بروزرسانی : 29 خرداد 1403

شعر و حکایت های زیبا و آموزنده از بوستان سعدی

شعر و حکایت های زیبا و آموزنده از بوستان سعدی

حکایت های شیرین از سعدی بزرگ

سعدی بزرگ یک شاعر ایرانی الاصل است که بسیار برای جامعه ادبیاتی ما زحمت کشیده است و بسیار موفق بوده است و کتابهای زیادی از این شاعر بزرگ به چاپ رسیده است و تمامی شعرهایش معناهای آموزنده و زیبایی را به همراه دارد سعدی عزیز در جهان هم محبوب است و بسیاری از افراد شعر پسند و شاعر شناس از کشورهای بسیار دور به دیدن سعدی عزیز می آیند. در این مطلب به کمک مجله تالاب گلچینی از شعرهای بینظیر و حکایت های سعدی بزرگوار در باب ششم در قناعت و بقیه باب ها … را برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته ایم. 

حکایت های شیرین از سعدی بزرگ

خدا را ندانست و طاعت نکرد

که بر بخت و روزی قناعت نکرد

قناعت توانگر کند مرد را

خبر کن حریص جهانگرد را

سکونی به دست آور ای بی ثبات

که بر سنگ گردان نروید نبات

مپرور تن ار مرد رای و هشی

که او را چو می‌پروری می‌کشی

خردمند مردم هنر پرورند

که تن پروران از هنر لاغرند

کسی سیرت آدمی گوش کرد

که اول سگ نفس خاموش کرد

خور و خواب تنها طریق دد است

بر این بودن آیین نابخرد است

خنک نیکبختی که در گوشه‌ای

به دست آرد از معرفت توشه‌ای

بر آنان که شد سر حق آشکار

نکردند باطل بر او اختیار

ولیکن چو ظلمت نداند ز نور

چه دیدار دیوش چه رخسار حور

تو خود را از آن در چه انداختی

که چه را ز ره باز نشناختی

بر اوج فلک چون پرد جره باز

که در شهپرش بسته‌ای سنگ آز؟

گرش دامن از چنگ شهوت رها

کنی، رفت تا سدرةالمنتهی

به کم کردن از عادت خویش خورد

توان خویشتن را ملک خوی کرد

کجا سیر وحشی رسد در ملک

نشاید پرید از ثری بر فلک

نخست آدمی سیرتی پیشه کن

پس آن گه ملک خویی اندیشه کن

تو بر کرهٔ توسنی بر کمر

نگر تا نپیچد ز حکم تو سر

که گر پالهنگ از کفت در گسیخت

تن خویشتن کشت و خون تو ریخت

به اندازه خور زاد اگر مردمی

چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟

درون جای قوت است و ذکر و نفس

تو پنداری از بهر نان است و بس

کجا ذکر گنجد در انبان آز؟

به سختی نفس می‌کند پا دراز

ندارند تن پروران آگهی

که پر معده باشد ز حکمت تهی

دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ

تهی بهتر این رودهٔ پیچ پیچ

چو دوزخ که سیرش کنند از وقید

دگر بانگ دارد که هل من مزید؟

همی میردت عیسی از لاغری

تو در بند آنی که خر پروری

به دین، ای فرومایه، دنیا مخر

تو خر را به انجیل عیسی مخر

مگر می‌نبینی که دد را و دام

نینداخت جز حرص خوردن به دام؟

پلنگی که گردن کشد بر وحوش

به دام افتد از بهر خوردن چو موش

چو موش آن که نان و پنیرش خوری

به دامش در افتی و تیرش خوری

10 حکایت زیبا از بوستان سعدی (حکایت های شیرین سعدی)

