یکی از شاعران بزرک که بسیار اهل دین بود و مذهب شیعه هم بودند آقای بدرالدین قوامی رازی بودند ایشان مردی بسیار باسواد و بسیار فرهیخته و بسیار احساساتی بودند و یکی از عاشقان واقعی اهل بیت بودند. و در زمان خود بسیار به مردم نیکی می کردند و مردم هم بسیار ایشان را دوست می داشتند و همین باعث محبوبیت این شاعر بزرگ شد و تمامی شعرهایشان بسیار پرمعنا و خاص می نوشتند او تمامی شعرهایشان را غیر ازدلی بودن با مطالعه فروان می نوشتند و آثارهای زیادی را ثبت کردند که در این مطلب به کمک مجله تالاب نمونه هایی از آثار ایشان برایتان می گذاریم.
این شاعر بزرگ که در قرن ششم زندگی می کرند واقعا در طول عمر خود با ارزش زندگی می کردند و همیشه در حال درس و عبادت و دانش و نوشتن شعرهایشان بودند و تمامی عمر حسابی مشغول این هنرهای خود بودند و از همه مهم تر خدمت زیادی هم به جامعه خود کردند، به صورت کاملتر بخواهیم توضیح دهیم درباره این شاعر بزرگ بدرالدین قوامی رازی شاعر پارسیگوی ایرانی شیعی سده ششم هجری است. شعرهایش رویه دینی دارند.
تنها مطلبی که راجع به قوامی رازی از منابع کهن به دست میآید به جز چند قطعه شعر این است که لقب او «اشرف الشعراء» و «بدرالدین» بوده و چون وی در ابتدا در سلک مدّاحان قوامالدین طغرائی بوده تخلص خود را از لقب این شخص برگرفتهاست.
او عمدتاً به ستایش پیامبر اسلام (ص) و امام علی (ع) پرداخت و به این ترتیب، نه تنها به عنوان شاعری شیعه بلکه به عنوان یک هنرمند متعهد به ارزشهای اعتقادی خود نیز شناخته شد. قوامی رازی با استفاده از عناصر هنری و شاعرانه، توانست شعری خلق کند که هم از نظر محتوایی پربار و هم از نظر فرم و زیباییشناسی قابل توجه است.
مطلب مرتبط: ملاصدرا که بود ؟+ روز بزرگداشت ملاصدرا
***
***
سحرگه باده نوشان دوش با صد لطف و زیبائی ببالینم فرود آمد دو هفته ماه یغمائی
گشاده از سر مستی همه بند بغلطاقش کله کج کرده بر تارک عیان صدگونه رعنائی
رخی چونان که از خورشید مه پرگل کله بندد قدی چونان که از شمشاد شاخ تر بپیرائی
هزاران زنگی اندر زلف و آنکه جمله سرگردان هزاران هندو اندر چشم و آنگه جمله سودائی
ز عنبر عارض سیمین او زنار بر بسته ز سنبل زلف مفتولش نموده صد چلیپائی
فلک بر آتش رویش سپند خال افگنده ز بیم چشم بدگوئی همی ترسیده ترسائی
ز زر مغربی بسته کمر یعنی که خورشیدم که در سالی مهی دارد کمر وانگاه دیبائی
به لطف و ناز با من گفت چونی چون همی باشی چه میگوئی چه میسازی چه پردازی چه فرمائی
***
***
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته بر سدره منتها
درپیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گریان که چیست درد حسین مرا دوا
***
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا از جا جست و به رویش در او فتاد
گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند با تو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا
***
حب یاران پیمبر فرض باشد بی خلاف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا
بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزائی باسزا
***
عمرها کوتاه گشتست اى عزيزان زينهار
حسبةلله که پيش از مرگ دريابيد کار
روزگار از دست ضايع گشت برداريد پاى
کاروان از شهر بيرون رفت بربنديد بار
تا کى از غفلت بهدست قهر ذوالقرنين دهر
خويشتن در سدّ دنيا پيختن
شغل دنيا نيست آخر همچو کار آخرت
کى بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار
يادتان نايد همى امسال از آنجا تا چه رفت
با عزيزانى که اينجا با شما بودند پار
جانهاتان سوختست و طبعهاتان ساختست
با سپهر تنگخوى و اختر ناسازگار
عقلها در مغزتان بنيادهاى پرخلل
جهلها در پيشتان ديوارهاى استوار
روز و شب را عمر مىدانيد و هيچ آگه نهايد
کز در مرگ شما اين حاجبست آن پردهدار
صيدگاه آز گشت اين جايگاه دام و دد
مردمان بيکار و از ديوان بدو در پيشکار
چرخ شد بىآفتاب و مملکت بىپادشاه
روى هامون بىمدر اجرام گردون بىمدار
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج
در جهان همت از ديار خالى شد ديار
حکمت لقمان هبا و همت مردان هدر
عالمى ويران در او نه نانده و نه نامدار
يافه گشته روزگار و رنجها ضايع شده
نيست حاصل کار ما را واى رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دريا زده
گشته سرگردان خلايق زير اين گردان حصار
اى شياطين را ز تو شکر و ملايک را گله
دوستان را کوه انده دشمنان را يار غار
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ايمن شده
ز آن ره تاريک و تيز وز آن چه تاريک و تار
گر ترا شکى بود تا چون برانگيزد بهحشر
صور اسرافيل خلقان را به امر کردگار
