منوچهر آتشی، شاعر برجسته ایرانی، در سبک شعری خود تجربههای نوینی را به ارمغان آورد. آتشی با الهام از طبیعت جنوبی و وحشی، به خشونت غریزی در شعر رسید که با لحن حماسی و ترکیبی از عشق، امید و آرزو همراه بود. شعرهای او در دهههای ۳۰، ۴۰ و ۵۰ به سبک کویری معروف بودند و عناصر طبیعی کویر در آنها حماسه و خشونت را با هم آمیخته بود.
منوچهر آتشی، شاعر، روزنامهنگار، و مترجم معاصر ایرانی بود. او از یاران قدیمی و پای کار حزب توده ایران بود و یکی از افراد حلقه ادبی موج ناب. آتشی دانشآموخته ادبیات انگلیسی بود. زندگی او در روستای دهرود بخش بوشکان در استان بوشهر آغاز شد و پس از تحمل یک دوره بیماری، در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.
او یکی از بازماندگان گروهی بود که شاگردان بلاواسطهٔ نیمای بزرگ محسوب میشدند. منوچهر آتشی با شعرهایش در دهههای مختلف به سبکهای متفاوتی پرداخت و تأثیر بزرگی بر شاعران معاصر داشت. او یکی از چهرههای ماندگار ادبیات ایران بهشمار میآید.
شعرم سرود پاك مرغان چمن نيستتا بشكفد از لاى زنبقهاى شاداب
يا بشكند چون ساقههاى سبز و سيراب
يا چون پر فواره ريزد روى گلها
***
خوشخوان باغ شعر من زاغ غريب است
ــ نفرينى شعر خداوندان گفتار ــ
فواره گلهاى من مار است و هر صبح
گلبرگها را مىكند از زهر سرشار
من راندگان بارگاه شاعران را
در كلبه چوبين شعرم مىپذيرم
افسانه مىپردازم از جغد
ــ اين كوتوال قلعه بىبرج و بارو ــ
از كوليان خانه بر دوش كلاغان
گاهى كه توفان مىدرد پرهايشان را
***
از خاك مىگويم سخن، از خار بدنام
ــ با نيشهاى طعنه در جانش شكسته ــ
از زرد مىگويم سخن، اين رنگ مطرود
از گرگ، اين آزاده از بند رسته
***
من ديوها را مىستايم
از خوان رنگين سليمان مىگريزم
من باده مىنوشم به محراب معابد
من با خدايان مىستيزم
مطالب مشابه: متن جاده و سفر کردن؛ 50 شعر زیبا در مورد سفر و مسافر
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
تو را ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی ! دیدار درفلق
وقتی ستارگان سحرگاهی
بر ساقه ی سپیده تکان می خورد
و سحر ماه، نخل جوان را در خلسه ی بلوغ می آشفت
***
وقتی که روح محتشم خرما
در طاره ی شکفته کبکاب
و چاشتبند کهنه ی چوپان
آواز بال فاخته را می شنفت
وقتی که فاخته پر می گشود از آبخور سوی خرمن
از کوره راه شیری مشرق
با کرّه ی تکاور نو زینم
ای غرق در لباس گلباف روستا!
***
اسب سفيد وحشی
بر آخور ایستاده گران سر
اندیشناک سینه مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعه خورشید سوخته ست
با سر غرورش امّا دل با دریغ ریش
عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش
اسب سفید وحشی ، سیلاب دره ها
بسیار صخره وار که غلتیده بر نشیب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسیار صخره وار ، که بگسسته از فراز
***
تازانده پر غرور پلنگان
اسب سفيد وحشی ، با نعل نقرهگون
بس قصّهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده زِ درگاه غرفهها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قلّه بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها
بر گردن ستبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد زِ هلهله سم او زِ خواب
اسب سفید وحشی اینک گسسته یال
مثل شبی دراز
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز
در شط پاک زمزمه خویش می روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه ای عاشقانه اند
و مثل ماهیان طلایی شهاب ها
در برکه های ساکت چشمم
سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند
***
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردناکی لب باز می کنند
با هر چه روزگار به من داد هیچ و هیچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با کولبار یک شب بی یاد و خاطره
با کولبار یک شب پر سنگ اختران
تنها میان جاده نمناک می روم
***
مثل شبی دراز
مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوی میش ها
تا سنگلاخ مشرق بی باک می روم
***
نام تو
یک حبّه نُقل شیرین
یا
کپسولى از سیانور
زیر زبانم است
نام تو…
***
چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتر
حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
***
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود از جنس آتش های کیهان
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود
***
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
***
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
***
نه شهرهای ویران، نه باغهای سبز
دنیای پیش رویمان برهوتیست
تا آنسوی نهایت، تا … هیچ …
دیگر در ما
شور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد، دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
***
تا چشمه سارِ خشک شکایت، تا … هیچ …
ما گله را سپردیم
به دره های پر گرگ.
