زیباترین شعرهای بوستان سعدی از باب هفتم عالم تربیت

مجموعه : شعر و ترانه
زیباترین شعرهای بوستان سعدی از باب هفتم عالم تربیت

بوستان سعدی یکی از بزرگان شاعران سرزمین مان ایران است، مگر می شود ایرانی باشی و شعرهای زیبا و پر مفعوم سعدی را نخوانده باشی؟ مگر می شود ایرانی باشی درباره ی سعدی چیزی ندانی ، شاعری بزرگ که تمامی بیت های شعرهایش از جنس احساس و مفهوم بوده است، شاعری که تمام ادبیات خوانان جهان او را می شناسد و به عشق او به ایران می آیند تا به مقبره ی زیبای سعدی بروند و او را دیدن کنند، در این مطلب به گزارش تیم تالاب بهترین اشعار این بزرگمرد سعدی عزیز را برای شما تهیه کرده ایم.

 

اگر عرصه‌ی سخن فارسی تنها یک فرمانروای مسلم داشته باشد؛ بی‌شک او کسی نیست جز سعدی شیرازی. با این‌که این عرصه تمامی آثار ادب فارسی را در برمی‌گیرد، اما شعر سعدی خود به‌‌تنهایی از چنان قوامی برخوردار است که توانسته او را -در کنار فردوسی، مولانا و حافظ- به یکی از ارکان بی‌منازع نظم فارسی بدل کند.

 

سعدی در شعر خود عام‌ترین عواطف آدمی را در بهترین صورت ممکن پروش داده و محتوای ضمیر پرنشاط، جمال‌جو و عشق‌پرور خود را چنان بیان کرده است که مخاطب شعر او به سهولت در می‌یابد که شاعر هیچ تلاشی جهت نظم دادن به اندیشه‌ها و عواطف خود و تعریف آن‌ها در چارچوب‌های ازپیش‌تعیین‌شده ننموده و تنها جریان سیال ذهن خود را بر کاغذ نگاشته است؛ و این در حالی است که ناقدان ادب سال‌ها است در یافتن قوانین حاکم بر شعر او متحیر و سرگردان‌اند. در این یادداشت پس از مرور کوتاهی بر زندگی این شاعر، گوشه چشمی به اشعار عاشقانه سعدی داشته‌ایم.

 


مطلب مرتبط: بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی (اشعار بوستان سعدی)


 

زیباترین شعرهای بوستان سعدی از باب هفتم عالم تربیت

حکایت های جالب از زبان اشعاری سعدی بزرگ

 

***

 

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی

می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا

کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من

یک شعر عاشقانه از سعدی

 

***

 

اشعار بزرگ بوستان سعدی

 

حکایت های جالب از زبان اشعاری سعدی بزرگ

***

 

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

‌‌

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

یکی از اشعار عاشقانه سعدی

 

***

 

نوشته های عمیق بوستان سعدی بزرگ در باب هفتم عالم تربیت

اشعار بزرگ بوستان سعدی

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

 

***

 

یکی از اشعار عاشقانه سعدی

نوشته های عمیق بوستان سعدی بزرگ در باب هفتم عالم تربیت

روزگاریست که سودازده روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

دست موتم نکند میخ سراپرده عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

ترک من پرده برانداز که هندوی توام

 

***

 

دیدار تو حل مشکلات است

صبر از تو خلاف ممکنات است

دیباچهٔ صورت بدیعت

عنوان کمال حسن ذات است

لب‌های تو خضر اگر بدیدی

گفتی: «لب چشمه حیات است!»

