افتاد و بـه این نتیجه رسید کـه:
نشاید جز از رستم تیز چنگ // کـه از ژرف دریا برآرد نهنگ
شاه بلافاصله دستور داد نویسنده نامهای بـه رستم بنویسد و ان را بـه گیو داد تا بـه او برساند. گیو نیز پس از گرفتن نامه، سریع بـه راه افتاد و راهِ دو روزه را یک روزه طی کرد. وقتی بـه زابلستان رسید، «زال» بـه استقبالش آمد. گیو داستانِ غمش را برای او بازگو کرد و سراغ رستم را گرفت.
وقتی بـه خانه رسیدند، رستم را دید. هم دیگر را در آغوش گفتند و رستم از او حال پهلوانان دیگر را جویا شد. همین کـه بـه اسم بیژن رسید، گیو صبرش را از دست داد و داستان گم شدن پسرش را برای رستم تعریف کرد سپس نامهي شاه را بـه او داد و از رستم خواست کـه کمکش کند. رستم نیز کـه بسیار ناراحت شده بود چنین پاسخ داد:
بـه گیو آنگهی گفت مندیش ازین // کـه رستم نگرداند از رخش زین
پس از ان؛ بـه گیو قول داد کـه پس از سه روز بـه همراه هم دیگر بـه سوی ایران «منظور از ایران، شهریست کـه پادشاه در ان زندگی میکرده» و شاه میروند و پس از ان برای رهایی بیژن تلاش خواهند کرد.
پس از سه روز، رستم و گیو بـه همراه صد سوار زابلی بـه سمت ایران بـه راه افتادند. وقتی بـه نزدیکی ایران رسیدند، بزرگان و پهلوانان از جمله گودرز، کشواد، طوس و فرهاد بـه استقبالشان آمدند. سپس همگی بـه حضور شاه رفتند. پس از انکـه رستم بـه ستایش شاه پرداخت و شاه نیز حال زال و فرامرز و زواره را جویا شد، کیخسرو مجلس بزمی ترتیب داد و همه یي دانایان و پهوانان ایران در ان حضور داشتند. سپس شاه از رستم خواست کـه هرچه نیاز دارد، از گنج و گوهر گرفته تا مردان جنگی، بردارد و بـه سمت توران برود و بیژن را نجات دهد. اما رستم چنین پاسخ داد:
برآرم بـه بخت تو اینکار کرد // سپهبد نخواهم نه مردان مرد
از طرفی، وقتی گرگین شنید کـه رستم بـه دربار آمده، فرستادهای نزدش فرستاد و از او خواست کـه مقابل شاه برای او درخواست بخشش کند و اورا نیز با خود بـه توران ببرد تا مگر گناهش بخشوده شود. رستم نیز کـه دلش بـه حال او سوخته بودو می دانست پشیمان اسـت، پاسخ داد کـه اینکار را خواهد کرد. فردای ان روز، رستم از شاه خواست گناه گرگین را نیز ببخشد و اجازه دهد گناهش را جبران کند. شاه نیز سخن رستم را پذیرفت.
پس از ان؛ شاه بـه رستم گفت کـه برای آزاد کردن بیژن چه چیزهایی نیاز دارد؟ رستم چنین پاسخ داد:
فراوان گهر باید و زرو سیم // برفتن پر امید و بودن بـه بیم
شاه نیز بلافاصله دستور داد کـه همه یي ان وسایل را فراهم کنند و بـه خواست رستم هزار مرد جنگی نیز آماده شدند تا در لباس بازرگانان بـه توران بروند. وقتی بـه مرز توران رسیدند، رستم بـه لشکر فرمان داد تا همانجا منتظر فرمان بمانند و خودش بـه همراه چند تن از سرانِ لشکر بـه سمت توران حرکت کردند.
