بروزرسانی : 29 خرداد 1403

داستان جالب و زیبا درباره زمستان؛ داستان زمستان برای دانش اموزان

داستان جالب و زیبا درباره زمستان؛ داستان زمستان برای دانش اموزان

داستان درباره زمستان

در یکی از جنگل های بزرگ که درختان زیبا و فلک کشیده ای داشت یک سنجاب کوچک زندگی می کرد. او همیشه به فکر آینده بود و معمولاً در فصل های گرم سال به فکر زمستانی بود که قرار است از راه برسد. این سنجاب هر ساله برای خود غذاها و آذوقه های بسیاری جمع می کرد.

غذاهایی که او در فصل تابستان و بهار جمع می نمود فندق و بلوط بود. او این غذاها را در فصل های خوش آب و هوا جمع آوری کرده و در فصل زمستان عنوان آذوقه مورد استفاده قرار می داد. بعد از به پایان رسیدن تابستان پاییز کم کم از راه می رسید.

داستان جالب و زیبا درباره زمستان

داستان زیبا درباره زمستان

در هنگام پاییز بادهای سردی از دل جنگل می وزید و به همه حیوانات خبر آمدن زمستان را می داد. سنجاب قصه ما در این زمان در مورد غذا و آذوقه زمستانی خود خیالش راحت بود و با آرامش کامل سر روی بالش می گذاشت و می خوابید.صبح های زمستانی سنجاب بیدار می شد و بیرون را نگاه می کرد و از دیدن جنگل سفیدپوش لذت می برد. سنجاب قصه ما در این زمان به یاد بازی های بچه گانه خود می افتاد که در روزهای برفی در کنار پدر و مادرش انجام می داد.

گاهی نیز از اینکه در کنار پدر و مادرش نیست ناراحت می شد. با اینکه پدر و مادرش از او دور بودند سنجاب ناراحت بود که نکند غذایی برای زمستان خود جمع نکرده باشند. بنابراین یک کیسه برداشت و آن را پر از فندق و بلوط کرد و برای خانواده خود برد. او کیسه پر از آذوقه را در سرما و کولاک شدیدی به خانه پدرش رساند.

زمانی که به خانه پدر و مادر پیر خود رسید فهمید که آن ها هیچ گونه آذوقه ای برای زمستان نداشتند. به همین دلیل بسیار ضعیف شده اند. او چند روزی به آن ها غذای گرم داد تا بدنشان قوی شود.در نهایت بعد از چند روز از آن ها خداحافظی کرد و دست پدر و مادر خود را بوسید. قبل از اینکه از پدر و مادرش جدا شود یک جمله گفت و آن این بود که پدر و مادر عزیزم شما تنها دارایی من هستند.

داستان درباره زمستان

داستان زیبا در وصف زمستان

فصل زمستان بود. برف ها آب شده بودند و دیگر از سرمای شدید خبری نبود. یخبندان کم کم در حال به پایان رسیدن بود و کم کم اهالی دهکده می توانستند خانه هایشان را ترک کرده و در خیابان ها راه بروند. نزدیک بهار بود گرمای خورشید بهاری بر زمین می تابید و کم کم یخ ها را آب می کرد.

شیوانا یکی از اهالی دهکده بود. زمانی که به همراه یکی از شاگردانش از مزرعه عبور می کرد یک پیرمرد را دید که نوه هایش به دورش جمع هستند. آن ها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه صحبت می کردند. بعد از شنیدن صحبت های آن ها فهمید که همه شان منتظر رسیدن آفتاب و بهار هستند. شیوانا مدتی ایستاد و به حرف های آن ها گوش داد.

داستان زیبا در وصف زمستان

داستان کوتاه درباره زمستان برای دانش اموزان

سپس پیرمرد را صدا زد و گفت امروز که نزدیک بهار است. بچه ها منتظر آمدن آفتاب ملایم و نسیم زیبای بهاری هستند بهتر است در مورد سرما و یخبندان برای آن ها داستان تعریف نکنید. سرما و خاطرات زمستان هرچه هستند برای زمستان هستند خوب نیست که آن ها را برای بهار نگه داریم.

