سعدی بزرگ شاعر ایرانی که در جهان بسیار معروف است و تمامی شعرها و غزل هایش پر از عشق و احساس و زندگی است و وقتی شعرهای این شاعر بزرگ را می خوانید نمی دانید ساعت چگونه گذشته است . در این مطلب به کمک مجله تالاب قصد داریم شعرهای زیبای مثنوی سعدی شیرازی را برایتان به اشتراک بگذاریم امیدوارم بخوانید و لذت ببرید و حتی اگر بیتی از شعرها را بسیار دوست داشتید برای عزیزانتان حتما بفرستید و آنها را شاد کنید و این لذت را با هم شریک شوید.
***
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
مطلب مرتبط : بهترین شعرهای سعدی شیرازی (مثنوی رباعیات و غزلیات سعدی)
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم میرود
با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمیدارم جفا کار از فغانم میرود
مطلب مرتبط : اشعار سعدی شیرازی ؛ شعرهای زیبا و کوتاه و عاشقانه از سعدی شیرازی
درخت، غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
بساط سبزه لگد کوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی، به رقص بر جستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدّتی ببریدند و باز پیوستند
به در نمی رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر میان خانه ماست
که سرو های چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبرندارم از ایشان که درجهان هستند
مثال راکب دریاست، کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
مطلب مرتبط : شعر زیبا از سعدی شیرازی (قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن)
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها…
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
مطلب مرتبط : گلچینی از بهترین از شعرهای بوستان سعدی
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید نالهام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره میکند آینه جمال من
***
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
مطلب مرتبط : گلچینی از اشعار و غزلیات سعدی شیرازی + عکس نوشته اشعار سعدی
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
***
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
***
گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنه کار می کنی
***
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
***
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
مطلب مرتبط : اشعار زیبا از سعدی شیرازی | شعر عاشقانه از سعدی شیرازی
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
***
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
***
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
***
خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان
بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان
گرت آیینهای باید، که نور حق در او بینی
نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان
قبا بر قد سلطانان، چنان زیبا نمیآید
که این خلقان گردآلوده را، بالای درویشان
به مأوی سر فرود آرند، درویشان معاذلله
وگر خود جنتالمأوی بود مأوای درویشان
وگر خواهند درویشان، ملک را صنع آن باشد
که ملک پادشاهان را کند یغمای درویشان
گر از یک نیمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب
ز دیگر نیمه بس باشد، تن تنهای درویشان
کسی آزار درویشان تواند جست، لا و الله
که گر خود زهر پیش آرد، بود حلوای درویشان
تو زر داری و زن داری و سیم و سود و سرمایه
کجا با این همه شغلت، بود پروای درویشان
که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد
هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان
دو عالم چیست تا در چشم اینان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان
سرای و سیم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان
***
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن
آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن
اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن
زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست
عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن
بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق
هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن
سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند
رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن
***
مطلب مرتبط : اشعار زیبا و خواندنی سعدی شیرازی (20)
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی
***
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی
گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانی
ولیکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت میهراسم
که تا زندهای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید
گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن
اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن
که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی
اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان میروی ساکن و خواب در سر
که میترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدست سعدی
که نامش برآمد به شیرین زبانی
***
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
عقابان میدرد چنگال باز آهنین پنجه
تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی
نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد
اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو
نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی
به صورت زان گرفتاری که در معنی نمیبینی
فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی
***
ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻬﺪ ﺑﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﺷﻢ
ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺗﺶ ﻣﯿﺴﺮﻡ ﮐﻪ ﻧﺠﻮﺷﻢ
***
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر،که دوا نمیپذیرم
***
ﮔﻔﺘﯽ ﻧﻈﺮ ﺧﻄﺎﺳﺖ، ﺗﻮ ﺩﻝ ﻣﯽﺑﺮﯼ ﺭﻭﺍﺳﺖ؟!
ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺟﺮﻡ ﻭ ﺧﻠﻖ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ
***
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید:
آمدی، وه که چه مشتاق و پریشان بودم
***
مطلب مرتبط: بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی (اشعار بوستان سعدی)
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
***
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
***
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
***
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
***
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
***
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
***
ای چشم و چراغ اهل بینش
مقصود وجود آفرینش
صاحب دل لاینام قلبی
مهمان أبیت عند ربی
در وصف تو لانبی بعدی
خود وصف تو و زبان سعدی؟
***
همه را ده چو میدهی موسوم
نه یکی راضی و دگر محروم
خیر با همگنان بباید کرد
تا نیفتد میان ایشان گرد
کانچه در کفهای بیفزاید
به دگر بیخلاف درباید
***
عدل و انصاف و راستی باید
ور خزینه تهی بود شاید
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد
پادشاهی که یار درویشست
پاسبان ممالک خویشست.
***
نظر کن درین موی باریک سر
که باریک بینند اهل نظر
چو تنهاست از رشتهای کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
***
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بیاصل دیوار
چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی
که بد را کس نخواهد گفت نیکوی
***
زندگی با شعرهای زیبای مثنوی سعدی و شاعران دیگر بزرگ باید بگذرد چون پر از درس زندگی و معرفت و اخلاق است که به یاد می دهند کاش اگر در خانه کتاب های این عزیزان را داریم نگذاریم که گرد و غبار بر روی آنها بنشیند و شبها چند صفحه ای در کنار خانواده با این اشعار زیبا بخوانیم و لذت ببریم، یک ایرانی باید شعرهای شاعران بزرگان خود را بداند. مجله تالاب گلچینی از مثنوی سعدی عزیز برای شما به اشتراک گذاشته است .
اگر علاقه مند به خواندن زندیگنامه و زندگی شخصی این شاعر بزرگ هستید به قسمت زندگینامه سعدی شیرازی مراجعه نمایید.