وقتی بـه شهر «خُتن» رسیدند، رستم بخشی از گوهرها و هدایایی کـه با خود آورده بود، برداشت و بـه دیدار «پیران ویسه» رفت اما بـه شکلی کـه پیران او را نشناسد. رستم خودرا بازرگانی اهل ایران معرفی کرد سپس هدایا را بـه او پیشکش کرد ودر عوض از وی حمایت و جایی برای بازرگانی و فروش اجناسش را خواست. پیران نیز قبول کرد. پس از مدتی:
خبر شد کز ایران یکی کاروان // بیامد بر نامور پهلوان
منیژه با چشمان گریان و حالِ زار، بـه نزد رستم آمد. کمی در مورد اوضاع بیژن گفت و سپس از او در مورد پهلوانان ایران پرسید. رستم کـه نمی خواست هویتش لو برود، با بداخلاقی با او برخورد کرد و گفت هیچیک از پهلوانان ایران را نمیشناسد و کارش چیز دیگریست. سپس دستور داد مقدار زیادی غذا و خوراکی برای وی بیاورند. سپس با هوشیاری و بـهطور غیر مستقیم در مورد احوال خودش و بیژن پرسید. منیژه چنین پاسخ داد:
منیژه منم دخت افراسیاب // لخت ندیدی رخم آفتاب
سپس از رستم خواست:
کنون گرت باشد بـه ایران گذر // ز گودرز کشواد یابی خبر
رستم پس از شنیدن ماجرا، دستور داد از هر نوع خوراک برای بیژن و منیژه آماده کنند. دراین هنگام، سریعاً انگشتری خودرا در بین غذاها گذاشت و انها را بـه منیژه داد. منیژه نیز بلافاصله بر سر چاه برگشت و ان غذاها را بـه بیژن داد. بیژن از او پرسید کـه غذاها از کجا آمده و منیژه برای او تعریف کرد. همین کـه بیژن خواست غذا را بخورد:
چو دست خورش برد زان داوری // بدید ان نهان کرده انگشتری
منیژه وقتی صدای خندهي اورا شنید، تعجب کرد و از بیژن پرسید چرا می خندد؟ بیژن نیز داستان را برای او تعریف کرد. سپس از منیژه خواست:
بـه نزدیک او شو بگویش نهان // کـه ای پهلوان کیان جهان
منیژه نیز فوراً بـه نزد رستم برگشت و پیام بیژن را برای او بازگو کرد. رستم کـه فهمید بیژن را یافتهاسـت، خوشحال شد و بـه منیژه گفت:
چو با او بگویی سخن راز دار // شب تیره گوشت بـه آواز دار
منیژه کـه بسیار شاد شده بود، بـه سمت بیژن بازگشت و خبر را بـه او داد. بیژن نیز شکر خداوند را بـهجای آورد. سپس بـه منیژه گفت:
تو ای دخت رنج آزموده ز من // فدا کرده جان و دل و چیز و تن
پس از ان؛ منیژه شروع بـه جمعآوری هیزم کرد تا اینکـه:
چو از چشم خورشید شد ناپدید // شب تیره بر کوه دامن کشید
رستم نیز بـه پهلوانان دستور داد آماده شوند و بـه سمت جایی کـه آتش افروخته شده حرکت کنند. بعد بر سر چاه رسیدند، رستم بـه همراهانش دستور داد سنگ را از سر چاه بلند کنند. انها تلاش کردند اما توانستند سنگ را جابجا کنند. دراین هنگام، رستم از رخش پایین آمد، نام خداوند را بـه زبان آورد و سنگ را بلند کرد. اولین چیزی کـه رستم از بیژن خواست، بخشیدن گرگین بود.
بیژن ابتدا نپذیرفت اما رستم او را تهدید کـه سنگ را سر جایش میگذارد! بیژن وقتی این حرف را شنید، پذیرفت کـه گرگین را ببخشد. پس از ان؛ رستم کمندی در چاه انداخت و بیژن را بیرون آورد. وقتی چهرهي رنگپریدهي او را دید، سریع بندهایش را پاره کرد و او رابا خود بـه منزل برد.
