بروزرسانی : 27 خرداد 1403

داستان غمناک گل فروش

داستان غمناک گل فروش

در این بخش از مجله داستانی غمناک از گل فروش خسته و تنها را منتشر کرده ایم. امیدواریم لذت برده باشید. داستان از اینجا شروع شد که…

داستان ناراحت کننده گل فروش

دربست!

زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟

بهشت‌زهرا.

با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»

پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد.

در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد.

صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.

يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد.

مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.

برچسب‌ها:
جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت