20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول

20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول

حکایت های‌ زیبا و آموزنده قدیمی از بهلول و حکایت گلستان سعدی و حکایت زیبا و جالب پند آموز را در اینجا بخوانید . از قدیم در ایران رواج داشته و همین حکایت های زیبا و کوتاه است که باعث میشود بسیار از آموزش ها را در قالب حکایت یاد بگیریم. حکایت آموزنده ترین روش برای پرداخت به مشکلات است.

 

20 حکایت زیبا و جالب پند آموز

خواجة بخشنده و غلام وفادار

درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.

زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

 

حکایت زیبا و جالب پند آموز

حکایات زیبا از بهلول عاقل ترین دیوانه

 

حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان

زاهدی گفت : روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش این جا چه میکنی؟

گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی‌دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم میکنند و اگر غایب شوم غیبتم نمیکنند

 


حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار

یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و می‌خورد

هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی

مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت

از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر

آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟

بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند

 


حتما بخوانید:3 حکایت زیبا از گلستان سعدی



حکایت راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :

میخواهم از کوهی بلند بالا روم می تواني نزدیکترین را ه رابه من نشان دهی؟

بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول

شخصی از بهلول پرسید:

می‌توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟

بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین می‌آید

 


حکایت حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن ‌طور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت

ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل وی را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند

ولی با این همه ی سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آن ها داد

حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های‌ خودرا بکنید

نخستین حکایت حال غافلان
 

نخستین حکایت حال غافلان:

مرحوم ملا احمدنراقى در اشعارى پر محتوا با بيان تمثيلى، حال غافلان را بيان میكند كه مضمون اشعار به اين صورت است:
اى غافل بیخبر! داستان بیخبرى و غفلت داستان آن مردى را می ماند كه در بيابانى هولناك شير درنده مستى به او حمله برد.

آرى، كسى كه از خدا و حق دور بماند در بيابان زندگى با صد خطر روبه‌رو میشود. آن مرد براى نجات از حمله شير به چاهى پناه برد كه طنابى در آن آويخته بود، طناب را گرفت و وارد چاه شد و شير هم سر چاه متوقف گشت تا با بيرون آمدن او به او حمله كند.

در وسط چاه چشمش به اژدهايى افتاد كه در عمق چاه براى طعمه دهان گشوده است.

در حالى كه غرق ترس و وحشت شده بود، صدايى توجه وی را جلب كرد. ديد دو موش مشغول جويدن طناب‏اند. آن مرد خودرا از بالا و پايين چاه ودر كنار كار آن دو موش در خطر حتمى ديد، ناگهان چشمش به انبوهى زنبور افتاد كه در كمرگاه چاه عسل اندوخته ‏اند، با ديدن عسل شيرين خاك‏ آلود كه در حقيقت سم تلخ دنياى هلاك‏ كننده بود به سوى عسل دست برد تا ازآن عسل تناول كند ودر حال خوردن عسل از شير و اژدها و دو موش كه رشته عمرش را قطع میكردند، غافل و بیخبر ماند؛ با خوردن عسل از نيش زنبورها هم در امان نبود.

 

حکایت های‌ زیبا و آموزنده

هست اين دنيا چَه و عمرت رسن‏
روز و شب هستند موشان بى‏سخن‏

رشته عمر تو را ليل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار

اژدها قبر است بُگشوده دهان‏
منتظر تا پاره گردد ريسمان‏

مرگ باشد شير مست پر غرور
تا كشد جان تو را از تن به زور

مال دنيا انگبين و اهل آن‏
جمله زنبورند نى بل برغمان‏

از پى اين شهد زهرآلوده چند
در جدل با ريش مالان اى لوند

شهد نبود سم جانفرساست اين‏
نوش نبود نيش درد افزاست اين‏

مهر تابان نيستند اين دوستان‏
دشمنانند اى برادر دشمنان‏

زاهل دنيا تا توانى اى عزيز
میگريز و میگريز و می‏گريز

آرى، غفلت از خدا و بى‏توجهى به آخرت و فراموشى حقايق و دورى از صفات عالى انسانى، آدمى را- مرحوم ملا احمد نراقى در اشعار بالا فرمود- گرفتار دام خطر كرده‏ و دست انسان را از دامن سعادت جدا خواهد كرد .

 

دومین حکایت غفلت

دومین حکایت غفلت:

 
حکایتی جالب در مورد غفلت

حکایت غفلت، حکایت آن سه فیلسوفی است که در ایستگاه راه آهنی منتظر ورود قطار بودند. آن ها آن قدر گرم بحث و جدل بودند که غافل از ورود قطار شدند. لحظه ای که قطار خواست ایستگاه را ترک کند دو نفر از انها با عجله خود رابه درون قطار رساندند.

 

نفر سوم اما که خیلی هم عجله داشت نتوانست سوار شود. از بس که ناراحت بود گریه میکرد، باربری که ماجرای انها را از نزدیک مشاهده کرده بود به وی نزدیک شد و به او دلداری داد وگفت خدا را شکر که حداقل دونفر از شما سوار قطار شد.

 

فیلسوف به جا مانده گفت: مشکل همین جاست. آن دو نفر برای بدرقه من آمده بودند من ماندم و آن ها رفتند. مطمئناً آن ها هم در قطار دارند مانند من گریه می‌کنند. بله قطار زندگی در حرکت است چه سوار بشوی یا نشوی آن میرود وغفلت ازآن قابل جبران نیست.

 

 

حکایت های‌ زیبا و خواندنی

 

سومین حکایت غفلت:

20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول
 
حکایت خواندنی در مورد غفلت و نادانی

شاگردی از معلّم پرسید: « چرا اشخاص نفهم رابه گاو تشبیه میکنند؟»
معلّم پاسخ داد : « روزی یک نفر به باغ وحش رفت و دید همه ی حیوانات میخندند غیر از گاو . روز دیگر ، باز به آنجا رفت و مشاهده نمود که گاو می‌خندد و سایر حیوانات ، ساکت هستند . وقتی از مسئول باغ وحش جریان را پرسید ، او گفت :دیروز ، میمون لطیفه ای برای حیوانات تعریف کرده بود که همه ی حیوانات خندیدند ، اما این گاو تازه امروز فهمیده و دارد می‌خندد!»
فیلسوف شهیر «الكوت» میگوید :
غفلت از ناداني خود ، دردي است كه نادان ها به آن گرفتارند.
«مولوی» هم با نگاهی ژرف می سراید :
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن

 

 

حکایت های‌ سعدی

 

حکایت «قصاص روزگار»

فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.

سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.

فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟

فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.

فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟

فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم»

ناسزایی راکه بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به، که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین خودرا رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

گلستان سعدی

 

حکایت های‌ سعدی

 


حتما بخوانید: 10 حکایت زیبا از بوستان سعدی (حکایت های شیرین سعدی)


 

حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه ی آنرا ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آنرا بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و وی را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

 

حکایت زیبا و داستان پند آموز

 

حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی وی را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایي که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

 

بعد آینه‌ي بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: دراین آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ جواب داد: خودم را می بینم.

 

دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک ماده‌ي اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ي نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته ودر آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی‌ شیشه‌ای رابا هم مقایسه کن.

 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره «یعنی ثروت» پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

 

حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های‌ نفسانی درمن قوت می گیرد ودر نتیجه، از یاد خدا غافل می‌مانم. خیر من دراین است که در همین حال باشم و از پروردگار می‌خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و انچه رابه آن سزاوارم به من عطا کند.»

 

 

حکایت زیبا و پند آموز کوتاه پدر

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من این گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

 

 

حکایت زیبا و آموزنده

 

حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خودرا نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»

 

 

حکایت زیبا و آموزنده

 

 

داستان و حکایت پندآموز

ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بودو در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. آرامگاه اش از سنگ مرمر فرش شده ودر ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟

فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!

 

حکایت های‌ شیرین و زیبا

 

حکایت پند آموز عبرت

« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین رابا چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: میخواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می‌رسد و بشما چه قدر؟ هر چه سعی می‌کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع «حدود یک متر» نمی‌رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمیرسد.»

 

****

حکایت پند آموز زن کامل

 

حکایت پند آموز زن کامل

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت میکرد. خوب ملا، هیچوقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد: فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ي آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.

پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!

 

 

****

 

داستان و حکایت پند آموز

نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار رابه الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن رابه الاغ ياد بدهد.

حكيمى وی را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.

 

حکایت های زیبا و آموزنده , حکایت های زیبا از بهلول, حکایت های آموزنده بهلول, حکایت های کوتاه و خواندنی

 

گروه حکایت و داستان تالاب

جدیدترین مطالب سایت