مطالب مشابه: داستان هایی کوتاه از شاهنامه + داستان جالب و آموزنده «جدید»
از ان طرف :
منیژه چو از خیمه کردش نگاه // بدید ان سهی قد لشکر پناه بـه پرده درون، دخت پوشیده روی // بجوشید مهرش دگر شد بـه خوی
سپس دایهاش را فرستاد تا ببیند او کیست و چرا بـه اینجا آمده؟ دایه بـه نزد بیژن آمد و پیام منیژه را بـه او گفت. وقتی بیژن سخنانش را شنید بسیار خوشحال شد و چنین خودش را معرفی کرد:
منم بیژنِ گیو ز ایران بـه جنگ // بـه زخم گراز آمدم بیدرنگ سرانشان بریدم فِگندم بـه راه // کـه دندانهاشان برم نزد شاه چو زین جشنگاه آگهی یافتم // سوی گیو گودرز نشتافتم بدین رزمگاه آمدستم فراز // بپیموده بسیار راه دراز مگر چهرهي دخت افراسیاب // نماید مرا بخت فرخ بخواب
سپس از دایه خواست تا کمکش کند تا بـه سراپردهي منیژه برود و اورا ببیند. دایه بـه نزد منیژه بازگشت و درخواست بیژن را مطرح کرد. منیژه بسیار شاد شد و دایه را بـه نزد بیژن فرستاد:
فرستاد پاسخ هم اندر زمان // کـهت آمد بـه دست آنچه بُردی گمان گر آیی خرامان بـه نزدیک من // بیفروزی این جان تاریک من
بیژن نیز بلافاصله بـه دیدار ان ماهِ زیباروی رفت. منیژه از او استقبال گرمی انجام داد و تا سه روز بـه جشن و شادی پرداختند ودر کنار یک دیگر بودند. اما پس از ان سه روز:
چو هنگام رفتن فراز آمدش // بـه دیدار بیژن نیاز آمدش بفرمود تا داروی هوشبر // پرستنده آمیخت با نوشبر بدادند مر بیژنِ گیو را // مر ان نیک دل نامور نیو را
و بیژن را بیهوش کرده و همراه خود بـه قصر پادشاهی پدرش افراسیاب برد. بیژن وقتی در قصر بـههوش آمد، گرگین را سرزنش میکرد کـه راه اشتباهی را نشانش داده بود. اما منیژه او را دلداری داد و از او خواست خوشحال باشد. بـه همین روش، چند روزی را پنهانی در بزم و خوشی گذراندند تا اینکـه بالاخره روزی دربان، شک کرد و پس از پرس و جو از کنیزان، از اصل ماجرا آگاهی یافت. سپس:
بیامد بر شاه ترکان بگفت // کـه دختت ز ایران گزیدست جفت
افراسیاب وقتی این سخن را شنید بسیار ناراحت و عصبانی شد. سپس از برادرش «گرسیوز» خواست بـه قصر منیژه رفته و جوان ایرانی رابا خود بیاورد. وقتی گرسیوز بـه نزدیکی سرای منیژه رسید، ابتدا نگهبانان اجازهي ورود ندادند اما گرسیوز بالاخرهد توانست وارد شود. بیژن وقتی او را دید بسیار ترسید؛ زیرا سلاح و لباس جنگی نداشت و نمیتوانست با او بجنگد. اما همیشه خنجری در کفشش داشت. دراین هنگان خنجرش را در آورد و بلندی خانه رفت و چنین گفت:
کـه من بیژنم پور کشوادگان // سر پهلوانان و آزادگان تو دانی نیاکان و شاه مرا // میان یلان پایگاه مرا وگر جنگ سازند مر جنگ را // همیشه بشویم بـه خون چنگ را
و سپس از گرسیوز خواست کـه نزد شاه توران از او بـه خوبی یاد کند. گرسیوز کـه میدانست بیژن راست می گوید، حرفش را پذیرفت ودر نهایت بیژن را دستبسته نزد افراسیاب بُرد.
وقتی بـه پیشگاه افراسیاب رسیدند، بیژن تمامی ماجرای خودرا برای شاه تعریف کرد اما افراسیاب نپذیرفت و گفت دروغ میگوید. بیژن برای اثبات حرفهایش پیشنهادی داد:
اگر شاه خواهد کـه بنید ز من // دلیری نمودن بدین انجمن یکی اسب فرمای و گرزی گران // ز ترکان گزین کن هزار از سران بـه آوردگه بر یکی زین هزار // اگر زنده مانم بـه مردم مدار
افراسیاب از سخنان بیژن بسیار خشمگین شد و بـه گرسیوز دستور داد:
بفرمای داری زدن پیش در // کـه باشد ز هر سو برو رهگذر نگون بخت را زنده بر دار کن // وزو نیز با من مگردان سخن بدان تا ز ایرانیان زین سپس // نیارد بـه توران نگه کرد کس
وقتی بیژن را بیرون میآوردند، با خدای خویش بـه راز و نیاز پرداخت و از بیآبرویی خاندانش نزد ایرانیان بسیار شرمگین و ناراحت بود. و از خداوند طلب کمک میکرد:
ایا باد بگذر بـه ایران زمین // پیامی بر از من بـه شاه گزین بگویش کـه بیژن بـه سختی در اسـت // چو آهو کـه در چنگ شیر نر اسـت
در همان هنگام «پیران ویسه» کـه از وزیران خردمند افراسیاب بود از انجا عبور می کرد، ماجرا را از گرسیوز پرسید و وقتی چهرهي ناراحت و ناتوان بیژن را دید و داستانش را شنید، دلش بر او بـه رحم آمد و اندکی مهلت خواست تا بـه نزد افراسیاب برود و با وی سخن بگوید.
