وحشی بافقی، شاعر برجسته ایرانی در سده دهم هجری قمری، در سبک نوشتاری خود تحت تأثیر مکتب هندی و سبکهای وقوع و واسوخت بود. او در غزلهایش به شدت به مضامین عاشقانه و غمانگیز پرداخته و از زبانی پر از سوز و گداز و احساسات عمیق استفاده کرده است.
وحشی بافقی، کمالالدّین یا شمسالدّین محمّد وحشی بافقی، یکی از شاعران نامدار سدهٔ دهم ایران است که در سال ۹۳۹ هجری قمری در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود. دوران زندگی او با پادشاهی شاه طهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده همزمان بود. وی به خاطر غزلهای عاشقانه و اشعار غمانگیزش شهرت دارد و در ادبیات فارسی به سبک نوشتاری هندی و مکتب وقوع و واسوخت شناخته شده است.
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
***
کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرای
مگر وحشی نمی داند، زبان رمز و ایما را
***
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را
مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند
شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را
ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را
***
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را
مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند
شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را
ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
مطالب مشابه: گلچینی از اشعار و غزلیات عاشقانه وحشی بافقی
***
ﻣﻦ ﺧﻨﺪه زﻧﻢ ﺑﺮ ﺩل، ﺩل ﺧﻨﺪه زﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می خندﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ می خندد ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
***
جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست
این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی میباید
اما چه کنم صبر جگر دارم نیست
***
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
گرچه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
***
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است اینکه گوید به دلی ره است دل را
دل من ز غصه خون شد، دل او خبر ندارد
***
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
***
صلاح کار در انکار عشق بینم لیک
تحملی که بود پرده پوش رازم نیست
***
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
***
عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست
***
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
***
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
***
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
***
آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گر همان بر سر خونریزی مایی، بازآ
کرده ای عهد که باز آیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان
جان من این همه بی رحم چرایی، بازآ
***
فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد
***
طی زمان کن ای فلک، مژده وصل یار را
پاره ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به مان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده ام جان امیدوار را
***
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
***
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
***
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم
***
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصه این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چاره این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم این همه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
***
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
***
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چاره من کن
زان کز همه کس، بی کس و بییارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکارترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
***
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
***
زلف مشکینت، که ازهر سو دلی شد بستهاش
چیست هندویی، که آوردهست بیرون آبله
کی کند باطل! مرا دل گرمیی کز مهر اوست
گر فسون، خوان را شود لبها ز افسون آبله
***
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمیدارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است
***
از دیده ز رفتن تو خون میآید
بر چهره سرشک لاله گون میآید
بشتاب که بی توجان ز غمخانهٔ تن
اینک به وداع تو برون میآید
***
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
***
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست
وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باختهاند
به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست
به دیگری نگذاریم ، مردهایم مگر
نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست
تویی که عزت ما میبری به کم محلی
و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست
به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم
کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست
***
هنوز عاشقیو دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
***
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم
***
عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است
ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است
دلیریی که دلم کرد و می زند در صلح
به اعتماد نگه های رغبت آمیز است
مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه
علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است
شدیم مات به شطرنج غایبانهٔ تو
به ما بخند که خوش بازیت به انگیز اس
کنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر
دلم که بستهٔ آن طرهٔ دلاویز است
جگر زد آبله وز دیده می چکد نمکاب
که بخت شور به ریش جگر نمکریز است
رقیب عزت خود گو مبر که بردر عشق
حریف کوهکنی نیست آنکه پرویز است
به ذوق جستن فرهاد می رود گلگون
تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است
شدست دیدهٔ وحشی شکوفه دار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخیز است
***
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد … جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد … هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
***
گر ز آزردن من هست غرض مردن من . . . مردم، آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است … بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد ( برگرد ) به راه تو نهادن غلط است
***
رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است … جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد . . . چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
***
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
***
جان سوخت ز داغ دوری یار مرا
افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم
ای هجر به جرم این بکش زار مرا
***
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امیــــد ز هـــر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشـــهٔ بامی که پریــــدیم ، پریــدیم
***
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
مطالب مشابه: زندگینامه وحشی بافقی
***
میتوانم بود بی تو، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست
حفظ ناموس تو منظور است می دانی تو هم
ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست
***
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست …
***
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست
با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست
***
ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست
***
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
***
طی زمان کن ای فلک، مژده وصل یار را
پاره ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به مان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده ام جان امیدوار را
***
نرخ بالا کن متاع غمزه غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بی امتیاز و عاشق ممتاز را
***
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را
با آن که روز وصل او دانم که شوقم می کشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
***
هنوز عاشقیو دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
***
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
***
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود، سد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می کند
سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را
با آن که روز وصل او دانم که شوقم می کشد
ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو
سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
***
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
پیشِ تو بسی از همه کَس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بییارترم من
***
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
***
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم، غلط
***
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کردهای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کردهای
چون به سوی کس توانم دید باز از انفعال
این چنین کز روی مردم شرمسارم کردهای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کردهای
تو همان یاری که با من داشتی صد التفات
کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کردهای
ای که میپرسی بدینسان کیستی زار و نزار
وحشیام من کاین چنین زار و نزارم کردهای
***
از برای خاطر اغیار خوارم میکنی
من چه کردم کاین چنین بیاعتبارم میکنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریهها بر روزگارم میکنی
گر نمیآیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زآنکه هر دم پیش جمعی شرمسارم میکنی
گر بدانی حال من گریان شوی بیاختیار
ای که منع گریه بیاختیارم میکنی
گفتهای تدبیر کارت میکنم وحشی منال
رفت کار از دست کی تدبیر کارم میکنی
***
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
***
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلم تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت
***
جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست
این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی میباید
اما چه کنم صبر جگر دارم نیست
***
امشب همه شب ز هجر نالان بودم
با بخت سیه دست و گریبان بودم
قربان شومت دی به که همره بودی
کامشب همه شب به خویش گریان بودم
***
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا … خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا …التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟
***
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود… جان من، اینهمه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ … همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟
زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی ؟
***
جمع با جمع نباشند و پریشان با شی… یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ . . .به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
شب به کاشانه ی اغیار نمی باید بود
غیر را شمع شب تار نمی باید بود
***
همه جا با همه کس یار نمیباید بود … یار اغیار دل آزار نمی باید بود
تشنه ی خون من زار نمیباید بود … تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست
موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست
مطالب مشابه: متن و شعر کوتاه عاشقانه و محبت آمیز (20)
در پایان
در اشعار وحشی بافقی، عشقهای نافرجام، زندگی سخت، مصائب و مسائل شخصی به شکلی هنرمندانه و با زبانی شاعرانه بیان شدهاند. او همچنین در آثارش به تجربیات تلخ و تنهاییهای خود اشاره کرده و این مضامین را با زیبایی خاصی به تصویر کشیده است.