با این حرف ها بچه ها نه تنها شوق آمدن بهار را از دست خواهند داد بلکه از سرمای زمستان نیز خواهند ترسید. قبل از آمدن یخبندان این بچه ها تسلیم سرما و وحشت آن می شوند. سپس به پیرمرد گفت به جای صحبت کردن در مورد سختی های ایام سرما به بچه ها یاد بده که از زیبایی و طراوتی که قرار است از راه برسد لذت ببرند. بگذار آن ها با شوق منتظر آمدن بهار باشند. اینگونه برایشان سردترین روزهای زمستان نیز به امید آمدن بهار بسیار دلنشین خواهد شد. پیرمرد در این لحظه ناراحت شد و لب به اعتراض گشود.

او گفت زمستان سختی بود ما این زمستان را به سختی گذراندیم. اما شیوانا با لبخند جواب او را داد و گفت اکنون که فصل بهار نزدیک است زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با آوردن خاطرات زمستان سخت به بهار داری فصل بهار را نیز قربانی می کنی. بهتر است زمستان را در فصل خود رها کرده و از فصل جدیدی که قرار است بیاید لذت ببری.

داستان کودکانه در مورد زمستان

داستان کودکانه در مورد زمستان

به نام خداوند مهربان. اسم پسرک داستان ما سامان است. سامان قصه ما فصل زمستان را بسیار دوست دارد. زیرا او می تواند در این فصل به برف بازی بپردازد او در زمستان و هنگام باریدن برف آدم برفی های بسیار زیبایی بسازد.سامان برای آغاز برف بازی و ساختن آدم برفی ابتدا لباس های گرم خود را می پوشد.

سپس صورت و گردن خود را با کمک شال و کلاه به خوبی می پوشاند تا سرما نخورد. شال خود را جلوی دهان و بینی اش می گیرد تا سردش نشود. او با کمک دستکش از دستهایش در مقابل سرما محافظت می کند. در آخر نیز با جوراب گرم و چکمه پاهای خود را در طول برف بازی گرم نگه می دارد.

سامان مهربان ما هیچ وقت بر روی برف ها با سرعت بالا نمی دود. زیرا می داند برف ها لیز هستند و ممکن است بر روی آن ها سر بخورد و قسمتی از بدنش بشکند.او در زمان هایی که با دوستانش برف بازی می کند گلوله های کوچکی را به سمت آن ها پرتاب می کند تا مبادا دوستانش از گوله های او زخمی شده یا آسیب ببینند.

سامان می داند که درختان و طبیعت در فصل زمستان در خواب زمستانی هستند. بنابراین برای پرنده ها در پشت پنجره دانه می ریزد چون می داند که پرنده ها در زمستان غذای کمتری پیدا می کنند و اغلب گرسنه باقی می مانند.مادر سامان در فصل زمستان بخاری را روشن می کند تا فضای خانه گرم بماند و اهالی خانه سرما نخورند. سامان کوچولوی ما هیچ وقت به بخاری که داغ است نزدیک نمی شود زیرا می داند که اگر به آن دست بزند ممکن است دستش بسوزد.

حکایت های زیبا برای زمستان

داستان های کودکانه درباره زمستان

همچنین او لباس های خیس خود را هرگز بر روی بخاری قرار نمی دهد. زیرا مادرش از قبل به او گفته است که این کار بسیار خطرناک می باشد. در روزهای زمستانی که برف زیادی باریده است پدر سامان بر روی پشت بام می رود و تا با کمک پارو برف ها را توی حیاط بریزد.

سامان نیز دوست دارد که همراه پدر برف های روی پشت بام را پارو کند اما او این کار را نمی کند. زیرا ممکن است زمانی که برف ها به پایین ریخته می شوند خودش هم به پایین پرت شود. بنابراین این کار را به زمان موکول کرده که مانند پدرش بزرگ شده و بتواند برف های روی پشت بام را پارو کند.