وقتی پیران بـه پیشگاه افراسیاب رسید، در مقابلش ایستاد و افراسیاب می دانست خواستهای دارد. پس از وی خواست تا درخواستش را، هرچه کـه هست، بگوید. پیران پس از ستایش شاه، تصمیمات اشتباه او در مورد کشتن «سیاوش» پسر «کیکاووس» را یادآوری کرد و بـه او گفت:
اگر خون بیژن بریزی برین // ز توران برآید همان گرد
کینشاه ابتدا مخالفت کرد و گفت بخاطر اینکـه بیژن آبرویش را بُرده باید او را بکشد اما پیران دوباره اصرار کرد و از او خواست:
ببندد مر او را بـه بند گران // کجا دار و کشتن گزیند بران هر آنکو بـه زندان تو بسته ماند // ز دیوانها نام او کس نخواند
شاه از این پیشنهاد خوشش آمد و :
بـه گرسیوز آنگه بـه فرمود شاه // کـه بند گران ساز و تاریک چاه دو دستش بـه زنجیر و گردن بغل // یکی بند رومی بـه کردار مل ببندش بـه مسمار آهن گران // ز سر تا بپایش ببند اندران چو بستی نگون اندر افگن بهد چاه // چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه بـه پیلان گردون کش ان سنگ را // کـه پوشد سر چاه ارژنگ را
سپس دستور داد بـه سمت کاخ منیژه دخترش برود، تاج و مقامش را از او بگیرد زیرا سزاوار و شایستهي ان نیست. سپس:
لخت کشانش ببر تا بـه چاه // کـه در چاه بین انکـه دیدی بـه گاه بهارش تویی غمگسارش تویی // درین تنگ زندان زوارش تویی
گرسیوز بـه فرمان افراسیاب عمل کرد؛ بیژن را بـه چاهی انداخت و منیژه رابا بیرحمی بر سر چاه گذاشت. از ان پس، منیژه شب و روز بر سر چاه میگریست و هروقت اندک غذایی بـهدست میآورد نیمی از ان را از سوراخی کـه در سنگ ایجاد کرده بود بـه بیژن میداد….
پس از ساعتی، رستم از بیژن خواست بـه همراه منیژه بـه ایران برود تا خودش و بقیهي لشکر، بـه حساب افراسیاب برسند اما بیژن نپذیرفت و از رستم خواست کـه حضور داشته باشد. بـه این ترتیب، لشکر ایران، شبانه بـه سمت قصر افراسیاب حرکت کردند. وقتی بـه قصر وارد شدند، رستم خطاب بـه افراسیاب چنین سخن گفت:
ز دهلیز در رستم آواز داد // کـه خواب تو خوش باد و گردانت شاد بخفتی تو بر گاه و بیژن بـه چاه // مگر باره دیدی ز آهن بـه راه منم رستم زابلی، پور زال // نه هنگام خوابست و آرام و هال شکستم در بند زندان تو // کـه سنگ گران بُد نگهبان تو تو را رزم و کین سیاوخش بس // بدین دشت گردیدن رخش بس
همیدون برآورد بیژن خروش // کـه ای ترک بدگوهر تیره هوش براندیش زان تخت فرخندهجای // مرا بسته در پیش کرده بپای همی رزم جستی بسان پلنگ // مرا دست بسته بـه کردار سنگ کنونم گشاده بـه هامون ببین // کـه با من نجوید ژیان شیر کین
افراسیاب کـه این سخنان را شنیده بود، بسیار ترسید و سریع از قصر فرار کرد. وقتی رستم این موضوع را فهمید:
بـه لشکر فرستاد رستم پیام // کـه شمشیر کین بر کشید از نیام کـه من بیگمانم کزین پس بـه کین // سیه گردد از سم اسبان زمین
پس از ان؛ افراسیاب نیز لشکری فراهم آورد تا برای مقابله با ایرانیان مبارزه کنند. وقتی لشکر افراسیاب بـه لشکر ایران رسید و آرایش جنگی و قدرت آنان را دید، افراسیاب دستور عقب نشینی داد. سپس رستم از این سوی میدان، شروع بـه رجزخوانی کرد. افراسیاب وقتی سخنان پر از کینهي رستم را شنید از وی خواست دست از جنگ بردارد و بـه جایش گوهر و دینار بپذیرد. وقتی ایرانیان این سخنان را شنیدند، بلافاصله بـه سمت تورانیان حمله کردند و بسیاری از لشکریان افراسیاب را کشتند.
سپهدار چون بخت برگشته دید // دلیران توران همه ی کشته دید خود و ویژگان سوی توران شتافت // کز ایرانیان کام و کینه نیافت
رستم وقتی دید کـه افراسیاب و عدهای دیگر در حال فرار هستند بـه دنبال آنان رفت و تیربارانشان کرد. سپس همه یي لشکر ایران بـه همراه بیژن و منیژه بـه ایران بازگشتند.
چو آگاهی آمد بـه شاه دلیر // کـه از بیشه پیروز برگشت شیر بـه شادی بـه پیش جهانآفرین // بمالید روی و کله بر زمین
وقتی لشکر بـه ایران رسید، توس و گودرز و گیو بـه استقبالشان رفتند. گیو نیز بخاطر نجات فرزندش، بسیار از رستم قدردانی کرد. سپس همگی بـه حضور شاه رفتند. شاه وقتی رستم را دید اینگونه بـه ستایش او پرداخت:
رو آفرین کرد خسرو بـه مهر // کـه جاوید بادا بـه کامت سپهر خجسته بر و بوم زابل کـه شیر // همی پروراند گوان و دلیر خُنُک زال کش بگذرد روزگار // بماند بـه گیتی تو را یادگار خُنُک شهر ایران و فرخ گوان // کـه دارند چون تو یکی پهلوان وزین هر سه برتر سر و بخت من // کـه چون تو پرستد همی تخت من
پس از ان؛ شاه مجلس بزمی بـه پاس این پیروزی بزرگ ترتیب داد و همه ی بزرگان و پهلوانان در ان شرکت داشتند. شاه هدایای بسیار برای رستم و بقیه پهلوانان کـه او را همراهی کرده بودند، اهدا کرد و هر یک با دلی شاد بـه سرزمین خود بازگشتند.
پس از ان:
بفرمود تا بیژن آمدش پیش // سخن گفت زان رنج و تیمار خویش بپیچید و بخشایش آورد سخت // ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم // همه ی پیکرش گوهر و زر و بوم یکی تاج و ده بدره دینار نیز // پرستنده و فرش و هر گونه چیز بـه بیژن بفرمود کاین خواسته // ببر سوی تُرک روانکاسته برنجش مفرسا و سردش مگوی // نگر تا چه آوردی او را بروی تو با او جهان را بـه شادی گذار // نگه کن بدین گردش روزگار
و بـه این ترتیب، داستان «بیژن و منیژه» بـه پایان میرسد.
غزل دختر خوب و دلبند منکنارم نشین، گوش کن،این سخن
نه پند و نصیحت کـه گردی ملولبه طعنه بگویی کـه: «باشد قبول»
کلامی اسـت چون حرفهای دو دوستنه وعظ و خطابه، کـه یک گفتگوست
عزیزم دراین سرزمینِ کهنبسی گنج باشد زِ شعر و سخن
همه ی حاصلِ علم و عشق و خِرَدکزآن برتر اندیشه برنگذرد
یکی از چنین گنجهای سخنکه شد مایهي افتخارِ وطن
کتابی اسـت چون گوهر شاهوارز فردوسی نامور، یادگار
بلی شاهنامه، نه تنها کتابکه از روشنی همچو صد آفتاب
پر از معرفت، دانش و راز و پندنه تلخ و دلآزار، شیرین چو قند
بِدان! قدرِ این گوهرِ باستانمخوانش تو، افسانهي کودکان
بـه دقت بخوان شاهنامه، و ز آنبه هر قصهای نکتهاش را بِدان
ز جمشید، شاهی کـه مغرور شدبدان نخوت از لطفِ حق دور شد
کـه ضحاک ظالم، بـه گیتی نماندوگرچه بسی جور و بیداد راند
ز ایرج کـه شد طعمهي خاک گورز کین و حسد بردنِ سلم و تور
چو شد ریخته خون ان بیگناهشده خاندانی سراسر تباه
چرا سام، فرزند نیکونهادز کفران نعمت، بـه سیمرغ داد
ز رودابه و عشق پاکش بـه زالکه شد ماجرایی پر از قیل و قال
ز فرزندشان رستم پهلوانبه مازندران، قصهي هفت خوان
جوانمردیش بین کـه قبل از نبردز خواب گران، دیو، بیدار کرد
ز تهمینه ان دختر تیرهبختز فرجام عشقش کـه شد تلخ و سخت
بـه سهرابِ خود دلخوش، اما پسرشده کشته، ان هم بـه دست پدر
ز گردآفریدی کـه ان شیرزننهاده بـه کف، جان بـه راه وطن
سیاوش کـه چون یوسف راستگویبِگرداند مردانه از ننگ، روی
بر ان ننگ چون متهم نیز گشتچو فرزند آزر، ز آذر گذشت
چو یحیی سپس قوم بیدادگرسرش را بریدند، در تشت زر
بجوشید خونش بـه روی زمیننگون کرد بنیادِ ان ظلم و کین
سخن را بـه پایان برم، این زماندگر خود بخوان شرحِ هر داستان
بیندیش بسیار دراین کتابو مقصود هر قصهاش را بیاب
وقتی سیاوش از این موضوع باخبر شد، بـه یاد پیشگویی موبدان افتاد کـه گفتهبودند در جوانی کشته می شود. سپس بـه همسرش فرنگیس کـه باردار بود سفارش کرد نام فرزندشان را کیخسرو بگذارد. سپس بدون سلاح و لشکر بـه سمت افراسیاب رفت و از او خواست کـه بیگناه خونش را نریزد اما بدگوییهای گرسیوز نهایتاً نتیجه داد.
