داستان کوتاه خوبی کن و فراموش کن

مجموعه : داستان جالب
داستان کوتاه خوبی کن و فراموش کن

داستان کوتاه خوبی کن و فراموش کن

 

بزرگى با شاگردش از باغى میگذشت..

 

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد..

 

شاگرد گفت :
گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند،بیایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم..

 

استاد گفت :
چرا براى خندیدن خودمان او را ناراحت کنیم..؟
بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین..
مقدارى پول درون آن کفش قرار بده..

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول،مخفى شدند..

 

داستان کوتاه خوبی کن و فراموش کن

 

کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید با گریه،فریاد زد :

خدایا شکرت..!
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى..!
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همین طور اشک میریخت..

 

استاد به شاگردش گفت :

همیشه سعى کن براى خوشحالیت، ببخشى نه بستانی..!

جمله ای کوتاه ولی واقعا عالی !!!

 

میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط سنجابهایی کاشته شدند که دانه هایی را خاک کردند و
سپس جای آن را فراموش کردند…

 

*خوبی کن و فراموش کن…. روزی رشد خواهد کرد…

 

مطالب مرتبط:

 

داستانک عسل و زهر

داستان تخت مرگ

قدرت دعای مادر! (داستان کوتاه )

داستان پادشاه و قصر بی عیب و نقص

 
جدیدترین مطالب سایت