کاریزهای ویران را
به فوج سوگوار کبوتر ها،
و بافه های فربه جو را
به اسبهای باد سپردیم.
***
ما راه افتادیم
از خشکسالِ فرجام،
تا چشمه ی بدایت …
تا … هیچ …
یاران ناموافق
در چارراهِ خستگی از هم جدا شدند
***
این یک درون معبد پندار ماند
آن یک به کنج صومعه ی اعتکاف
و هیچ یک
ـ با آنکه هیچ یک،
سیمرغ را دروغ نمی انگاشت ـ
بالا نکرد سر سویِ منشورِ قاف…
***
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
***
نه رفتهای
نه پیام آمدنی دادهای
خانه در تصرف بوی توست
تو نیستی و خانه در تصرف بوی توست
***
حس میکنم
تنهایی ستاره را
این همه ستارهی تنها ؟
یکی به یکی نمیگوید بیا
هر یک
از آسمانهی خویش
چونان چشم پرنده درخشان
از آشیانهی تاریک
***
حس میکنم
نیش ستاره را
در چشمم
طعم ستاره را
در دهانم
و طعم یک کهکشان تنهایی را
در جانم
***
شهر
دیوانه ای تمام عیار است
و سوسک های فربه ما بعد انفجار
قطار قطار
برای بلعیدن یک دیگر
دنبال می کنند هم را
من اما ماسه زارانی
دیده ام که هنوز
رؤیای
***
اگر بودی هنوز روز
زیبا بود
هنوز اگر بودی صدا زیبا بود
درخت نارنج خانه را کندی
تا جا برای چاه فاضلاب باز شود
و همین
شد
آغاز گاهشمار خستگی است
***
آیا تو باز گشته ای ؟
آبی که پای کوه خارا می شست
و شکل فاخته را
به ذهن تیر کمان کودک می آموخت ؟
آیا تو بازگشته ای /
طاووس سبز
ابری که آسمان را
***
آنکه قرار است این شعر ها را بخواند
فردا متولد شده و تا پیری من فرود آمده
او کسی است
که تمام غزل های جهان
خار دامن چرخانش اند
***
سلام
به پوست سبز آب ، به پوست سبزه ي تو
که زير پوست سفيد روز مي گردد
به دست تو ، که از ميان آن همه سبزي
مانند ساقه ي تر در مي ايد
و ساقه ي گل سرخي در شعر مي گذارد
***
بالاي شعر خسته ي من نازنين
غمگين منشين
در زير اين کتيبه ي فرسوده
من خفته ام
محتاج دست سبز تو
محتاج سبزه ي روح تو
بنشين
***
دامن کنار دماغم بگستر
طنين خنده بيفکن در سنگ
طنين خنده بيفکن در واژه
بخوان
***
بخوان چنان
کند که خون سبز رقص فواره
از سنگ استخوان
سلام
به پوست سبزه ي تو
که زير پوست قهوه اي پاييز
مانند آب مي وزد
از هفت بند ني استخوان من
به هفت حلقه ي گيسوي تو
مطالب مشابه: شعر درباره سفر + مجموعه شعرهای کوتاه و بلند برای سفر کردن
***
سبز و وسیع
ـ گاهی که ترکه می خورد از باد ـ
تاریک می شود چشم انداز.
تاریک می شود
***
تا روشنان جان زمین را به تماشا بگذارد
خورشید زیر سایه/ روشن سبز علف
با قلب رنگ می تپد
و از نگاه من
شط عظیم دیدار جاری می گردد.
***
آنک!
در زیر پوستِ سبز علف
نبض خیال می زند
و عشق چهره می نماید
***
آنک! جهان کناره ی آرامی ست
که هایهوی توفان از آن بگذشته است
و دختران عریانش
بی وحشتی، در امتداد تپش های رام خود
زیر نگاه خسته ی ما دور می شوند.
***
من از بهار ديگران غمگين و از پائيزشان شاد
من با خداى ديگران در جنگ و با شيطانشان دوست
من يار آنم كه زير آسمان كس يارشان نيست.