افراسیاب تمامی سپاهیان ایرانی سیاوش را کشت سپس دستور بـه قتل سیاوش داد و رهنمودهای دیگران هم در وی اثر نکرد. حتی فرنگیس دخترش نزد افراسیاب رفت و بـه او التماس کرد کـه از خون سیاوش بگذرد و خودرا بدنام نکند اما افراسیاب دستور داد اورا زندانی کنند. سپس گرسیوز خنجری آبگون بـه یکی از سپاهیانش بـه نام «گروی زره» داد و او سر از تن سیاوش جدا کرد.
وقتی خون سیاوش برزمین ریخت از ان محل گلی رویید کـه نامش «خون سیاوشان» اسـت. این گل همان «لالهي واژگون» اسـت کـه امروزه هم در بسیاری از مناطق ایران بـه همین نام یا «اشک سیاوش» معروف اسـت. میگویند دلیل واژگونی گل این اسـت کـه پس از مرگ سیاوش، سر خم کرده تا آرام آرام بر بیگناهی و مرگ غریبانهي وی بگرید.
آیین «سوگ سیاوش»؛ «سوگ سیاوشان» یا «سووشون» آیینیست کـه ایرانیان از دیرباز در سوگ کشتهشدن سیاوش برگزار میکردهاند و تأثیرات ان را در بسیاری از آیینهای امروزی از جمله مراسمات تعزیه برای مردگان، نخلبندی و نخلگردانی، مراسم عزای امام حسین«ع» و حتی نوروز میبینیم!
همچنین اماکن خاصی کـه این آیین را برگزار می کنند نیز بـه همین نام اسـت ودر مناطق مختلف از جمله هرات و مازندران و شیراز هنوز وجود دارند. همچنین آثار وجود چنین مراسمی برروی نقاشیهای دیواری، طرح سفالینهها، سکههای حاکمان نواحی خوارزم و ماوراءالنهر و حتی امروزه در مینیاتورها بـه چشم می خورد.
کاوه آهنگر یکی از تأثیرگذارترین شخصیتهای شاهنامهي فردوسی اسـت. داستان قیام او یک داستان کوتاه اما پرشور و احساس اسـت. کاوه آهنگری «احتمالاً» از اصفهان بود کـه 2 پسر بـه نامهای قارن و قباد داشت. امروزه روستایی در اصفهان وجوددارد کـه نامش «مشهد کاوه» اسـت و مردم معتقدند ان روستا زادگاه و آرامگاه کاوه می باشد.
برای بررسی قیام کاوه آهنگر باید کمی بـه عقب برگردیم. داستان از انجایی آغاز میشود کـه «جمشید» پادشاه افسانهای ایران فرّهي ایزدیاش را از دست میدهد و بـهدست «ضحاک» کـه در پهلوی میانه از او با نام «بیوراسب» بـه معنی دارندهي اسبهای فراوان یاد شده یا انگونه کـه در اوستا آمده «آژیدهاک» حکومتش سرنگون می شود.
ضحاک طبق سخن فردوسی، پادشاه دشت «نیزه وران» اسـت ودر اوستا پادشاه بابل در بینالنهرین اسـت. همچنین ضحاک برای مشروعیت دادن بـه حکومتش 2دختر جمشید بـه نامهای «شهرناز» و «ارنواز» بـه همسری خود درمیآورد. ضحاک در شاهنامه منفیترین شخصیت و همردهي شیطان اسـت.
روزی شیطان بـه عنوان دستیار وی برای تشکر 2بوسه بر شانههایش میزند و از جای بوسهها دو مار می روید. شیطان بـه شکل حکیمی در می آید و بـه ضحاک می گوید دوای مارها این اسـت کـه هرروز مغز 2جوان را بـه خوردشان بدهد. پس از ان ضحاک بـه مآمورانش دستور می دهد در شهرها جوانان را بیاورند تا مغز سرشان خوراک مارهایش شود.