 سامان به جای اینکه بر روی پشت بام برود

در حیاط با کمک یک خاک انداز کوچک برف ها را در گوشه ای جمع می کند. تا پدر و مادرش بتوانند به راحتی از توی حیاط رد شوند بدون اینکه از روی برف ها سر بخورند. او می داند که احتمال دارد در طول زمستان سرما بخورد پس اگر زمان بیمار شد در رختخواب باقی می ماند و استراحت می کند.

سامان کوچولو غذایی که مادرش برایش در طول زمستان و سرماخوردگی درست می کند را می خورد زیرا این غذاها بسیار مقوی هستند و به بهبود او و قوی شدن بدنش کمک می کنند. او می داند که اگر داروهایش را سر وقت نخورد و استراحت کافی نداشته باشد حالش خوب نمی شود و مدت های طولانی بیمار و بی حال باقی می ماند.

در این صورت او نمی تواند بازی کند و زمستان خود را از دست می دهد. پدر و مادر سامان می دانند که او پسر بسیار خوب و دانایی است. او می تواند آدم برفی های بسیار زیبایی درست کند. زمانی که سامان آدم برفی ها را می بیند خیلی خوشحال می شود. سامان پسری است که در فصل زمستان مراقب خودش است. به فکر پرنده ها است و پدر و مادرش از او راضی هستند.

داستان جذاب در مورد زمستان

داستان جذاب در مورد زمستان

فصل زمستان بود سرمای شدید زمستانی از راه رسیده و همه جا را فرا گرفته بود. در شهر پرنده کوچکی وجود داشت که کوکو نام داشت. کوکو نتوانسته بود همراه با دوستانش کوچ کند و از آن ها جا مانده بود. با اینکه جا مانده بود اما بسیار پرواز کرده و بسیار خسته بود.

بنابراین تصمیم گرفت به اولین درختی که رسید بر روی شاخه های آن بماند تا استراحت کند و در بهار بعدی دوستان خود را پیدا کند. کوکو پروازکنان به یک دهکده کوچک و پر از درخت رفت. او به اطراف پرواز کرد و مقداری چوب خشک برای ساختن لانه پیدا نمود. در این هنگام برف کوچکی سبکی شروع به باریدن کرده بود و داشت تمام دهکده را سفید پوش می کرد.

کوکو هر اندازه گشت نتوانست چیزی برای ساختن لانه پیدا کند. همان گونه که کوکو به دنبال چوب خشک می گشت هوا کم کم تاریک شد و شب از راه رسید. در این هنگام پرنده قصه ما از سرما میلرزید و بسیار خسته و ناامید بود شاخه خشکی پیدا کرد و بر روی آن نشست. کنار درخت یک کلبه چوبی بود که از دودکش آن دود بیرون می آمد.

داستان های آموزنده برای زمستان

انواع داستان درباره زمستان

کوکو با خودش فکر کرد حتماً داخل کلبه بسیار گرم است کاش من می توانستم آن جا باشم و در کنار بخاری گرمشان بخوابم. او با خود گفت آه که چقدر خسته ام و چقدر ناتوانم. چند دقیقه که گذشت یک پسر بچه از کلبه بیرون آمد و به سمت انبار رفت.پسر بچه مقداری چوب برداشت تا آن ها را به داخل بخاری بیندازد. کوکو که از سرما می لرزید با دیدن پسر بچه به فکر فرو رفت. پسر بچه زمانی که به داخل خانه برمی گشت کوکوی ما را بر روی شاخه درخت دید.

او پسر بسیار مهربانی بود بنابراین تصمیم گرفت یک لانه چوبی درست کرده و آن را برای زندگی کردن پرنده کوچک آماده کند. سپس از پسر پدرش کمک خواست که با چوب هایی که دارند یک لانه و آشیانه قشنگ درست کرده و داخل آن را پر از علف های نرم کنند و آن را به دیوار کلبه آویزان کنند.

آن ها کلبه را ساختند و از دیوار کلبه آویزان کردند.