***
حافظ نيم تا با سرود جاودانم
خوانند يا رقصند تركان سمرقند
ابن يمينم پنجه زن در چشم اختر
مسعود سعدم، روزنى را آرزومند
***
من آمدم تا بگذرم چون قصهاى تلخ
در خاطر هيچ آدميزادى نمانم
اينجا نيم تا جاى كس را تنگ سازم
يا چون خداوندان بىهمتاى گفتار
بىمايگان را از ره تاريخ رانم
***
سعدى بماناد
كز شعله نام بلندش نامها سوخت
من مىروم تا شاخه ديگر برويد
هستى مرا اين بخشش مردانه آموخت
***
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شیشه پاره شکست
دست بر
***
ماشه سینه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگیخت
از سرانگشت نفرتم با خاک
خون صد پازن نکشته گریخت
چه شکوهی ! درود بر تو درود
با شک استاده قوچ پیشاهنگ
دورت آشفتگی ز برکه چشم
ای ستبر بلند کوه اورنگ
کورت از گرده چشم خونی گرگ
دورت از جلوه خشم
***
یوز و پلنگ
به نیاز قساوتم هی زد
زینهار توارثی ز اعماق
خود گوزنی تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سینه ریخت در قنداق
پنجه لرزید روی ماشه چکید
شعله زد لوله کبود تفنگ
پشته پر شکوه بی جان شد
غرق خون ماند قوچ پیشاهنگ
***
در کره راه گندم
آن جفت شاد بال سبک پا را می بینی ؟
آن جفت بال در بال که در گذار خود
گلبرگ های سرخ شقایق را
مثل هزار گله پروانه
از خواب سرخ رنگ
بیدار می کنند؟
***
بر آخور ایستاده غضبناک
سم می زند به خاک
گنجشکهای گرسنه از پیش پای او
پرواز میکنند
یاد عنان گسیختگیهاش
در قلعههای سوخته ره باز می کنند
***
اسب سفید سركش
بر راکب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم گمشده اوست
می پرسدش زِ ولوله صحنه های گرم
می سوزدش به طعنه خورشیدهای شرم
با راکب شکسته دل امّا نمانده هیچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشیر مرده است
***
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است :
اسب سفيد وحشی ! مشکن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه من » …
***
« اسب سفید وحشی !
شمشیر مرده است
خالی شدهست سنگر زینهای آهنین
هر مرد کاو فشارد دست مرا زِ مهر
مار فریب دارد پنهان در آستين » …
***
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
***
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
***
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
***
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
***
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
***
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم
***
سبز و وسیع
گاهی که ترکه می خورد از باد
تاریک می شود چشم انداز
تاریک می شود
***
تا روشنان جان زمین را به تماشا بگذارد
خورشید زیر سایه/ روشن سبز علف
با قلب رنگ می تپد
و از نگاه من
شط عظیم دیدار جاری می گردد.
***
کجای جهان بگذارمت
تا زیباتر شود آن جا ؟
بنویس میآیم
تا آشیانه به گام و به دست و سلام
آراسته شود
***
بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
اکنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
***
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
اکنون ترا تمام پلنگان کوه ها
اکنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
***
دیگر
نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
***
با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبی دراز
در شط پاک زمزمه خویش می روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه ای
عاشقانه اند
و مثل ماهیان طلایی شهاب ها
در برکههای ساکت چشمم
سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردناکی لب باز می کنند
***
با هر
چه روزگار به من داد هیچ و هیچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با کولبار یک شب بی یاد و خاطره
با کولبار یک شب پر سنگ اختران
تنها میان جاده نمناک می روم
مثل شبی دراز
مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوی میش ها
تا سنگلاخ مشرق بی
باک می روم
***
گل سفید بزرگی در آب شب لرزید
گوزن زرد شهابی ز آبخور رم کرد
کبوتران سفید از قنات برگشتند
بهار کاشی گنبد دوباره شبنم کرد
درخت زندگی از
دود شب برون آمد
***
که بارور شود از خوشه های روشن چشم
که ساقه ها بگشاید بر آشیانه مهر
که ریشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و کودک شد
درخت کوچه که ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفی در کوچه ها رها گردید
گل سیاه بزرگی در آفتاب شکفت
مطالب مشابه: مجموعه اشعار شادمهر عقیلی + متن ترانه های شادمهر عقیلی
در پایان
منوچهر آتشی به دلیل علاقهمندی به زادگاه خود و استفاده از واژههای محلی، سبکی رمانتیک و بومی را در شعرهایش به کار برد. آتشی در سال 1333 به عنوان آموزگار شروع به کار کرد و در شهر بوشهر و اطراف آن تدریس نمود. بعدها، برای تحصیل در دانشسرای عالی به تهران رفت و در رشته زبان انگلیسی لیسانس گرفت.