چنان بد کـه هر شب دو مرد جوان // چه کهتر چه از تخمهي پهلوان خورشگر ببردی بـه ایوان شاه // همی ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی // مر ان اژدها را خورش ساختی
پس از مدتی 2تن بـه نامهای «ارمایل» و «گرمایل» کـه احتمالاً از نزدیکان دختران جشمید بودند، نتوانستند این همه ی سنگدلی را تحمل کنند. پس تصمیم گرفتند در لباس آشپز بـه کاخ ضحاک بروند و چارهای برای نجات جوانان بیابند. پس از اینکـه بـه عنوان آشپز بـهکار گرفته شدند، هرشب فقط یکی از جوانان را میکشتند و بـه جای ان یکی مغز گوسفند میگذاشتند.
سپس بـه جوان نجات یافته توصیه می کردند بـه کوهها پناه ببرد تا دوباره در چنگ مآموران ضحاک نیفتد. بـه این صورت هر ماه 30 جوان را نجات میدادند و چندتایی بز و میش بـه انها میدادند تا با چوپانی روزگار بگذرانند.
دو مهتر یکی کهتر اندر میان // بـه بالای سرو و بـه فر کیان کمر بستن و رفتن شاهوار// بـه چنگ اندرون گرزهٔ گاوسار دمان پیش ضحاک رفتی بـه جنگ // نهادی بـه گردن برش پالهنگ همی تاختی تا دماوند کوه // کشان و دوان از پس اندر گروه
او بلافاصله خوابش را برای موبدان تعریف کرد و از انها خواست تعبیرش را بگویند. موبدان تا چند روز جرأت نداشتند واقعیت را بـه ضحاک بگویند تا اینکـه بالأخره یکی از انها خوابش را چنین تعبیر کرد:
کسی را بود زین سپس تخت تو // بـه خاک اندر آرد سر و بخت تو کجا نام او آفریدون بود // زمین را سپهری همایون بود هنوز ان سپهبد ز مادر نزاد // نیامد گه پرسش و سرد باد چو او زاید از مادر پرهنر // بـه سان درختی شود بارور بـه مردی رسد برکشد سر بـه ماه // کمر جوید و تاج و تخت و کلاه بـه بالا شود چون یکی سرو برز // بـه گردن برآرد ز پولاد گرز زند بر سرت گرزهٔ گاوسار // بگیردت زار و ببنددت خوار
ضحاک کـه بسیار ترسیده بود از موبد پرسید کـه چه کینهای از او دارد؟ موبد پاسخ داد:
برآید بـه دست تو هوش [مرگ] پدرش // از ان درد گردد پر از کینه سرش یکی گاو برمایه خواهد بدن // جهانجوی را دایه خواهد بدن تبه گردد ان هم بـه دست تو بر // بدین کین کشد گرزهي گاوسر
ضحاک پس از شنیدن سخنان موبد فرمان داد همه یجا را بگردند و کودکی با چنین مشخصات را بیابند و او را بکشند. مدتی بعد فریدون از مادرش کـه «فرانک» نام داشت زاده شد. پدر او «آبتین» قبلاً بـه دست ضحاک کشته شده بود. فرانک کـه می دانست جان فرزندش درخطر اسـت، او را نزد کشاورزی گذاشت تا فریدون از شیر گاوی هفت رنگ کـه کشاورز داشت و نامش «برمایه» بود تغذیه کند و دور از چشم ضحاک و مأمورانش بزرگ شود. پس از مدتی فرانک دوباره احساس خطر کرد و بـه سراغ فرزندش رفت. اورا برداشت بـه سمت کوه البرز رفت و انجا با کمک مردی چوپان بـه زندگی ادامه دادند. اما مأموران ضحاک وقتی برمایه را یافتند بـه او خبر دادند. ضحاک بلافاصله گاو را کشت و خانه را بـه آتش کشید.
