در این مطلب، داستان در مورد محبت و مهربانی گردآوری شده است. شما می توانید در ادامه داستان های زیبایی را در مورد مهربانی و مهربانی کردن بخوانید.
در داستان اول روزی امام صادق علیه السلام فرمودند که یک مردی بود که درون شهر روغن می فروخت. او بسیار پیامبر را دوست داشت به حدی که می خواست برای هر کاری اقدام کند اول می آمد به پیامبر مقداری نگاه می کرد سپس برای انجام کار خود اقدام می نمود.
زمانی که پیامبر می آمد و آنقدر به ایشان نگاه می کرد تا پیامبر برگشته و به او نگاه کند. یک روز مرد آمد و ایستاد تا به چهره پیامبر نگاه کند بعد از کمی بلند شد و رفت. ولی لحظه ای بعد دوباره برگشت و پیامبر زمانی که او را دید به او اشاره کرد که بنشیند.
امروز چه کاری کرده ای که قبل از این انجام نداده بودی. مرد لبخندی زد و گفت به خداوندی که تو را به عنوان پیامبر انتخاب کرد دلم چنان دوستی و محبت تو پر کرده است که نتوانستم بروم و کار خود را انجام دهم.
پیامبر برای او دعا کرد و گفت خوب است. بعد از چند روز پیامبر ایشان را ندید و از اینکه دیگر آن مرد نمی آمد کنجکاو شد و جویای احوال او شد. افرادی که او را می شناختند عرض کردند که چند روزی است او را ندیدیم. سپس پیامبر و اصحابش بلند شده و به دنبال او به بازار آمدند.
ناگهان دیدند که درون مغازه او کسی نیست. از همسایگانش پرسیدند که آن مرد کجاست همسایگان نیز جواب دادند که او فوت کرده است. آن ها در مورد مرد گفتند که نزد ما امین و راستگویی بسیار گرانقدر بود. او هیچ اخلاق ناپسندی نداشت. تنها گاهی گناهان کوچکی انجام می داد و به دنبال زن ها می رفت. پیامبر فرمود خداوند من او را بیامرزد زیرا او من را بسیار دوست داشت. حتی اگر فردی بود که بندگان آزاد را به جای برده نیز بفروشد باز هم خداوند او را می آمرزید زیرانسبت به من محبت داشت.
در یکی از سرزمین های بسیار دور دست یک دهقان با شکارچی با یکدیگر همسایه بودند. شکارچی یک سگ داشت که خانه فرار می کرد. هر بار که او فرار می کرد به مزرعه و آغل دهقان می رفت و خسارت های بسیاری به آن جا می زد.
دهقان به منزل شکارچی مراجعه می کرد و از خسارت هایی که سگ به آغل و مزرعه او وارد کرده شکایت می نمود. هر بار نیز شکارچی بسیار عذرخواهی کرده و قول می داد که نگذارد دیگر سگش به او ضرر و آسیبی برساند.
دفعه بعد که این حادثه اتفاق افتاد دهقان دیگر از این داستان خسته کننده عاصی شده بود او دیگر نرفت تا به همسایه خود شکایت کند. مستقیماً سراغ قاضی محله رفت تا از طریق قانون مشکل خود را حل نماید. در محله آن ها یک قاضی بسیار هوشمند بود و مشکلات مردم را به سادگی حل می نمود.
قاضی به او گفت من می توانم حکم صادر کنم و همسایه تو را مجبور کنم که تمام خسارت ایجاد شده را به تو پرداخت کند. اما این حکم کار درستی نیست و دارای دو نکته منفی می باشد.
یکی از نکات منفی آن این است که احتمال اینکه باز هم این اتفاق پیش بیاید وجود دارد. نکته دیگر این است که همسایه ات با تو بد شده و تو یک دشمن برای خودت ساخته ای. آیا تو دوست داری در خانهای زندگی کنی که دشمنت همسایه تو و در کنار تو باشد. مرد پرسید آیا راه دیگری هم هست قاضیی گفت بله.
او گفت اگر کارها و حرف هایی را که به تو می گویم مو به مو اجرا کنی احتمال اینکه باز هم دچار این مشکل شوی بسیار کم می شود. علاوه بر این به جای همسایه یک دوست و همیار در کنار خود خواهی داشت. مرد بسیار شگفت زده شد و گفت اگر اینطور است حرف شما را حتماً قبول می کنم.