حکایت شانه

حکایت شانه

مرا حاجیی شانهٔ عاج داد

که رحمت بر اخلاق حجاج باد

شنیدم که باری سگم خوانده بود

که از من به نوعی دلش مانده بود

بینداختم شانه کاین استخوان

نمی‌بایدم دیگرم سگ مخوان

مپندار چون سرکهٔ خود خورم

که جور خداوند حلوا برم

قناعت کن ای نفس بر اندکی

که سلطان و درویش بینی یکی

چرا پیش خسرو به خواهش روی

چو یک سو نهادی طمع، خسروی

وگر خود پرستی شکم طبله کن

در خانهٔ این و آن قبله کن

***

حکایت پُر طمع

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

شنیدم که شد بامدادی پگاه

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

دگر روی بر خاک مالید و خاست

پسر گفتش ای بابک نامجوی

یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی

نگفتی که قبله‌ست سوی حجاز

چرا کردی امروز از این سو نماز؟

مبر طاعت نفس شهوت پرست

که هر ساعتش قبلهٔ دیگر است

مبر ای برادر به فرمانش دست

که هر کس که فرمان نبردش برست

قناعت سرافرازد ای مرد هوش

سر پر طمع بر نیاید ز دوش

طمع آبروی توقر بریخت

برای دو جو دامنی در بریخت

چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی

چرا ریزی از بهر برف آبروی؟

مگر از تنعم شکیبا شوی

وگرنه ضرورت به درها شوی

برو خواجه کوتاه کن دست آز

چه می‌بایدت ز آستین دراز؟

کسی را که درج طمع در نوشت

نباید به کس عبد و خادم نبشت

توقع براند ز هر مجلست

بران از خودش تا نراند کست

***

داستان های بصورت شعر از بوستان سعدی

داستان های شعری از بوستان سعدی

حکایت تب صاحب دلان

یکی را تب آمد ز صاحبدلان

کسی گفت شکر بخواه از فلان

بگفت ای پسر تلخی مردنم

به از جور روی ترش بردنم

شکر عاقل از دست آن کس نخورد

که روی از تکبر بر او سرکه کرد

مرو از پی هر چه دل خواهدت

که تمکین تن نور جان کاهدت

کند مرد را نفس اماره خوار

اگر هوشمندی عزیزش مدار

اگر هرچه باشد مرادت خوری

ز دوران بسی نامرادی بری

تنور شکم دم به دم تافتن

مصیبت بود روز نایافتن

به تنگی بریزاندت روی رنگ

چو وقت فراخی کنی معده تنگ

کشد مرد پرخواره بار شکم

وگر در نیابد کشد بار غم

شکم بنده بسیار بینی خجل

شکم پیش من تنگ بهتر که دل

***

حکایت در مذلت بسیار خوردن

چه آوردم از بصره دانی عجب

حدیثی که شیرین تر است از رطب

تنی چند در خرقه راستان

گذشتیم بر طرف خرماستان

یکی در میان معده انبار بود

ز پر خواری خویش بس خوار بود

میان بست مسکین و شد بر درخت

وز آنجا به گردن در افتاد سخت

نه هر بار خرما توان خورد و برد

لت انبان بد عاقبت خورد و مرد

رئیس ده آمد که این را که کشت؟

بگفتم مزن بانگ بر ما درشت

شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ

بود تنگدل رودگانی فراخ

شکم بند دست است و زنجیر پای

شکم بنده نادر پرستد خدای

سراسر شکم شد ملخ لاجرم

به پایش کشد مور کوچک شکم

برو اندرونی به دست آر، پاک

شکم پر نخواهد شد الّا به خاک

***

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم از اشعار عاشقانه سعدی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

***

اشعار زیبا و آموزنده از سعدی

اشعار زیبا و آموزنده از سعدی

سگی پای صحرا نشینی گزید

سگی پای صحرانشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراکنده روز

بخندید کای بابک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بد رگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

***

شنیدم که از پارسایان یکی، به طیبت بخندید با کودکی

شنیدم که از پارسایان یکی

به طیبت بخندید با کودکی

دگر پارسایان خلوت نشین

به عیبش فتادند در پوستین

به آخر نماند این حکایت نهفت

به صاحب نظر باز گفتند و گفت

مدر پرده بر یار شوریده حال

نه طیبت حرام است و غیبت حلال!