بر کوزهٔ آب نه دهانت

بردار که کوزهٔ نبات است

ترسم تو به سحر غمزه یک روز

دعوی بکنی که معجزات است

زهر از قبل تو نوشدارو

فحش از دهن تو طیبات است

چون روی تو صورتی ندیدم

در شهر که مبطل صلات است

عهد تو و توبهٔ من از عشق

می‌بینم و هر دو بی‌ثبات است

آخر نگهی به سوی ما کن

کاین دولت حسن را زکات است

چون تشنه بسوخت در بیابان

چه فایده گر جهان فرات است

سعدی غم نیستی ندارد

جان دادن عاشقان نجات است

 

***

 

اشعار شاعر بزرگ بوستان سعدی

یکی از اشعار عاشقانه سعدی

***

 

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

 

***

 

سگی پای صحرانشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراکنده روز

بخندید کای بابک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بد رگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

 

***

 

متن های ادبی و اشعاری بوستان سعدی

اشعار شاعر بزرگ بوستان سعدی

شنیدم که از پارسایان یکی

به طیبت بخندید با کودکی

دگر پارسایان خلوت نشین

به عیبش فتادند در پوستین

به آخر نماند این حکایت نهفت

به صاحب نظر باز گفتند و گفت

مدر پرده بر یار شوریده حال

نه طیبت حرام است و غیبت حلال!

 

***

 

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

شنیدم که شد بامدادی پگاه

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

دگر روی بر خاک مالید و خاست

پسر گفتش ای بابک نامجوی

یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی

نگفتی که قبله‌ست سوی حجاز

چرا کردی امروز از این سو نماز؟

مبر طاعت نفس شهوت پرست

که هر ساعتش قبلهٔ دیگر است

مبر ای برادر به فرمانش دست

که هر کس که فرمان نبردش برست

قناعت سرافرازد ای مرد هوش

سر پر طمع بر نیاید ز دوش

طمع آبروی توقر بریخت

برای دو جو دامنی در بریخت

چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی

چرا ریزی از بهر برف آبروی؟

مگر از تنعم شکیبا شوی

وگرنه ضرورت به درها شوی

رو خواجه کوتاه کن دست آز

چه می‌بایدت ز آستین دراز؟

کسی را که درج طمع در نوشت

نباید به کس عبد و خادم نبشت

توقع براند ز هر مجلست

بران از خودش تا نراند کست

 

***

 

شعرهای پرمفهوم از شاعر بزرگ سعدی

متن های ادبی و اشعاری بوستان سعدی

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

 

***

 

اشعار شاعر بزرگ بوستان سعدی 

شعرهای پرمفهوم از شاعر بزرگ سعدی

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

 

***

 

متن و شعر های زیبای بوستان سعدی 

اشعار شاعر بزرگ بوستان سعدی 

یکی خوب خلق خلق پوش بود

که در مصر یک چند خاموش بود

خردمند مردم ز نزدیک و دور

به گردش چو پروانه جویان نور

تفکر شبی با دل خویش کرد

که پوشیده زیر زبان است مرد

اگر همچنین سر به خود در برم

چه دانند مردم که دانشورم؟

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست

که در مصر نادان تر از وی هموست

حضورش پریشان شد و کار زشت

سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت

در آیینه گر خویشتن دیدمی

به بی دانشی پرده ندریدمی

چنین زشت ازان پرده برداشتم

که خود را نکو روی پنداشتم

کم آواز را باشد آوازه تیز

چو گفتی و رونق نماندت گریز

تو را خامشی ای خداوند هوش

وقارست و، نا اهل را پرده پوش

اگر عالمی هیبت خود مبر

وگر جاهلی پردهٔ خود مدر

ضمیر دل خویش منمای زود

که هرگه که خواهی توانی نمود

ولیکن چو پیدا شود راز مرد

به کوشش نشاید نهان باز کرد

قلم سر سلطان چه نیکو نهفت

که تا کارد بر سر نبودش نگفت

بهایم خموشند و گویا بشر

زبان بسته بهتر که گویا به شر

چو مردم سخن گفت باید بهوش

وگرنه شدن چون بهایم خموش

به نطق است و عقل آدمی‌زاده فاش

چو طوطی سخنگوی نادان مباش

 

***

 