بنگر اينجا تا بهاران چون دم باد صبا
زنده انگيزد ز خاک مرده اسرافيلوار
راه نيکان گير تا گيرى همه ملک بهشت
با بدان منشين و دوزخ را به ايشان واگذار
گر تو خواهى کز فراموشان نباشى روز حشر
جهد آن کن کز تو جز نيکى نماند يادگار
ورتو مىکوشى که فردا سرخ روى آئى چو سيب
اشک را در ديده همچون دانه کن در جرم نار
ور ترا بايد که بوسى چشم چون بادام حور
پس مچين انگور عشق از خوشهٔ زلفين يار
صاحب ملک و عقارى دانکه روز رستخيز
بد کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار
نفس تو گردد شريف ار دانشآموزد ز عقل
زآنکه موسى راز علم خضر بودست افتخار
جان صافى به پذيرد صورت سرّ خود
گوش غمگين به نيوشد نالهٔ بيمار زار …
***
مطلب مرتبط: 31 مرداد روز جهانی شاعر + (20 شاعر برتر تاریخ)
***
تا کى از هزل و هوس دنبال شيطان داشتن
اعتقاد اهرمن در حق يزدان داشتن
در وفاى فتنه گوش عافيت بر پيختن
در هواى نفس چشم عقل حيران داشتن
از عمارت کردن بيهوده در کوى هوس
خانهٔ شهوت بشه ديوار شيطان داشتن
خويشتن را با مى و معشوق در ايوان و باغ
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا کى آخر در شکر خواب غرور روزگار
اين کمينگاه شياطين را شبستان داشتن
از پى آزار خلق اندر ره آز و نياز
چون سباع از خشم و کينه چنگ و دندان داشتن
مهر دنيا برکن از دل گر ترا دين آرزوست
خود دو ضد در يک قفس دانى که نتوان داشتن
***
دنيى و عقبى همى خواهى که اقطاعت شود
نايد از شاهى چو تو توران و ايران داشتن
اى که گوئى با وجود من به ميدان نبرد
شهسواران را مسلم نيست چوگان داشتن
بس که بر دشت قيامت خواهدت کردار بد
راست همچون گوى سرگردان به ميدان داشتن
گر برى فرمان يزدان کى بود حاجت ترا
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن
***
چه به دنيا بر غرور عمر کردن اعتماد
چه بگلخن تکيه بر ديوار ويران داشتن
جاودان اندر جهنم رنجها بايد کشيد
زين دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن
هم ز کردار بد تست اينکه مالک را بهحشر
در سقر بايد شرار نار رخشان داشتن
گر نبودى آن همه بىرسمى فرعون شوم
کف موسى را نبودى رسم ثعبان داشتن.
در اينجا بهمعنى انتظارداشتن است
***
مطلب مرتبط: آشنایی با 4 شاعر بزرگ که میراث دار ادبیات و شعر فارسی هستند
لشکر کشيد عشق و مرا در ميان گرفت خواهند مردمانم از اين در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق تا بايدم به لابه در اين و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم به رايگان مىبايدت مرا به عنايت عنان گرفت
آزاد و پادشاه تن خويشم اى نگار آخر مرا به بنده همى بر توان گرفت
نالنده گشت بلبل عشقم که مر ترا طاوس حسن بر سر سرو آشيان گرفت
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان گوئى که نسخت رخ تو آسمان گرفت
ايمن نشسته بودم در کنج عافيت آمد بلاى عشق و مرا ناگهان گرفت
از گوشهاى برآمد ازين
***
شوخدلبرى بربود دل ز دستم و پاى از ميان گرفت
باز شکارجوى قوامى نديدهاى شاهين عشق کبک دلت را چنان گرفت
از اين: در مقام اشاره، توأم با تعجب بهکار رفته و در ديوان قوامى چند بار آمده است.
سعدى گويد:
از اين مهپارهاى عابدفريبى ملايک پيکرى طاوسزيبى
***
این شاعر بزرگ سختی های زیادی کشید تا آثارش کم کم دیده شود و دلایل زیادی بود ولی هر تلاش و کوششی بالاخره نتیجه بخش است ولی دلیل اصلی این بود که در دورانی که تذکرهنویسان به ندرت به شاعران شیعی پرداخته و اغلب شاعرانی که در ستایش پادشاهان و اشراف میسرودند، به ثبت در تاریخ میپیوستند، قوامی رازی با اینکه به ستایش حکام نپرداخت، اما به لطف کیفیت برجسته اشعارش، نامش به عنوان یکی از شاعران برجسته شیعه در تاریخ ادبیات فارسی ماندگار شده است. او نه تنها به عنوان یک شاعر مهم شیعی، بلکه به عنوان یکی از بزرگترین ستایشگران شیعه در قرن ششم شناخته میشود و در ردیف شاعران بزرگی چون کسایی مروزی و ناصر خسرو قرار میگیرد.
بدرالدین قوامی رازی یکی از بزرگترین شاعران ادبیات هستند که بسیار زحمت کشیدند در ادبیات فارسی و خدا را شاکر که در کشورمان ایران چه انسانهای بزرگ و فرهیخه و باسواد داریم و همچنین بخش بزرگی از این فرهیختگان شاعران بزرگ ما هستند که خیلی از این بزرگان نام های جهانی دارند، بدرالدین قوامی رازی صدای بسیار عالی داشتند که برای روضه خوانی اهل بیت می خواندند و همه بسیار حیرت زده میشدندو بسیار اشک می ریختند از این صدای خاص و نوع قالب شعرهایش برای اهل بیت، این شاعر بزرگ خیلی از معانی شعرهایش هم مذهبی است و معانی دینی دارد .امیدواریم که هیچ یک از این شاعران بزرگ از یاد نروند و همیشه از آنها و شعرها و کتاب هایشان نام ببریم و بخوانیم.