***

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

شنیدم که شد بامدادی پگاه

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

دگر روی بر خاک مالید و خاست

پسر گفتش ای بابک نامجوی

یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی

نگفتی که قبله‌ست سوی حجاز

چرا کردی امروز از این سو نماز؟

مبر طاعت نفس شهوت پرست

که هر ساعتش قبلهٔ دیگر است

مبر ای برادر به فرمانش دست

که هر کس که فرمان نبردش برست

قناعت سرافرازد ای مرد هوش

سر پر طمع بر نیاید ز دوش

طمع آبروی توقر بریخت

برای دو جو دامنی در بریخت

چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی

چرا ریزی از بهر برف آبروی؟

مگر از تنعم شکیبا شوی

وگرنه ضرورت به درها شوی

رو خواجه کوتاه کن دست آز

چه می‌بایدت ز آستین دراز؟

کسی را که درج طمع در نوشت

نباید به کس عبد و خادم نبشت

توقع براند ز هر مجلست

بران از خودش تا نراند کست

معنی شعر: این حکایت سعدی گزیده از باب ششم بوستان سعدی (قناعت) است.معنی برخی کلمات دشوار: 1-توقر به معنی وقار و سنگینی 2- از تنعم به معنی از نداشتن نعمت و رفاه 3- درج به معنی طومار و نوشته 4-

درنوششت به معنی درهم پیچید / این حکایت سعدی انسان را توصیه به این می‌کند که خواسته خود را جز از خداوند نخواه و جز به سمت خدا و قبله خداوند سر خم نکن.

***

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

معنی شعر: این شعر زیبا نیز از غزلیات سعدی انتخاب شده است. سعدی می‌گوید که هیچ دلی نیست که غمی در آن نباشد. سعدی می‌گوید رازی در دل دارد که نمی‌تواند آن را با دیگران بازگو کند. به همین دلیل با درد خود

می‌سازم و چون مرهمی نیست زخم را تحمل می‌کنم. این شعر عاشقانه و زیبا از سعدی بارها توسط خوانندگان مختلف استفاده شده است.

***

عکس نوشته های جذاب از سعدی

عکس نوشته های جذاب از سعدی

باب اول در عدل و تدبیر و رای

حکایت شحنه مردم اذيت

گزیری به چاهی در افتاده بود

که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم بجز بد ندید

بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

همه ی شب ز فریاد و زاری نخفت

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

که می خواهی امروز فریادرس؟

همه ی تخم نامردمی کاشتی

ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی

که دلها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه

بسر لاجرم در فتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

یکی نیک محضر، دگر زشت نام

یکی تشنه را تاکند تازه حلق

دگر تا بگردن درافتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

که هرگز نیارد گز انگور بار

نپندارم اي در خزان کشته جو

که گندم ستانی به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او برخوری

رطب ناور چوب خر زهره بار

چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار

***

 باب دوم در احسان

 باب دوم در احسان

حکایت ممسک و فرزند ناخلف

یکی رفت و دینار از او صد هزار

خلف برد صاحبدلی هوشیار

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت

چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش

مسافر به مهمان سرای اندرش

دل خویش و بیگانه خرسند کرد

نه هم چون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش اي باد دست

به یک ره پریشان مکن هرچه هست

به سالی توان خرمن اندوختن

به یک دم نه مردی بود سوختن

چو در دست تنگی نداری شکیب

نگه دار وقت فراخی حسیب

به دختر چه خوش گفت بانوی ده

که روز نوا برگ سختی بنه

همه ی وقت بردار مشک و سبوی

که پیوسته در ده روان نیست جوی

بدنیا توان آخرت یافتن

به زر پنجه شیر بر تافتن

اگر تنگدستی مرو پیش یار

وگر سیم داری بیا و بیار

اگر روی بر خاک پایش نهی

جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر برکند چشم دیو

به دام آورد صخر جنی به ریو

تهی دست در خوبرویان مپیچ

که بی هیچ مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیاد امید

به زر برکنی چشم دیو سپید

به یکبار بر دوستان زر مپاش

وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر هرچه یابی به کف برنهی

کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایان به سعی تو هرگز قوی

نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت

ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراگنده دل گشت ازآن عیب جوی

بر آشفت و گفت اي پراگنده گوی

مرا دستگاهی که پیرامن است

پدر گفت میراث جد من است

نه ایشان به خست نگه داشتند

بحسرت بمردند و بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر

که بعد از من افتد به دست پسر؟

همان به که امروز مردم خورند

که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش و بخشای و آسان رسان

نگه می چه داری ز بهر کسان؟

برند از جهان با خود اصحاب رای

فرو مایه ماند به حسرت به جای

زر و نعمت اکنون بده کان تست

که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

بدنیا توانی که عقبی خری

بخر، جان من، ورنه حسرت بری

***

 بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی (اشعار بوستان سعدی)

حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند

بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن.

گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست

گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.

اي زبردست زیر دست اذيت

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

دو برادر یکی خدمت پادشاه کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری

این توانگر گفت درویش راکه چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟

گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟

که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه دراین صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

اي شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت پادشاه مشغولم

و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت:

اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو پادشاه را، از جمله صدّیقان بودمی.

گر نبودی امید آسان و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همان‌ گونه کز مَلِک، مَلَک بودی

***

حکایت علم و مال

حکایت علم و مال

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت .

عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد .

پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت :

من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی .

گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است

که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون .

که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء

من آن مورم که در پایَم بمالند — نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم — که زور مردم آزاری ندارم ؟

***

حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند

وان راکه بخواند به درِ کس ندواند

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی

در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه ی شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته

و طایفه اي گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه اي بگزارد چنان خواب غفلت برده اند

که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به ازآن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچکس عاجزتر از خویش

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟

گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.

نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد

بماند نام بلندش به نیکویی معروف

زکوة مال به در کن که فضله رز را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته‌ست بر گور بهرام گور

که دست کَرَم بِه که بازوی زور

***

گلچینی از بهترین حکایت های گلستان سعدی (حکایت زیبا)

حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی

حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد، چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی

شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟

بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟

گفتم: به دو معنی: یکی این که گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت:

چون گرانی به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بکش

ور شکر خنده ایست شیرین لب

آستینش بگیر و شمع بکش

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم.

ناگاه اتفاق غیبت افتاد پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی.

گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته

و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع.

هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری ازو به سلامت بماند؟

گفت: اگر از مه‌رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.

و اِن سَلِم الانسان من سوءِ نفسه

فَمِن سوءِ ظن المُدَعی لیس يَسلَم

شاید پس کار خویشتن بنشستن

لیکن نتوان زبان مردم بستن

***

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.

علم چندان که بیشتر خوانی

چون عمل در تو نیست نادانی

نه محقق بود نه دانشمند

چارپاپی برو کتابی چند

آن تهی مغز را چه علم و خبر

که بر او هیزم است یا دفتر

مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.

عالم اندر میان جاهل را

مَثَلي گفته‌اند صدیقان

شاهدی در بین کوران است

مُصحَفی در سرای زندیقان

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه

به کفر یا به شکایت برآید از دهنی

فرشته‌اي که وکیل است بر خزاین باد

چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟

گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی.

حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند

و پیران تا عرق بکنند اما قلندریان چندان بخورند که در معده جای

نفس نماند و بر سفره روزی کس.

اسیر شکم را دو شب نگیرد خواب

شبی ز معده سنگین، شبی ز دلتنگی

حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند

مگر سرو راکه ثمره‌اي ندارد. گویی درین چه حکمت است؟

گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم.

گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند و سرو را هیچ از این نیست

و همه ی وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.

به انچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

***

حکایت های متفاوت و قشنگ از سعدی

حکایت های متفاوت و قشنگ از سعدی

و در پایان 

حکایت ها و تمامی شعرهای بوستان سعدی برای خود عالم و داستان های آموزنده و پر از معنا دارد که بهتر است حتما اگر معانی حکایت ها و شعرها را متوجه نشدید از کسی که دانش ادبیات خوبی دارد کمک بگیرید. سعی کنید بیشتر کتاب خوانی کنید و از شعرها و حکایت های این شاعران بزرگ برای فرزندان خود بخوانید که خود یک دستاورد بزرگ فرهنگی است و به دانش و تربیت فرزند خود بسیار کمک خواهید کرد و او را با بزرگترین شاعران مهم سرزمین خود آشنا می کنید و همچنین با حکایت های آموزنده و زیبایشان. 

برچسب‌ها:
جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت