مدتی پیش افسر یك رزم ناو بودم. یك شب كه در بندر پهلو گرفته بودیم با احساس خاصی از خواب بیدار شدم. چیزی كه درست جلوی خودم دیدم، صورتی نیمه مبهم، تیره و غبارآلوده بود. یادم میآید گوشهایم از صداهای عجیب پر شده بودند.
نه بلند بودند و نه آرام ولی مطمئن بودم كه آنها را میشنوم. صداهایی كه منبع آن مشخص نبود. میخواستم حرف بزنم ولی هیچ كلمهای از میان لبهایم بیرون نمیآمد. میخواستم تكان بخورم اما باز هم برایم امكانپذیر نبود.
آن صورت مبهم مدت ده تا پانزده ثانیه بالای سر من در هوا شناور بود و بعد ناگهان ناپدید شد. صداها قطع شدند. حالا دیگر میتوانستم حركت كنم. باز هم صدایم را میشنیدم و همهچیز به حال طبیعی برگشت.
اولین كاری كه انجام دادم این بود كه به عرشه بروم و همهچیز را بررسی كنم. میخواستم مطمئن شوم آن صداها از آنجا نمیآمدند. فقط دو راه داشتم یا باید باور میكردم كه خواب دیدهام یا باید میپذیرفتم كه روحی دركشتی است و من مطمئن بودم كه خواب ندیدهام. آن شب باید در شیفت دوم كه از نیمه شب تا چهار صبح بود، روی عرشه، سر پستم میایستادم.
دو نفر از همكارانم نیز در كنارم بودند. این جور مواقع حرفهای گوناگونی بین ما رد و بدل میشود تا شب را به گونهای به صبح برسانیم و آن شب حرف ارواح و داستانهای آنها پیش كشیده شد. از این دست یكی، دو داستان تعریف كردند و من ناگهان به یاد اتفاقی افتادم كه برایم افتاده بود و آن را برایشان تعریف كردم و در آن وقت بود كه دیدم رنگ از روی همكارانم پرید و یكی از آنها داستانی واقعی را برایم تعریف كرد:
یك سال قبل از شروع كار من در آن ناو، افسر جزء جوانی، بر روی سیم برقرسانی رادار كار میكرد. او یك گوشی قوی به گوش زده بود كه میكروفون آن به وسیله یك صفحه فلزی بر روی سینهاش قرار داشت. افسر جزء كه 21 سال بیشتر نداشت بیش از حد به سیم برق رسانی نزدیك شده بود و ناگهان برق فشار قوی از سیستم به صفحه فلزی میكروفون روی سینهاش رسید و بلافاصله او را كشت. جایی كه این اتفاق افتاد، درست طبقه بالای اتاق استراحت من بود.
افسر جزء كنونی كتابی را به من نشان داد كه ویژه ناومان بود و رویدادهای آن در كتاب به ثبت میرسید؛ چیزی شبیه به یك سالنامه. صفحهاول، یادبودی بود برای افسر جزء مرحوم و عكسی از او در آن دیده میشد. این عكس همان چهرهای را به یادم انداخت كه آن شب در اتاقم دیده بودم. از جایم پریدم. چیزی نگفتم ولی در آن تاریكی شب تنها لب عرشه ایستادم و به دریا خیره شدم.
نمیدانم حرفهایم را باور میكنید یا نه، ولی اعتقاد دارم كه روح میخواست چیزی به من بگوید. او یك بار دیگر هم مرا از خواب بیدار كرد. این بار بیشتر سعی كردم با او حرف بزنم ولی درست مثل دفعه اول انجام هر كاری از من ساقط شده بود. فقط دلم میخواهد یك روز بتواند به من بفهماند چه میخواهد بگوید.
تهیه و تنظیم : مجله تالاب