مطلب مرتبط: اشعار سعدی شیرازی ؛ شعرهای زیبا و کوتاه و عاشقانه از سعدی شیرازی


 

گلچین شعرهای زیبای بوستان سعدی

متن و شعر های زیبای بوستان سعدی 

طریقت شناسان ثابت قدم

به خلوت نشستند چندی به هم

یکی زان میان غیبت آغاز کرد

در ذکر بیچاره‌ای باز کرد

کسی گفتش ای یار شوریده رنگ

تو هرگز غزا کرده‌ای در فرنگ؟

بگفت از پس چار دیوار خویش

همه عمر ننهاده‌ام پای پیش

چنین گفت درویش صادق نفس

ندیدم چنین بخت برگشته کس

که کافر ز پیکارش ایمن نشست

مسلمان ز جور زبانش نرست

چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی

حدیثی کز او لب به دندان گزی

من ار نام مردم بزشتی برم

نگویم بجز غیبت مادرم

که دانند پروردگان خرد

که طاعت همان به که مادر برد

رفیقی که غایب شد ای نیک نام

دو چیزست از او بر رفیقان حرام

یکی آن که مالش به باطل خورند

دوم آن که نامش به غیبت برند

هر آن کو برد نام مردم به عار

تو خیر خود از وی توقع مدار

که اندر قفای تو گوید همان

که پیش تو گفت از پس مردمان

کسی پیش من در جهان عاقل است

که مشغول خود وز جهان غافل است

 

***

 

گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد

 

***

 

سه کس را شنیدم که غیبت رواست

وز این درگذشتی چهارم خطاست

یکی پادشاهی ملامت پسند

کز او بر دل خلق بینی گزند

حلال است از او نقل کردن خبر

مگر خلق باشند از او بر حذر

دوم پرده بر بی حیائی متن

که خود می‌درد پرده بر خویشتن

ز حوضش مدار ای برادر نگاه

که او می‌درافتد به گردن به چاه

سوم کژ ترازوی ناراست خوی

ز فعل بدش هرچه دانی بگوی

 

***

 

گلچینی از اشعار مخصوص و ادبیاتی سعدی بزرگ

گلچین شعرهای زیبای بوستان سعدی

به مجنون کسی گفت کای نیک پی

چه بودت که دیگر نیایی به حی؟

مگر در سرت شور لیلی نماند

خیالت دگر گشت و میلی نماند؟

چو بشنید بیچاره بگریست زار

که ای خواجه دستم ز دامن بدار

مرا خود دلی دردمند است ریش

تو نیزم نمک بر جراحت مریش

نه دوری دلیل صبوری بود

که بسیار دوری ضروری بود

بگفت ای وفادار فرخنده خوی

پیامی که داری به لیلی بگوی

بگفتا مبر نام من پیش دوست

که حیف است نام من آنجا که اوست

 

***

 

سخن در صلاح است و تدبیر و خوی

نه در اسب و میدان و چوگان و گوی

تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای

چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟

عنان باز پیچان نفس از حرام

به مردی ز رستم گذشتند و سام

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب

به گرز گران مغز مردم مکوب

وجود تو شهری است پر نیک و بد

تو سلطان و دستور دانا خرد

رضا و ورع: نیکنامان حر

هوی و هوس: رهزن و کیسه بر

چو سلطان عنایت کند با بدان

کجا ماند آسایش بخردان؟

تو را شهوت و حرص و کین و حسد

چو خون در رگانند و جان در جسد

هوی و هوس را نماند ستیز

چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز

رئیسی که دشمن سیاست نکرد

هم از دست دشمن ریاست نکرد

نخواهم در این نوع گفتن بسی

که حرفی بس ار کار بندد کسی

 

***

 