مدتی بعد ضحاک کـه همان گونه از وجود فریدون ترس داشت، همه یي موبدان و بزرگان کشور و حتی مردم عادی را جمع کرد و انها وادار کرد بـه نیکوکاری وی شهادت دهند و او را برای شکست فریدون یاری دهند. دراین هنگام اسـت کـه «کاوه آهنگر» وارد داستان میشود:
ضحاک سعی کرد چهرهي مهربانی از خود نشان دهد و از او پرسید کـه چه کسی بـه او ستم کرده اسـت؟ کاوه بـه او گفت:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه // کـه شاها منم کاوهٔ دادخواه یکی بیزیان مرد آهنگرم // ز شاه آتش آید همی بر سرم
سپس بـه ضحاک شکایت کرد کـه: من از این دنیا تنها دو پسر دارم کـه مزدوران تو انها را گرفتهاند تا مغزشان خوراک مارهای تو بشود! ضحاک کـه میخواست نظر کاوه و دیگر بزرگان حاضر را جلب کند دستور داد فرزندان کاوه را بـه او بازگردانند. سپس از کاوه خواست طومار شهادت برای نیکوکاری ضحاک را امضا نماید. اما کاوه کـه بسیار برآشفته بود رو بـه ضحاک و بزرگان چنین گفت:
خروشید کـه ای پایمردانِ دیو // بریده دل از ترس گیهان خدیو همه ی سوی دوزخ نهادید روی // سپر دید دلها بـه گفتار اوی نباشم بدین محضر اندر گوا // نه هرگز براندیشم از پادشا
سپس طومار [محضر] را بـه زیر پا انداخت و بـه همراه فرزند از قصر خارج شد. در همین هنگام مردمی کـه دراین سالها از ستمهای ضحاک خسته و آزاردیده بودند، بر اطراف کاوه جمع شدند. شرح این صحنه و چگونگی شکلگیری «درفش کاویانی» بـه عنوان نماد ملی کـه تا زمان حملهي اعراب بـه ایران پابرجا بود را از زبان حکیم فردوسی بخوانیم:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه // بر او انجمن گشت بازارگاه همی بر خروشید و فریاد خواند // جهان را سراسر سوی داد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای // بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه ان بر سر نیزه کرد // همانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه بدست // کـه ای ناموران یزدان پرست کسی کـهاو هوای فریدون کند // دل از بند ضحاک بیرون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست // جهان آفرین را بـه دل دشمن اسـت بدان بیبها ناسزاوار پوست // پدید آمد آوای دشمن ز دوست
چو ان پوست بر نیزه بر دید کی // بـه نیکی یکی اختر افگند پی بیاراست ان را بـه دیبای روم // ز گوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه // یکی فال فرخ پی افکند شاه فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش // همی خواندش کاویانی درفش از ان پس هر آنکس کـه بگرفت گاه // بـه شاهی بـه سر برنهادی کلاه بران بیبها چرم آهن گران // برآویختی نو بـه نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیان // برآن گونه شد اختر کاویان
و اینگونه شد کـه درفش کاویانی شکل گرفت.
فریدون کـه این قیام مردمی را دید تصمیم گرفت علیه ضحاک شورش کند. پس بـه برادرانش کـه «کیانوش» و «پرمایه» نام داشتند و از او بزرگتر بودند «البته محققان حدس میزنند کـه احتمالاً کوچک تر بودهاند» می گوید کـه تعدادی آهنگر خُبره و کاربلد بیابند تا برایشان سلاح بسازند. سپس حملهي خویش را آغاز می کند.
بـه سمت اروندرود و سپس بغداد «کـه البته در ان زمان وجود نداشته و احتمالاً بابل بوده» لشکرکشی میکند و ضحاک را از تخت بـه زیر میکشد. موبدان بـه فریدون توصیه می کنند کـه ضحاک را نکُشد زیرا از جسد او موجودات خبیث بـهوجود می آید و جهان را تسخیر میکند. پس او را در کوه دماوند زندانی می کند و خود بـه پادشاهی ایران می رسد.
البته داستان زندگی فریدون ادامه دارد و اتفاقات بسیاری برای او و سپس فرزندانش میافتد اما داستان کاوه پس از ظهور فریدون دیگر ادامه پیدا نمی کند. در واقع کاوه بـه مثابهي قهرمانی ملی در بزنگاهی حساس و حیاتی ظهور میکند، نقش خودرا بـه عنوان رهبر و راهنما بـه درستی و کمال ایفا می کند ودر اوج، همانگونه کـه باید، رهبری قیام را بـه فریدون واگذار میکند.
پژوهشگران بسیاری در مورد شخصیت و قیام کاوه و نتایج ان کتاب و مقاله نوشتهاند و انرابا انقلابهای بزرگ دنیا و رهبران ان مقایسه کردهاند.
مطالب مشابه: اشعار فردوسی در ستایش خرد «اشعار فردوسی»
همه ی ما ایرانیان باید این شاعر بزرگ را کـه توانست زبان فارسی را زنده نگه دارد، بشناسیم. برای آشنا شدن کودکانمان با فردوسی و شاهنامه باید از داستان و قصه گویی استفاده کنیم زیرا خواندن داستان های کوتاه با هر موضوعی برای کودکان دلنشین خواهد بود، بـه خصوص اگر این داستان ها، داستان شاهنامه باشد.