نظامی گنجوی یکی از بزرگ ترین شاعران ایرانی قرن ششم هجری اسـت کـه پنج گنج یا خمسه نظامی را سروده اسـت. او در شهر گنجه متولد شد و از فنون حکمت و علوم عقلی و نقلی و طب و ریاضی و موسیقی بهرهاي کامل داشته اسـت. در ادامه با انواعی از اشعار گنجوی آشنا خواهید شد.
اشعار نظامی گنجوی درباره عشق و خدا و تاریخ و فلسفه و تعلیم و تربیت بسیار زیبا و معنوی هستند. او از شعر بزمی و داستانسرایی بـه شکل بینظیری استفاده کرده و شعر عاشقانه را بـه اوج رسانده اسـت2. برخی از آثار مشهور او عبارتند از:
***
بگفت از عشق کارت سخت زار اسـت
بگفت از عاشقی خوش تر چکار اسـت
***
دایه ي دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
***
همه ی روز را روزگارست نام
یکی روز دانه ست و یک روز دام
***
بنگر بـه روی زرد من، وز سینه بنشان گرد من
تا چند باشی درد من؟ درمان من شو ساعتی
مطالب مشابه: اشعار زیبای بهار | شعر کوتاه بهار | شعرهای عاشقانه بهاری
***
خردمند ان بود کو در همه ی کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
***
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
و آنکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانش آموزی
***
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوش تر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
بـه دستی دامن جانان گرفتن
بـه دیگر دست نبض جان گرفتن
گه آوردن بهار تر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غم هاي دل پرداز گفتن
جهان اینست و این خود در جهان نیست
و گر هست اي عجب جز یک زمان نیست
***
هر کـه تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست دراین کارگاه
جغد کـه شومست بـه افسانه در
بلبل گنجست بـه ویرانه در
هر کـه دراین پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
***
اولین بار گفتش کز کجایی بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا بـه صورت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
***
بگفتا جانفروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدي عاشق بدینسان بگفت از دل تو می گویي من از جان
***
مجنون کـه بلند نام عشقست از معرفت تمام عشقست
تا زنده بـه عشق بارکش بود چون گل بـه نسیم عشق خوش بود
***
و اکنون کـه گلش رحیل یابست این قطره کـه ماند از او گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی خوش میکنم آب خود دراین جوی
***
چون خم گردون بـه جهان در مپیچ
انچه ” نه ان تو ” بـه ان در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی توست
***
سنگ وی افزون ز ترازوی توست
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را بـه جنگ
***
بـه کـه تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
دایه ي دانای تو شد روزگار
***
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
***
گر اندیشه کنی از راه بینش
بـه عشق اسـت ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خودرا جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
***
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و ان رستی
***
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
دُر برآرد ز آب و لعل از سنگ
وآنکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
اي بسا تیزطبع کاهلکوش
کـه شد از کاهلی سفالفروش
وي بسا کوردل کـه از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
***
کسی کز عشق خالی شد فسردهست
گرش صد جان بود بیعشق مُردهست
***
ﻓﻠﮏ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﻣﺤﺮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽﺧﺎﮎ ﻋﺸﻖ ﺁﺑﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
***
پـرورده عـــشق شــد ســرشتـــم
جـــز عـــشق مــباد ســرنوشتــم
***
جهان عشق اسـت و دیگر زرق سازی
همه ی بازیست الا عشقبازی
کسی کز عشق خالی شد فسردست
گرش صد جان بود بیعشق مردست
***
در عشق چه جای بیم تیغ اسـت
تیغ از سر عاشقان دریغ اسـت
عاشق ز نهیب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد
***
عاشق شدهام بر تو تدبیر چه فرمایی
از راه صلاح آیم یا از ره رسوایی؟
تا جان و دلم باشد من جان و دلت جویم
یا من بـه کنار افتم یا تو بـه کنار آیی
در دوستیات شهری گشتند مرا دشمن
بر من کـه کند رحمت؟ گر هم تو نبخشایی
زین سان کـه منم بی تو دور از تو مبادا کس
نه دسترسی بر تو نه بی تو شکیبایی
***
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
بـه معشوقی زند در گوهری چنگ
کـه مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه کَه را میربایند
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
***
گر اندیشه کنی از راه بینش
بـه عشق اسـت ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خودرا جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