سپس داخل آن را پر از علف های نرم کرده و بر روی آن ها دانه پاشیدند. پسرک به همراه پدرش به کلبه برگشتند و از پنجره به کوکو نگاه کردند کوکو با اینکه مطمئن نبود اما زمانی که دانه ها را دید بسیار گرسنه شد و بر لبه لانه نشست و شروع به خوردن دانه ها کرد.

بعد از خوردن دانه ها بسیار خسته بود و سرما بر روی او تاثیر گذاشته بود او داخل لانه رفت و بر روی علف های نرم خوابید.بعد از اینکه از خواب بیدار شد از خداوند برای پسرک مهربان و پدرش آرزوی سلامتی و خوشبختی نمود. کوکوی قصه ما تا آمدن بهار درون کلبه ماند و هر روز پسرک مهربان برای او دانه می برد. او توانست بعد از آمدن بهار دوستانش را که از کوچ زمستانه برمی گشتند پیدا کند و همراه آن ها برود.

داستان کوتاه کودکانه برای زمستان و خاطرات برف بازی

داستان کوتاه کودکانه برای زمستان و خاطرات برف بازی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. در یک شهر بزرگ یک پسرک کوچک و زیبا همراه پدر و مادرش زندگی می کردند. او وقت هایی که برف می بارید می توانست همراه دوستانش بازی کند. اما تا فصل زمستان زمان زیادی مانده بود. تازه فصل پاییز شروع شده بود و روزها پشت سر هم می گذشتند.

یک شب که فردایش تعطیل بود پسرک قصه ما بسیار خوشحال از اینکه می توانست شب را تا دیر وقت بیدار بماند و روز بعد به راحتی بخوابد بود. فردا صبح زمانی که از خواب بیدار شد بسیار سردش بود.از مادرش پرسید که چرا هوا تا این حد سرد شده است. مادر پرده را کنار زد و پسرک از پنجره به بیرون نگاه کرد. او وقتی که از پنجره بیرون را نگاه می کرد فهمید که زمین و درختان از برف سفید پوشیده اند.

او با دیدن برف بسیار خوشحال شد

و بلافاصله صبحانه خود را خورد و لباس های گرمش را پوشید. در حالی که از خوشحالی بالا و پایین می پرید از خانه بیرون رفت. او تعجب کرد که چرا این همه برف باریده است. زمانی که از مادرش پرسید گفت که از امروز زمستان شروع شده است.

داستان کودکانه و احساسی درباره زمستان

پسرک بازیگوش قصه ما حسابی برف بازی کرد و از نزدیک باریدن زیبای برف ها را تماشا نمود. بعد از اینکه خسته شد به خانه برگشت تا کمی خوراکی گرم بخورد و دوباره انرژی بگیرد. این بار مادر و پسر دو نفری به حیاط رفتند.مادر و پسر با هم در این روز برفی کلی برف بازی درست کردند.

در نهایت نیز یک آدم برفی بزرگ و بسیار زیبا درست کردند. آن ها از لباس های پسرک استفاده کرده و آن ها را بر تن آدم برفی پوشاندند. سپس دو عدد دکمه کهنه را به جای چشم های آدم برفی قرار داده و با کمک یک هویج دماغ او را درست کردند.

آن روز تعطیل بود اما بابای پسرک سر کار بود. ظهر به خانه آمد زمانی که آدم برفی پسرش را دید بسیار خوشحال شد و به او قول داد که کل بعد از ظهر را با هم برف بازی کنند. اما بعد از ظهر بعد از خوردن نهار پدر و مادر پسرک خسته شده و خوابیدند. پسرک قصه ما حوصله اش سر رفته بود و دفتر نقاشی خود را آورد و روز برفی زیبای خود را درون آن کشید.

مادر که از خواب بیدار شد نقاشی پسرک را دید و آن را بر روی دیوار اتاق آویزان کرد. پسرک قصه ما با آویزان کردن نقاشی به دیوار اتاق توانست خاطرات زیبای آن روز قشنگ را ثبت کرده و هرگز آن روز را فراموش نکرد.