سپس به مزرعه خویش رفت و دو تا از بره های بسیار شیرین خود را برداشت و به خانه مرد شکارچی رفت. دهقان در زد شکارچی آمد و با قیافه ناراحتی گفت ای بابا باز هم سگ من چه کرده است. دهقان در جواب شکارچی گفت خسارتی در کار نیست من آمده ام که از شما تشکر کنم شما لطف بسیار بزرگی به من کرده اید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید تا دیگر به مزرعه من نیاید و به من ضرر نزند. به همین دلیل بابت چندین باری که مزاحم شما شده ام این دو بره ی شیرین را آورده ام که جبران ناراحتی باشد.
او گفت خیلی ببخشید که سگ من چندین بار به مزرعه شما آمد و به شما ضرر زد. آن ها با هم خداحافظی کردند و زمانی که به مزرعه برگشت صدای شادی و خوشحالی مرد را شنید که از هدیه ای که به او داده بود بسیار خوشحال بود. دهقان در روز بعد دید دی که مرد همسایه بر روی سگ خود یک خانه کوچک ساخته تا دیگر به خانه آن ها و مزرعه آن ها حمله نکند.
چند روز گذشت شکارچی به خانه دهقان آمد زمانی که دهقان در را باز کرد دید که او دو بز کوهی که تازه شکار کرده است را به عنوان هدیه برای او آورده است. او گفت که فرزندانش بسیار خوشحال هستند از بازی کردن با بره ها لذت می برند. سپس گفت اگر کاری در مزرعه دارد می تواند به او کمک کند. دهقان یاد گرفت که اگر از در محبت وارد شود مشکلات به خودی خود حل می شوند.
مدائن جوانی به نام مسلم مجاشعی بود در آن زمان فرمانداری حذیق بن یمان در مدینه به هضیفت گرایید. به همین دلیل هضیفت از دوستان بسیار نزدیک امیرالمومنان بود. در جنگ جمل امیرالمومنان برای اتمام حجت با مردم بصره و لشکر عایشه یک قرآن به دست گرفت و گفت چه کسی این قرآن را ببرد و برای مردم عرضه کند و ایشان را به حکمی که در قرآن آمده است دعوت کند.
مسلم جوان قرآن را از دست امام گرفت و به وسط میدان رفت. امام در این زمان فرمودند که همانا این جوان از همان کسانی است که خداوند دل پاک او را به سمت ایمان هدایت کرده است. اما متاسفانه او کشته می شود و من به خاطر ایمانش به او بسیار علاقه دارم. این لشکر بعد از کشتن این جوان رستگار نمی شود.
مسلم سپاه عایشه و مردم بصره را به احکامی که در قرآن آمده بود دعوت کرد. ولی آن ها دست راست او را قطع کردند. در این هنگام مسلم قرآن را با دست چپش گرفت آن ها دست چپ او را نیز قطع کردند. مسلم با دست های بریده قرآن را برداشت و آن را به سینه خود چسباند. زمانی که قرآن بر روی سینه او قرار داشت و خون بر آن جاری بود سپاه دشمن به او حمله کرد و او را کشتند.
یک روز سلمان فارسی از امیرالمومنان علیه السلام کشف یکی از اسرار پنهانی را درخواست کرد. امیرالمومنان به او قبر یهودی را نشان داد. سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن یهودی که محب امیرالمومنان بود را دید. او دید که یهودی در جایی بسیار دلگشا و عالی بر قصری بسیار زیبا نشسته بود.
سلمان از او سوال نمود که اطاعت از کدام حکم تو را به این مقام و منزلت رسانده با اینکه دارای دین یهودی بودی و مسلمان نبودی؟ مرد گفت من از دین زیبای اسلام بهرهمند نبودم اما امیرالمومنان علی علیه السلام را بسیار دوست داشتم و به ایشان علاقه داشتم. همین محبت پاک و خالصانه ای که به امام داشتم و مهر او که در سینه من بود موجب شد که به این مقام برسم.
در زمان های دور یک کشاورز فقیر برای پیدا کردن غذا و شکار به داخل جنگل می رفت. یک روز که او به جنگل رفت هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که یک فریاد به گوشش رسید. این فریاد مدام تکرار می کرد که کمک کمک. او صدای کمک را دنبال کرد تا به آن رسید و دید یک پسر بچه شیطان درون یک باتلاق افتاده و آرام آرام به سمت پایین می رود.
و به کشاورز التماس می کرد که او را کمک کرده و جانش را نجات دهد. کشاورز جان خود را به خطر انداخت و با هزاران بدبختی موفق شد که پسرک را از درون باتلاق بیرون بکشد. پسرک از مرگ حتمی و تدریجی نجات پیدا کرد و به کمک کشاورز از باتلاق بیرون آمد.
در روز بعد که کشاورز بر روی زمین مشغول کار بود کالسکه سلطنتی بسیار مجللی در کنار نرده ها نزدیک ورودی زمین کشاورزی ایستاد. از این کالسکه ۲ سرباز پیاده شدند و در کالسکه را باز کردند. زمانی که در کالسکه باز شد یک آقای قد بلند با لباس های بسیار گران قیمت و اشرافی از آن پیاده شد. زمانی که مرد با لباسهای گران قیمت خود پایین آمد به نزد کشاورز رفت و خود را پدر پسری معرفی کرد که روز گذشته مرد او را نجات داده بود.
او به کشاورز گفت که می خواهد برای جبران این محبت بزرگی که به او کرده برای او کار بزرگی انجام بدهد و از مرد خواست که هر چیزی را که می خواهد به او بگوید. کشاورز با مناعت طبعی که داشت رو به مرد ثروتمند کرد و گفت که من این کار را تنها برای رضای خدا و از روی انسانیت انجام دادم.
هیچگونه چشم داشتی در مقابل کار خیری که انجام داده است ندارد. در همین زمان پسر کشاورز از خانه شان بیرون آمد و مرد ثروتمند او را دید. پسرک هم سن پسر مرد پولدار بود او به پیرمرد گفت که می خواهد با او یک معامله کند.
مرد ثروتمند گفت تو جان پسر من را نجات دادی من هم پسر تو را مانند پسر خودم می دانم. پس اجازه بده تمام هزینه های مدرسه و دانشگاه و تحصیل او را بپردازم. مرد کشاورز خوشحال شد و قبول کرد پسرش بعد از چندین سال به دانشگاه علوم پزشکی لندن رفت و در آن جا فارغ التحصیل شد. او به خاطر کشف یکی از بزرگترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین شو بود به عنوان یک دانشمند بسیار مشهور در تمام جهان شناخته شد. این پسر الکساندر فیلمینگ بود که توانست پنیسیلین را کشف کند.
چندین سال گذشت پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد. این بار پسر کشاورز که یک دانشمند برجسته و دکتر بود برای او داروی جدیدی درست کرد و او را از مرگ نجات داد. بسیار جالب است که بدانید پسر مرد ثروتمند و نجیب زاده ای که نجات داده شد وینسون چرچیل بود.
یک روز شخصی از یک بیابان به سوی مدینه می آمد در راه دید که یک پرنده به سراغ بچه های خود در لانه می رود. آن شخص کنار پرنده رفت و جوجه های او را گرفت و به عنوان هدیه برای پیامبر برد. زمانی که به حضور پیامبر رسید جوجه ها را به او داد.
در این هنگام زمانی که اصحاب دور پیامبر حاضر بودند دیدند که ناگاه مادر جوجه ها از دور آمد و بی آنکه وحشتی از مردم داشته باشد خود را بر روی جوجه هایش انداخت. معلوم شد که مادر جوجه ها از آن بیابان به دنبال مردی که جوجه هایش را برده بود آمده بود. او محبت و علاقه اش به فرزندانش بسیار بود و همین باعث شد که بدون ترس خود را بر روی جوجه ها بیندازد. پیامبر نسبت به اصحاب و حاضرانی که دور او بودند گفت مهربانی مادر نسبت به جوجه های خود را درک کردید. بدانید که خداوند هزاران برابر نسبت به این به بندگانش مهربانی و محبت دارد.