***
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این اسـت
همه ی صاحبدلان را پیشه این اسـت
جهان عشقست و دیگر زرقسازی
همه ی بازیست الا عشقبازی
***
گر اندیشه کنی از راه بینش
بـه عشق اسـت ایستاده آفرینش
***
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
***
عتاب از حد گذشته جنگ باشد
زمین چون سخت گردد سنگ باشد
***
زین پس تو و من، من و تو زین پس
یک دل بـه میان ما دو تن بس
مطالب مشابه: ۷ کتابخانهی شگفتانگیز در دنیا که باید بشناسید
***
پنجمین کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور دیگر شادان
همه ی مرزی ز مهربانی تو
***
بـه تمنای مرزبانی تو
چار شه داشتند چار طراز
پنجمین شان توئی بـه عمر دراز
***
کز وی آموخت علمهای نفیس
بزم نوشیروان سپهری بود
کز جهانش بزرگمهری بود
***
بود پرویز را چه باربدی
کـه نوا صد نه صدهزار زدی
وان ملک را کـه بد ملکشه نام
***
اي یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
***
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
***
گر اندیشه کنی از راه بینش
بـه عشق اسـت ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بی عشق خودرا جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
***
دریاب کـه مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
***
چه خوش داستانی زد ان هوشمند
کـه بر ناگزاینده ناید گزند
***
چو در نیم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم بـه توست
همه ی روز تا شب پناهم بـه توست
***
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان بـه پیش
چو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز اي بـه خاکی شده گردناک
بده وام و بیرون جه از گرد و خاک
***
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
***
اگر بیعشق بودی جان عالم
کـه بودی زنده در دوران عالم؟
***
کسی کز عشق خالی شد فسردهست
گرش صد جان بود بیعشق مُردهست
***
نروید تخم کس بیدانۀ عشق
کس ایمن نیست جز در خانۀ عشق
***
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
کـه بی او گل نخندید، ابر نگریست
***
مرا تا دل بُوَد، دلبر تو باشی
ز جان بگذر کـه جانپرور تو باشی
گر از بندِ تو خود جویم جدایی
ز بندِ دل کجا یابم رهایی؟
***
بگفت از دل شـدی عاشـق بدین سان؟!
بگفـت از دل تـو می گویى مـن از جـان
***
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه کـه باشم خفته در خاک
***
جهان افروز دلبندی چه دلبند
بـه خرمن ها گل و خروارها قند
بـه نازی قلب ترکستان دریده
بـه بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گل هاي دلاویز
گلاب از شرم ان گل ها عرق ریز
***
تو با چندان عنایتها کـه داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
***
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
بـه معشوقی زند در گوهری چنگ
کـه مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه کَه را میربایند
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
***
بسا دولت کـه آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
***
از عمر من انچه هست بر جای
بستان و بـه عمر لیلی افزای
***
میوهاي دادمت ز باغ ضمیر چرب و شیرین چو انگبین در شیر
ذوق انجیر داده دانهي او مغز بادام در میانهي او
پیش بیرونیان برونش نغز وز درونش درونیان را مغز
***
بهاری داری از وی برخور امروز کـه هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمیزاد چو هنگام خزان آید برد باد
***
جهانافروز دلبندی چه دلبند
بـه خرمنها گل و خروارها قند
بـه نازی قلب ترکستان دریده
بـه بوسی دخل خوزستان خریده
***
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم ان گلها عرق ریز
ز تری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
***
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن بـه بود یقین باشد
زان ولایت کـه مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
***
دل توئی وین مثل حکایت تست
کـه دل مملکت ولایت تست
اي بـه خضر و سکندری مشهور
مملکت را ز علم و عدل تو نور
***
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت
خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
گوهر آینه اسـت سینه تو
آب حیوان در آبگینه تو
***
هر ولایت کـه چون تو شه دارد
ایزد از هر بدش نگه دارد
زان سعادت کـه در سرت دانند
مقبل هفت کشورت خوانند
مطالب مشابه: شعرهای زیبای بهار و نوروز | شعرهای شاعران مشهور جهان درمورد بهار
در پایان
نظامی گنجوی یکی از شاعران و داستانسرایان برجسته ایرانی اسـت کـه در سده ششم هجری در شهر گنجه زندگی می کرد. او پنج اثر مشهور بـه نام خمسه نظامی را سرود کـه در انها از عشق، حکمت، تاریخ، فلسفه و اخلاق بـه شکل شعری و داستانی گفته اسـت. او از شاعرانی اسـت کـه سبک و روش خاص خودرا در ادبیات فارسی ایجاد کرد و بر شاعران بعدی تأثیر گذاشت.