داستان زیبا و بلند درباره زمستان

داستان زیبا درباره زمستان

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک رود بزرگ در یک دهکده کوچک قرار داشت که خانه ای زیبا در کنار آن بود. درون این خانه کوچک پیرزن و پیرمردی زندگی می کردند. پیرزن تمام روز را در خانه می ماند و کارهای خانه را انجام می داد.

پیرمرد قصه ما کشاورز بود و در کنار رود زمین کشاورزی داشت. او در فصل های بهار و تابستان به کشاورزی می پرداخت. اما پاییز بود و هوا کم کم رو به سردی می رفت. درختان زرد شده و برگ ها در حال ریزش بودند. در این هنگام شبی پیرمرد به خانه آمد و یک جیرجیرک را همراه خودش آورده بود. پیرزن با دیدن جیرجیرک در مورد آن پرسید.

پیرمرد گفت من این جیرجیرک را در کنار رودخانه پیدا کرده ام زمانی که دیدم بسیار سردش است او را همراه خود به خانه آوردم. می خواهم او را مدتی در کنار آتش روشن قرار دهم تا کمی گرم شود. تو هم به این جیرجیرک بینوا کمی غذا بده تا سرحال شود و برای ما کمی آواز بخواند.

 بعد از آن پیرمرد شومینه را روشن کرد و پیرزن نیز به جیرجیرک کمی غذا داد. جیرجیرک کنار آتش نشست و کاملاً گرم شد. غذایش را خورد و سرحال شد اما باز هم آوازی برای پیرمرد و پیرزن نخواند چشمهایش را بست و از خستگی به خواب رفت.

پیرزن به پیرمرد گفت با اینکه ما این همه به او رسیدیم پس چرا برای ما آواز نخواند. پیرمرد گفت این جیرجیرک بینوا تازه به خانه ما آمده است. یکی دو روز اینجا بماند سرحال تر می شود و برایمان شروع به آواز خواندن می کند.

داستان خواندنی و جالب درباره زمستان

داستان های جالب و خواندنی درباره زمستان

چند روزی گذشت اما باز هم جیرک آواز نخواند. در نهایت پیرزن رو به پیرمرد کرد و گفت این جیرجیرک در کارهای خانه نمی توانند به من هیچ کمکی کند. اگر برایمان آواز هم نخواند دیگر به چه دردی می خورد. پیرزن گفت من دیگر از امروز به او غذا نمی دهم.

پیرمرد گفت همین طور است او نمی تواند در کارهای کشاورزی به ما کمک کند اگر آواز هم نخواند دیگر به چه دردی می خورد. او گفت از امروز من هم دیگر برای او آتشی روشن نمی کنم. جیرجیرک حرف های پیرمرد و پیرزن را می شنید با خودش به فکر فرو رفت.

گفت این ها فکر می کنند که آواز خواندن برای من کار ساده ای است او گفت من برای آواز خواندن باید سختی بکشم و باید پاهای خودم را به بال هایم بکشم تا از آن ها صدا در بیاید. او گفت من از این کار خوشم نمی آید و بسیار خسته می شوم. بنابراین بهتر است که از اینجا بروم.

جیرجیرک راه افتاد و از خانه آن ها بیرون رفت.

سپس با خودش گفت چه کسی در ازای کمی غذا و اتاق گرم خودش را خسته می کند و آواز می خواند. در این هنگام صدایی گفت من که حاضر نیستم من کارهای بهتری می توانم انجام دهم. اطراف خود را نگاه کرد مورچه ای را دید.

مورچه داشت دانه گندم را می کشید و آن را به لانه اش می برد. تعجب کرد و از او پرسید داری چه می کنی؟ مورچه جواب داد فکری برای زمستان سرد می کنم. چند روز دیگر هوا کاملا سرد می شود و من باید در لانه خود غذای گرمی داشته باشم تا بتوانم آن را بخورم و زمستان را به سر کنم.

جیرجیرک کمی خندید و گفت کشیدن و بردن گندم به دانه کار آسانی نیست و من هرگز این کار را انجام نمی دهم زیرا خسته می شوم. چه کسی حاضر است خودش را خسته کند و برای زمستان دانه جمع کند.

داستان های قشنگ از زمستان

داستان زمستان سرد و پر از برف

در این هنگام صدای دیگری آمد و گفت من حاضر نیستم من می توانم کارهای بهتری انجام دهم. جیرجیرک اطراف خود را باز نگاه کرد و در آن اطراف پرستویی دید. از پرستو پرسید که تو چه کاری انجام می دهی پرستو گفت من دارم برای زمستان سردم تلاش می کنم.

چند روز دیگر هوا سرد می شود و من باید همراه پرستوها پرواز کرده و به جنوب بروم. تو هم اگر دوست داری با ما به جنوب بیا تا زمستان تمام شود. رفتن به جنوب فکر خوبی است اما جنوب بسیار دور است من از این کار خوشم نمی آید زیرا این همه پرواز کردن من را خسته می کند. تازه جز شما چه کسی حاضر است خودش را خسته کند و از اینجا به جنوب برود تا در سرمای زمستان در امان باشد.

صدای دیگری گفت من حاضر نیستم که این کارو بکنم من کار بهتری دارم که انجام دهم. باز هم اطرافش را نگاه کرد در آن اطراف خرسی دید. خرس آهسته آهسته در کنار از کنار رود رد می شد. جیرجیرک از خرس پرسید تو داری چه کاری انجام می دهی خرس گفت من فکری برای زمستانم می کنم.

چند روز دیگر هوا سرد می شود من باید جایی را پیدا کنم که تمام زمستان در آن جا بخوابم. تو نیز برو و مکان امنی پیدا کن و پایان زمستان در آن جا بخواب. جیرجیرک گفت آیا تو فکر می کنی که خوابیدن در تمام طول زمستان کار آسانی است. من از این کار خوشم نمی آید. حوصله ام سر می رود و خسته می شوم. چه کسی می تواند تمام طول زمستان را بخوابد. به راه افتاد و در کنار رود پیش رفت در این زمان ابرهای سیاهی به آسمان آمدند.

داستانهای پرمعنا از زمستان

بهترین داستان های زمستانی

در این هنگام آسمان پر از ابر شد. رعد و برق آمد و باران شروع به باریدن کرد. جیرجیرک اطراف خود را نگاه کرد و سعی کرد برای خود مکانی پیدا کند تا به آنجا برود با مقداری جستجو سنگ گی را یافت. بلافاصله به زیر سنگ رفت و با خودش گفت زمستان آمده است من هم باید فکری برای زمستانم بکنم.

مقداری که در آن سرما باقی ماند به یاد خانه پیرزن و پیرمرد افتاد. غذاهای اتاق گرم آن ها را به یاد آورد و بسیار پشیمان شد. سپس به راه افتاد نزدیک خانه پیرمرد و پیرزن رسید. در خانه باز بود او به آرامی به داخل خانه رفت و بلافاصله خود را به کنار آتش کشاند و گرم شد. پیرزن جیرجیرک را دید و رو به پیرمرد گفت جیرجیرک ما برگشته است.

آن وقت پیرزن رفت و مقداری غذا برای جیرجیرک آورد جیرجیرک که از کار خود پشیمان شده بود غذا را خورد به آتش نگاه کرد. بال هایش را به پاهایش کشید و آواز قشنگی را در اتاق برای آن دو خواند. پیرزن صدا را شنید و خندید و گفت پیرمرد می شنوی جیرجیرک ما چقدر قشنگ آواز می خواند. پیرمرد گفت می شنوم خیلی قشنگ آواز می خواند.

جیرجیرک با خود فکر کرد من می توانم به جای اینکه دانه به لانه ببرم یا به جنوب بروم یا اینکه تمام طول زمستان را بخوابم برای این پیرمرد و پیرزن آواز بخوانم تا آنها نیز من را در سرمای زمستان در امان نگه دارند.

برچسب‌ها:
جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت