در اینجا گلچینی از بهترین اشعار حافظ و شعر و غزل عاشقانه حافظ شیرازی را که بسیار طرفدار دارد را بخوانید.
اي بـیخبــر بکــوش کـه صاحب خبــر شوی
تــا راهــــرو نباشی کـی راهـبـر شـوی
در مکتب حقایق پیش ادیـب عشـق
هان اي پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی اي عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
اي سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
“حافظ”
خـرم ان روز کـز ایـــن منـزل ویـران بــروم
آسان جان طلبــم و از پـی جـانان بــــروم
گـر چــه دانم که بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر ان زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری ان سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـده گـریان بــروم
نـذر کـردم گـر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکده شادان و غـزل خــــوان بـــــروم
برای خواندن شعرهای بیشتر از سعدی شیرازی
میتوانید به بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی سر بزنید.
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا رابده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا رافغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما راز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا رامن از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا رابدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا رانصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا راحدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما راغزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
مطالب مشابه : شعرهای زیبای حافظ شیرازی درباره فصل بهار | شعر زیبا درباره بهار
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنندهر کجا ان شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کننداي جوان سروقد گویی ببر
پیش از ان کز قامتت چوگان کنندعاشقان را بر سرخود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد ان کنندپیش چشمم کمتر است از قطرهاي
این حکایتها که از طوفان کنندیار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنندمردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ستم بر انسان کنندخوش برآ با غصه اي دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنندسر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند“حافظ”
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ماما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر مادر خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ماعقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ماروی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر مابا دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ماتیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوستواله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوستزلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوستسر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوستبس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوستگر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوستمیل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوستحافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
مطالب مشابه : اشعار سال نو شاعران بزرگ ایران (اشعار حافظ و سعدی)
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي میشنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
اي نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاستشب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاستهر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاستان کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاستهر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاستبازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاستعقل دیوانه شد ان سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاستساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاستحافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
*گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآیدگفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان اینکار کمتر آیدگفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آیدگفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آیدگفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدگفتم که نوش لعلت ما رابه آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آیدگفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان درآیدگفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
ان جـــا جــز ان کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
مطالب مشابه : شعر زیبا برای کارت عروسی | شعر حافظ برای کارت عروسی
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آیداز غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آیدز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آیدهیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آیدکس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آیدجرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آیددوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آیدخبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي می شنوم کز قفسی می آیدیار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شودگویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شودخواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من ان جا مگر شوداز هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز ان میانه یکی کارگر شوداي جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شوداز کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شوددر تنگنای حیرتم از نخوت حریف
یا رب مباد ان که گدا معتبر شودبس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شوداین سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شودحافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
مطالب مشابه : شعر عاشقانه از حافظ شیرازی + اشعار دوبیتی عاشقانه از باباطاهر
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادندچه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
ان شب قدر که این تازه براتم دادندبعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در ان جا خبر از جلوه ذاتم دادندمن اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادندهاتف ان روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنداین همه ی شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز ان شاخ نباتم دادندهمت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بوددل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بودهم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بودعالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بودمن سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بودبگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بودبه وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد ودر آرزوی روی تو بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدندساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدندآسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدندجنگ هفتاد و دو ملت همه ی را پوزش بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدندشکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدندآتش ان نیست که از شعله او خندد شمع
آتش ان است که در خرمن پروانه زدندکس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن رابه قلم شانه زدند
ناگهان پرده برانداختهاي یعنی چه
مست از خانه برون تاختهاي یعنی چهزلف در دست صبا گوش به فرمان حریف
اینچنین با همه ی درساختهاي یعنی چهشاه خوبانی و منظور گدایان شدهاي
قدر این مرتبه نشناختهاي یعنی چهنه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهاي یعنی چهحافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهاي یعنی چه
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد ودر خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
مطالب مشابه : شعر شب بخیر و خداحافظی عاشقانه | شعر شب بخیر کوتاه از حافظ
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارمهواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بودآدم آورد دراین دیر خراب آبادم
ما ز یاران چشم یاری داشتیمخود نادرست بود انچه می پنداشتیم
اي پادشه خوبان داد از غم تنهاییدل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دستعالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
بشنو این نکته که خودرا ز غم آزاده کنیخون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
اي بیخبر بکوش که صاحب خبر شویتا راهرو نباشی کی راهبر شوی
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بوددر کار خیر حاجت هیچ استخاره نیستغلام همت آنم که زیر چرخ کبودز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشتمن اگر نیکم و گر بد تو برو خودرا باش
هر شخصی ان دروَد عاقبت کار که کشت
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بودزمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوشزدهام فالی و فریاد رسی می آید
مطالب مشابه : عکس پروفایل حافظ شیرازی | عکس نوشته اشعار حافظ
هر ان که جانب اهل خدا نگه داردخداش در همه ی حال از بلا نگه داردحدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوستکه آشنا سخن آشنا نگه دارد
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتریادگاری که دراین کنبد دوار بماند
خلوت دل نیست جای صحبت اضداددیو چو بیرون رود فرشته درآید
دلربایی همه ی ان نیست که عاشق بکشندخواجه ان است که باشد غم خدمتگارش
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشق بازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم گرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست