با این داستان خواندنی در مورد زنی که دو بچه و یک شوهر کاری داشت اکثر آشنا میشویم…
او به مشاور کلانتری شهیدباهنر مشهد گفت: ۱۸ سال قبل با «رجب» ازدواج کردم و خداوند ۲فرزند خوشگل به ما عطا کرد.
اوایل زندگی به هیچ چیزی جز خوشبختی همسر و فرزندانم نمی اندیشیدم و سعی میکردم محیطی همراه با آسایش و آرامش را برای آنها فراهم کنم اما مدتی بعد که همسرم برای گرفتن حقوق اکثر مجبور شد تا نیمه هاي شب اضافه کاری کند، تنهایی و بدبختی من هم آغاز شد.
احساس تنها بودن در زندگی مشترکمان برایم به کابوسی زجرآور تبدیل شده بود اما چاره اي جز تحمل این اوضاع نداشتم. «رجب» صبح زود سر کار می رفت و نیمه هاي شب به خانه باز می گشت.
من تا آمدن همسرم بیدار می ماندم تا دقایقی را در کنار هم گفت وگو کنیم ولی او خسته و کوفته از راه میرسید و حوصله هیچ کاری را نداشت. همسرم بلافاصله کنار سفره غذا می نشست و من تنها وی را هنگام صرف شام میدیدم.
هنوز سفره غذا را جمع نکرده بودم که او به خواب می رفت و این روند سالها ادامه داشت. آرزو داشتم حتی برای چند دقیقه در کنارش بنشینم و از قبل و آینده صحبت کنم ولی مجال این گفت وگوی کوتاه را هم نمی یافتم.
در واقع جای عشق و محبت در زندگی ما خالی بود تا اینکه یک روز مردی با تلفن همراهم تماس گرفت. صدای دلنشین او مرا به خود جذب کرد و بدین ترتیب هر روز چند ساعت با آن مرد غریبه که به طور اتفاقی شماره ام را گرفته بود صحبت میکردم.
احساس میکردم رنگ زندگی ام عوض شده هست تا اینکه آن مرد از من درخواست ملاقات کرد. من هم که مشتاق مشاهده او بودم قبول کردم و با فرزند ۴ساله ام سر قرار رفتم و چند ساعتی را با خودروی او در شهر دور زدیم.
این گشت زنی ها چند بار تکرار شد تا اینکه روز قبل او به طرف بیابان هاي اطراف شهر تغییر مسیر داد. وقتی متوجه قصد شوم او شدم خیلی ترسیدم و با التماس از او خواستم مرا رها کند اما او بر خواسته بی شرمانه اش اصرار داشت.
بالاخره از او خواستم تا قرار ملاقات دیگری بگذارد که فرزندم حضور نداشته باشد و برای جلب اعتمادش همۀ طلاهایم را به او دادم.
به گزارش تالاب ساعتی بعد وحشت زده به خانه بازگشتم و همۀ ماجرا را برای همسرم تعریف کردم و به اتفاق برای اعلام شکایت به کلانتری آمدیم. اگرچه من همسرم را در وقوع این حادثه مقصر میدانم ولی من هم حرمت ها را شکستم.
منبع :جام جم