داستان شوخی یک روح
مادربزرگ اهل بیرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهای معمولی میپرداخت. آن وقتها مادرم یك اسب داشت و وقتی او و برادرهایش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب میداد و آن را از اصطبل بیرون میآورد تا در چراگاه بچرد. یك روز كه به همین منظور از خانه بیرون رفته بود، بعد از مدتی بازگشت و دستگیره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولی در باز نشد.
خلاصه اینكه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتی در ورودی را از پشت نگاه كرد، دید كسی یا چیزی آن را از داخل قفل كرده است. یك كم ترسیده بود ولی نه زیاد زیرا تا آن زمان تقریبا همه افراد خانه حداقل یكبار موارد مشابهی را تجربه كرده بودند و این بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا میزدم رسیده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ برای رسیدگی به اسب بیرون رفت.
سپس به خانه برگشت. دستگیره را چرخاند ولی باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهمید یك نفر بخاری قدیمی و بزرگ اتاق پذیرایی را بیرون آورده، آن را در مسیر اتاق پذیرایی تا در ورودی خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق میدهید كه حسابی بترسد. آن روز مادربزرگ به همسایهاش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پیش او بماند. اتفاق بعدی برای پدربزرگ افتاد.
آن روز او در انبار مشغول كندن پوست یك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترین چاقوی مخصوص شكارش را برداشت و در دیوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چیزی بیاورد وقتی به سوی دیوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقویی در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولی تا به امروز دیگر كسی اثری از آن چاقو پیدا نكرده است.
تهیه و تنظیم : مجله تالاب