نوشته های ادبیاتی از شاعر بزرگ

گلچینی از اشعار مخصوص و ادبیاتی سعدی بزرگ

اگر پای در دامن آری چو کوه

سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

زبان درکش ای مرد بسیار دان

که فردا قلم نیست بر بی زبان

صدف وار گوهرشناسان راز

دهان جز به لؤلؤ نکردند باز

فراوان سخن باشد آکنده گوش

نصیحت نگیرد مگر در خموش

چو خواهی که گویی نفس بر نفس

حلاوت نیابی و گفتار کس

نباید سخن گفت ناساخته

نشاید بریدن نینداخته

تأمل کنان در خطا و صواب

به از ژاژخایان حاضر جواب

کمال است در نفس انسان سخن

تو خود را به گفتار ناقص مکن

کم آواز هرگز نبینی خجل

جوی مشک بهتر که یک توده گل

حذر کن ز نادان ده مرده گوی

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی

صد انداختی تیر و هر صد خطاست

اگر هوشمندی یک انداز و راست

چرا گوید آن چیز در خفیه مرد

که گر فاش گردد شود روی‌زرد؟

مکن پیش دیوار غیبت بسی

بود کز پسش گوش دارد کسی

درون دلت شهربند است راز

نگر تا نبیند در شهر باز

از آن مرد دانا دهان دوخته‌ست

که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست

 

***

 

تکش با غلامان یکی راز گفت

که این را نباید به کس باز گفت

به یک سالش آمد ز دل بر دهان

به یک روز شد منتشر در جهان

بفرمود جلاد را بی دریغ

که بردار سرهای اینان به تیغ

یکی زآن میان گفت و زنهار خواست

مکش بندگان کاین گناه از تو خاست

تو اول نبستی که سرچشمه بود

چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟

تو پیدا مکن راز دل بر کسی

که او خود نگوید بر هر کسی

جواهر به گنجینه داران سپار

ولی راز را خویشتن پاس دار

سخن تا نگویی بر او دست هست

چو گفته شود یابد او بر تو دست

سخن دیو بندی است در چاه دل

به بالای کام و زبانش مهل

توان باز دادن ره نره دیو

ولی باز نتوان گرفتن به ریو

تو دانی که چون دیو رفت از قفس

نیاید به لا حول کس باز پس

یکی طفل بر گیرد از رخش بند

نیاید به صد رستم اندر کمند

مگوی آن که گر بر ملا اوفتد

وجودی از آن در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن:

به دانش سخن گوی یا دم مزن

مگوی آنچه طاقت نداری شنود

که جو کشته گندم نخواهی درود

چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن

بود حرمت هر کس از خویشتن

چو دشنام گویی دعا نشنوی

به جز کشتهٔ خویشتن ندروی

مگوی و منه تا توانی قدم

از اندازه بیرون وز اندازه کم

نباید که بسیار بازی کنی

که مر قیمت خویش را بشکنی

وگر تند باشی به یک بار و تیز

جهان از تو گیرند راه گریز

نه کوتاه دستی و بیچارگی

نه زجر و تطاول به یک‌بارگی

 

***

 


مطلب مرتبط: گلچینی از بهترین از شعرهای بوستان سعدی


 

اشعار کوتاه از بوستان سعدی

نوشته های ادبیاتی از شاعربزرگ

و در پایان

چه خوب است با برنامه ریزی درست در زندگی کمی وقت خود را در باب شعرخوانی ها و کتابخوانی بگذاریم مخصوصا کتاب پرمفهوم ادبی بوستان سعدی  از باب هفتم در عالم تربیت و حکایت های زیبا، چرا این روزها بیشتر وقت خود را بیهوده صرف می کنیم یا در دنیای مجازی هستیم و چیزی هم به سواد ما مطمعنا اضافه نمی کند ولی این کتابخوانی و شعرخوانی و از همه جالب تر حکایت های پر مفهومش کلی به ما درس و انگیزه می دهد امیدوارم روزی برسد که همه ی مردم دانش و علمشان بسیار بالا باشد و اگر شعری خواستند بخوانند با راحتی بدون کتاب شعرهای سعدی و دیگر شاعران بزرگ را باعشق بخوانند.

جدیدترین مطالب سایت