این مطلب درباره شعرهای سفر اسـت و بسیار زیبا هم نوشته شده اسـت ؛ سفر کردن برای همه ی انسانها یک کار ضروری اسـت کـه هم تفریح اسـت هم بـه ذهن و روح خود استراحت میدهند و هم پر از تجربه هاي شیرین و گاهی سخت و تلخ اسـت ولی سعی کنید هر سفری رو بـه دید تجربه نگاه کنید و لذت ببرید. اگر دوستی یا عزیزی بـه مسافرت رفته اسـت میتوانید بع انتخاب خود شعری برایش انتخاب کنید و برایش بفرستید تا خوشحال شود.
بشنیدهام کـه عزم سفر میکنی مکن
مهر رقیب و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه می کنی
قصد کدام خسته جگر می کني مکن
از ما مدزد خویش بـه بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر می کنی مکن…
مولانا
***
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته کـه تا کوکبه اشک دل افروز
سازم بـه قطار از عقب قافله راهی
ان لحظه کـه ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست کـه گیرم بـه گواهی
چشمی بـه رهت دوختهام باز کـه شاید
بازآئی و برهانیم از چشم بـه راهی
دل اگرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه بـه گاهی
***
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم بـه تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد اي عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
شهریار
***
میروم وز سر حسرت بـه قفا مینگرم
خبر از پای ندارم کـه زمین میسپرم
می روم بیدل و بی یار و یقین میدانم
کـه من بیدل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده بـه تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه کـه گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم
چه کنم دست ندارم بـه گریبان اجل
تا بـه تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد بـه گوش تو رساند خبرم
هر نوردی کـه ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده بـه خون جگرم
نی مپندار کـه حرفی بـه زبان آرم اگر
تا بـه سینه چو قلم بازشکافند سرم
بـه هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش کـه برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید کـه بـه اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر بـه کـه نماندست مجال حضرم
***
تک بیتی و دوبیتی هاي سفر
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم…
***
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو
همدم دردم و این درد، کشیدن دارد
***
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح کـه مرهم با اوست
حافظ
***
اي سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد
نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد
***
تو کیستی؟ کـه سفر کردن از هوایت را
نمیتوانم حتی بـه بال هاي خیال!..
***
در بادیه عشق تو کردم سفری
تا بو کـه بیایم ز وصالت خبری
در هر منزل کـه می نهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
مولانا
***
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
***
من ان روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
کـه سر در خانه جان کرد عشق خانه پردازت
***
من کز وطن سفر نگزیدم بـه عمر خویش
در عشق دیدن تو هوا خواه غربتم
***
ان را کـه تو از سفر بیایی
حاجت نبود بـه ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم بـه مژدگانی
سعدی
***
من و تو میدانیم زندگی یک سفر اسـت
***
می روم وز سر حسرت بـه قفا می نگرم
خبر از پای ندارم کـه زمین می سپرم
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
کـه من بی دل بی یار نه مرد سفرم
***
از غم غربتش آزرده خدایا مپسند
ان سفر کرده ما را بـه وطن بازرسان
شهریار
***
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم کـه بـه بالای صنوبر نگرم
گر بـه تن بازکنم جای دگر باکی نیست
کـه بـه دل غاشیه بر سر بـه رکاب تو درم
گر بـه دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم کـه همان سعدی کوته نظرم
بـه قدم رفتم و ناچار بـه سر بازآیم
گر بـه دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
بـه مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
می روم وز سر حسرت بـه قفا مینگرم
سعدی
***
ان سفر کرده کـه صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا بـه سلامت دارش
***
گر چه هنگام سفر جاده ها جانکاه اند
روی نقشه همه ی ي فاصله ها کوتاه اند
***
در طبل گاه دل چو موج و حباب
منزل و جاده هردو در سفرست
بیدل دهلوی
***
اوست نشسٖته درنظر، من بـه کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل، من بـه کجا سفر کنم
***
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
***
سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن
اردلان سرفراز
***
دل گفت فروکش کنم این شهر بـه بویش
بیچاره ندانست کـه یارش سفری بود
***
آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
***
فریاد کـه جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا همسفری نیست
فروغی بسطامی
***
همان گونه، در جاده ي خیال تو در سفرم…
***
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم
منزل منزل غم تو در پیش منست
ابوسعید ابوالخیر
***
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
***
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
***
آزادی و پرواز از ان خاک بـه این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
هوشنگ ابتهاج
***
راهی مقصد دستانش شدم
وگرنه من کجا سفر کجا جاده کجا
مست چشمانش شدم
وگرنه من کجا ساغر کجا باده کجا
بی قرار وصل شب هایش شدم
وگرنه من کجا امید آینده کجا
قفل در زنجیر احساسش شدم
وگرنه من کجا وعده پاینده کجا
***
ناظر آنی کـه تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی کـه از او در سفر ودر حضری
***
تو رفته اي کـه بی من تنها سفر کنی
من مانده ام کـه بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته اي کـه عشق من از سر بـه در کنی
من مانده ام کـه عشق تو را تاج سر کنم
فریدون مشیری
***
شعر نو در مورد سفر
از هزاران قاصدک پرس و جویت می کند
رفتی سفر کـه عاشق تر شوم
کارم از عاشقی گذشته
مجنونم
برگرد…
***
تو پیامبر عشق بودی
و معجزه ات سفر
وقتی بـه تو ایمان آوردم
کـه رفته بودی
***
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه بـه جز دو بیکرانه کران
بـه جز زمین و آسمان
چیزی نمانده اسـت
گم گشتهام، کجا؟
ندیدهاي مرا؟
حسین پناهی
***
بسته ام بار سفر
یار بـه همراهم نیست
چشم من آب فقط
پشت سرم میریزد
***
بی تو هم میشود زندگی کرد
قدم زد
چای خورد
فیلم دید
سفر رفت
فقط..
بی تو
نمیشود بـه خواب رفت
***
***
و آغاز سفر یادم نیست
و می اندیشم
کدامین دست مرا
چنین آغشته عشق
در ایستگاهی پیاده کرده اسـت
کـه ریل هایش
از زاویه خارج شده اند
و من
بـه آخر دنیا رسیده ام
بی آنکه سفر کرده باشم
***
من این جا بس دلم تنگ اسـت
و هر سازی کـه می بینم بد موزیک اسـت
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ اسـت؟
تو دانی کاین سفر هرگز بـه سوی آسمان ها نیست
سوی این ها و ان ها نیست
بـه سوی پهن دشت بی خداوندی ست
کـه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر بـه خاک افتند…
مهدی اخوان ثالث
***
گاهی
لحظه اي اندیشیدن بـه تو
سفری میشود
طولانی ترین
***
من با تو چای نوشیده ام
سفرها کرده ام
از جنگل
از دریا
از آغوش تـــو شعرها نوشته ام
***
شعر من
جای قدم هاي سفر کرده بـه اندوه شقایق ها نیست
حرف هاي دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبه ي ویران شده ي پنجره نیست
***
سفر کردم
دویدم
گذر کردم
یک صبح
کـه
چشم هایم را گشودم
یافتم خودرا
در
شهر
عشق…
***
خیلی زود کـه برگردی
باز برای بی تو ماندن من
هزاره ایست
کـه پر شکوفه ترین کلمات مرا در غیاب نور
بـه خواب سایه خواهد برد
سفر بـه سلامت
سیدعلی صالحی
***
پرندهي دخترانه، ترانه!
تنها تو می دانی
کـه هیچ پیشگویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
کـه من از بازجُستِ بیسرانجامِ ان سفر کرده
روزی بـه لختترین رویاها خواهم رسید.
***
بشنیدهام کـه عزم سفر می کني مکن
مهر رقیب و یار دگر می کنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه می کني
قصد کدام خسته جگر می کنی مکن
از ما مدزد خویش بـه بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن…
مولانا
***
اگر نشانی ام را بپرسند
میگویم
تمام پیاده رو هاي جهان
اگر گذرنامه بخواهند
چشمان تو را نشانشان میدهم
می دانم کـه سفر کردن بـه دیار چشمانت
حقِ طبیعی تمام مردمِ دنیاست
***
کولی ها چمدان سفر ندارند
کوچی ها سقفی بر سر ندارند
پرستوها مرزها را نمی شناسند
اما کولی ها و کوچی ها و پرستوها در سفر همراه دارند
همراهان بیشماران
قاصدک ها تنها سفر می کنند
من پای سفر ندارم
دلی هم ندارم تا قوی دارمش
کیکاووس یاکیده
***
گزیده اشعار شاعران بزرگ در مورد سفر
آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک کـه هجران تو، ما را بکشد
گر همان بر سر خون ریزی مایی، بازآ
کرده اي عهد کـه بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست کـه لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو بـه جان
جان من این همه ی بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر ان کو رفتی
اگرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
وحشی بافقی
***
دلتنگ توام جانا هردم کـه روم جایی
با خود بـه سفر بردم یاد تو و تنهایی
رفتم کـه سفر شاید درمان دلم گردد
رفتن نبُوَد چاره وقتی کـه تو اینجایی
از کوی تو رفتم من تا دل بشود آرام
بیهوده سفر کردم وقتی کـه تو ماوایی
با یک غزل ساده از عشق تو می گویم
آخر چه شود حاصل جز غصه و رسوایی
در حسرت دیدارت بی خوابم و بیدارم
یاد دل من هستی اي مظهر زیبایی
تلخ اسـت همه ی عمرم از شدت دلتنگی
یا سوی تو باز آیم، یا این کـه تو می آیی!
فاطمه صالحی
***
از خانه ي غم پرور دل گاه گذر کن
مهمان غم انگیز مرا دست بـه سر کن
شومینه ي قلبم شده خاموش و دگر سرد
آتش بزن این قلب مرا زیر و زبر کن
در قوری دل جوش زند شوق وصالت
با آمدنت کام مرا غرق شکر کن
از جاده ي سرد غزلم بگذر و ان گاه
احوال مرا بین خطوطش تو نظر کن
بـه قاصدک عشق سپردم کـه بگوید
اي عشق بـه این کلبه ي متروکه سفر کن
***
سفر آغاز یک راه اسـت
نه پروازی میان مبدأ و مقصد
گذاری نرم و آرام اسـت
بین مبدأ و مقصد
میان بودن و رفتن
شدن تا اوج انسانی
سفر روئیدن
تک غنچه اي از آشنائیها
نه تنها دیدن یک ظاهر زیبا
***
سفرها گاه گاهی
پرسه درپس کوچه هاي
خاطرات پرتلاش
زندگی سازست
میان زندگی هایي کـه
نیکی وام داراوست
هم گامی ما با مردمان
پاک پرزحمت
نه تنها گردشی
از روی خودخواهی
***
سفرتنها شدن
ازخودگسستن نیست
شاید بیشتر با خود شدن
***
شعر در مورد سفر معشوق
سفر درزیستن
با مردم هرسرزمینی
غرقه در تاریخشان گشتن
نفس باهم کشیدن ها
***
شعر در مورد سفر دوست
سفر گاهی لمیدن
در بین ماسه ها
در هم نوائی با صدای آب
کف بر لب
نه تنها دیدن یک کشتی زیبا
کـه یک لنج شکسته
درمیان پنجه ي طوفان
زمانی گشتن در ساحل زیبا
بـه هنگامی کـه قلیانها
خروشی تازه می دارند
و لیوانهای چای گرم
پر می گیرد از دست بـه دستی
و عطرش در فضا آکنده میگردد
***
سفرگاهی صدای
دلنشین مرغ در یائی
زمانی زوزه هاي یک قطار پیر
بشنیدهام کـه عزم سفر می کني مکن
مهر رقیب و یار دگر می کنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه می کني
قصد کدام خسته جگر می کني مکن
از ما مدزد خویش بـه بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن…
مولانا
***
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته کـه تا کوکبه اشک دل افروز
سازم بـه قطار از عقب قافله راهی
ان لحظه کـه ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست کـه گیرم بـه گواهی
چشمی بـه رهت دوختهام باز کـه شاید
بازآئی و برهانیم از چشم بـه راهی
دل اگرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه بـه گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم بـه تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد اي عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
شهریار
***
***
می روم وز سر حسرت بـه قفا مینگرم
خبر از پای ندارم کـه زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
کـه من بیدل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده بـه تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه کـه گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم
چه کنم دست ندارم بـه گریبان اجل
تا بـه تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد بـه گوش تو رساند خبرم
هر نوردی کـه ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده بـه خون جگرم
نی مپندار کـه حرفی بـه زبان آرم اگر
تا بـه سینه چو قلم بازشکافند سرم
بـه هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش کـه برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید کـه بـه اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر بـه کـه نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم کـه بـه بالای صنوبر نگرم
گر بـه تن بازکنم جای دگر باکی نیست
کـه بـه دل غاشیه بر سر بـه رکاب تو درم
گر بـه دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم کـه همان سعدی کوته نظرم
بـه قدم رفتم و ناچار بـه سر بازآیم
گر بـه دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
بـه مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
می روم وز سر حسرت بـه قفا مینگرم
سعدی
***
***
برای کسی
دل بـه دریا بزنید
کـه همسفر بخواهد،
نه قایق..
***
آنکس کـه میبایست
با من همسفر باشد
باید کمی هم
از خودم دیوانه تر باشد
***
مسافرت
دریک مسیر سخت میتونه
لذت بخش باشه،
اگه همسفرهای خوبی
داشته باشی
***
هر چه کنی بکن ولی
از بر من سفر مکن
یا کـه چو میروی مرا
وقت سفر خبر مکن
هم سفر با غم زکویت می روم دیوانه وار
بی نصیب از وصل تو شوریده حال و بی قرار
کوله بار خاطرا تم را بدوشم میبرم
میبرم با خاطری آزرده و قلبی فگار
***
همسفر راهمون درازه
همسفر هر جا کـه باشی
آخر قصه پروازه
همسفر دنیا غروبه
صبح فردا همدلی خوبه
سخت راه عاشقی رفتن
آخر مقصد ولی خوبه
***
تک وتنها همسفر کوچه ها شدم
نمیدانم چرا ؟
ولی بی تاب وبی قرار شـما شدم
جفا کردی و رفتی
من با هزاران درد اشنا شدم
***
وقتی یه همسفرِ خوب داشته باشی
دیگه دنبالِ رسیدن بـه مقصد نیستی
دنبالِ طولانی ترین
جاده هاي دنیا میگردی
جاده هایي کـه تموم شدن رو
بهشون یاد نداده باشن
***
زندگی با سفر آغاز شود
سفر از دل مادر بـه زمین ساز شود
وقتی کـه از نیستی چشمت بـه جهان باز شود
سفر آغاز شود
سفر همواره با ماست
بی سفر دنیا نیست
سفر زمین بـه دور خورشید
سفر ماه بـه دور خورشید
سفر کهکشان در طول زمان
سفر فصلها در گردش سال
سفر همواره بجاست
این سفر رفتگانند کـه آیند و روند
سفر آدم ساز اسـت
سفر انسان ساز اسـت
سفر شیطان ساز اسـت
سفرت رابا تدبیر شروع کن اي دوست
سفر حاصلش تجربه هاست
تجربه حاصلش تدبیرهاست
تدبیر حاصلش شخصیت آدمهاست
سفر خوب یعنی سلمان ها
سفر بد یعنی سلمان ها
سفر خوب یعنی سلمان فارسی ها
سفر بد یعنی سلمان رشدی ها
هردو سلمان هستند
هردو مخلوق خداوند هستند
این سفرهاست کـه می سازدشان این چنین
سفرت را بساز
سفرت رابا عشق بساز
عشق را ز سفر گر گیری
در تمام مراحل تو گیری
بهترین عشق عشق خالق باشد
عشق خالق بیامیز با سفرت
عشق خالق هموار کند راه سخت سفرت
سفر همواره دو آخر دارد
یک سفر راهی بـه جهنم دارد
یک سفر راهی بـه بهشت دارد
سفرت را تو با تدیبر خداوند بساز
کـه خداوند آخر تدبیرش بهشت اسـت و بس
خودرا بـه کمتر از تدبیر خداوند نفروش
***
سفر بی تو یعنی بغض ؛
یعنی درد
سفر بی تو یعنی اشک ؛
مرو ؛ برگرد
سفر بی تو ؛ باد پائیزی و برگ زرد
سفر بی تو یعنی گرمی یک اجاق سرد
سفر بی تو یعنی سکوت
نمازی سراسر با قنوت
سفر بی تو یعنی غروب
غم از جنس خوب
سفر بی تو یعنی سزاوار مرگ
پریشان بادم ؛ چو برگ
سفر بی تو یعنی دلم تنگ شد
ببین شعرهایم بد موزیک شد
سفر بی تو یعنی کـه دلواپسی
غریبی ؛ غم بی کسی
سفر بی تو یعنی کـه دلمرده ام
گل عاشقی ؛ لیک پژمرده ام
سفر بی تو ؛ سخت دلگیر بود
زمان هم ؛ زمین گیر بود
سفر بی تو با من چه ها کـه نکرد
پریشان و نالان و دیوانه کرد
سفر بی تو رازی غریبانه داشت
رو قلبم ؛ بـه یادت ؛ غمی تازه کاشت
سفر بی تو خواب ؛ از چشمم ربود
سفر بی تو هرگز جوابم نبود ؛
هرگز جوابم نبود
***
فریاد بلند صد کویر
در قلب درمانده من نشسته اسـت
و آرزوی هر کویرش
قطره اي از شراب لب توست
بلندای جاده ها قامت تو را می طلبد
و خنده تو را مثال امتداد خویش
هر لحظه از من دورتر میکند
تو را من
بـه جاده دستان خدا می سپارم
لبخند تو را من
بـه آینه آسمان می بخشم
تا همه ی شب
سکوت سنگین مرا
ازخنده ات رنگین کند
سفری کن و برو
وکشتی مرا
در اقیانوس چشمانت
غرق تنهایی کن
سفری کن
تا کـه شاید
غروب زردیک سفر
رنگ کنون از رخ مرا بـه یادت آورد
آری می دانم این سفر
مرا بـه تو نزدیک خواهد کرد
آری سفر کن
بـه دریای سرنوشت خویش
ومرا با قطره هاي اشک سرد مملو از آرزو
تنها بگذار
آری سفر کن
تو سفر کن
بـه نهایتهای آغوش آسمان
ومن سفر خواهم کرد
در دل میخانه هاي شهر
آری سفر کن
من و تو هردو مسافریم
مقصد آخر من و تو
آغوش یک دیگر اسـت
آری پایان شب من و تو
لب نوش یک دیگر اسـت
آری سفر کن
سفر کن و باز بیا بـه سوی من
آری تو سفر کن
کـه من توان سفر را
در سفر بـه چینِ پیراهن توگم کرده ام
تو سفر کن با توان من
و با پیراهنی چین دار سفر کن و باز بیا
تو شبی از این سفر باز خواهی گشت
شبی ازشبهای زیبای پاییزی
آری ان شب
بـه جستجوی من
در میخانه ها بیا
نه بر روی سجاده ها
چون کـه من از تو
رقص و مستی آموختم
نه نیایش و افتادگی
آری من در آینه چشمان تو
ساقی را دیدم نه خدا را-
***
سفرها رفته ام اما هنوزم
بـه داغ عشق تو چون شمع بسوزم
نشد یادم فراموش لحظه هامون
تویی بانی شعرو قصه هامون
سفر کردم نشد تنها بمونم
نمی تونم از این دوری بخونم
نه پای رفتنی نه راه برگشت
دو چشمونم ز عشقت خیسو تر گشت
سفر مرا بـه یاد عشقت انداخت
سفر تنهاتر از تنهاترم کرد
سفر یادت رو از من دور نکردو
سفر با یاد تو عاشقترم کرد
سفر ویرانه ام کرد سفر دیوانه ام کرد
سفر داغ دلم رو دوباره تازه تر کرد
سفرها رفتمو هرگز نشد یادت فراموش
شکستم باز نشد آتیش عشقم بی تو خاموش
بدون تو نمیرفت جاده سمت مقصدی رو
دلم از یاد نمی برد تکیه گاه عاشقی رو
سفر تنها دلِ دیوانه را دیوانه تر کرد
خیالت خانه ي ویرانه را ویرانه تر کرد
سفر مرا بـه یاد عشقت انداخت
سفر تنهاتر از تنهاترم کرد
سفر یادت رو از من دور نکردو
سفر با یاد تو عاشقترم کرد
***
سفر یعنی رسیدن بـه تعالی
سفر یعنی یه اندوه تباهی
سفر یعنی گذر کردن از اینها
سفر یعنی رسیدن بـه دوراهی
سفر یعنی بـه خاطره رسیدن
سفر یعنی گذشتن از جوانی
سفر یعنی حدیث تازه بودن
سفر یعنی رسیدن بـه جدایی
سفر یعنی از این جا دل بریدن
سفر یعنی رسیدن بـه خدایی
الهی هر کـه سفر میرود بـه تمام معنا بهش خوش بگذرد ودر سفرهایش تجربه و خیلی چیزهایی کـه در سفر میتوان یاد گرفت را یاد بگیرد و تجربه کسب کند ؛ سفر کردن باعث نشاط و روحیه ذهن میشود و بـه سلامتی شـما بسیار کمک میکند پس سفر کردن را از واجبات بدانید و با افرادی بروید کـه مطمعن هستید هم سلیقه هم هستید یا حتی اگر بـه صورت تنهایی دوست دارید حتماً بروید چون بسیار سفر تک نفره هم بـه شـما کمک روحی میکند و میتوانید بیشتر خودتان را بشناسید و همچنین نزدیکتر بـه خدای بزرگ هم میشوید.مجله تالاب سعی کرده اسـت متن کوتاه و بلند و سخنان ارزشمند از شاعران بزرگ در مورد سفر کردن برای شـما عزیزان بـه اشتراک بگذارد امیدوارم از خواندن این شعرهای کوتاه و بلند لذت ببرید.