یکی از سخنان نیچه از ذهنم میگذرد: «فکر خودکشی آرامش بزرگی اسـت:
با این فکر فرد می تواند شبهاي تاریک زیادی را پشت سر بگذراند و زنده بماند.»
سوگْ بهای جرئت دوستداشتن دیگران اسـت.
بگذار سر برسد،
چنانکـه سر خواهد رسید، و هراس مبر.
خداوند ما را بیپناه رها نمیکند،
بنابر این، بگذار غروب سر برسد.
دوهزار سال قبل سِنِکا گفت:
«انسان نمیتواند برای مرگ آماده باشد اگر تازه زندگی را شروع کرده باشد.
هدفمان باید این باشد
کـه تا همینهمین حالا بـه اندازهٔ کافی زندگی کرده باشیم.
وقتی بـه گذشتهٔ محوشدهام فکر می کنم،
از شدت ناراحتی میسوزم.
من یگانه محافظ خاطرات افرادِ درگذشتهٔ زیادی هستم
پدر و مادرم، خواهرم و خیلی از همبازیها و دوستان و بیماران قدیمی ام،
کـه حالا فقط تکانههایي هستن
د کـه لحظهاي در سیستم عصبیام میدرخشند و محو میشوند.
تنها من هستم کـه انها را زنده نگهداشتهام
شگفتزده هستم.
برای چندمینبار یادم رفته چند سال دارم،
و دوستان و همکلاسیهاي قدیمیام مُردهاند،
و من هم نفر بعدی هستم.
من همان گونه خودم را همان منِ جوان میشناسم،
تا اینکـه مواجههاي خشن مرا بـه واقعیت برگرداند.
بگذار کـه روباه بـه لانهٔ شنیاش بازگردد.
بگذار باد بمیرد. بگذار این کلبه از درون تاریک گردد.
بگذار غروب سربرسد.
اي شیشهاي کـه درون جوی آرمیدهاي،
اي کجبیل میان یولافها، اي هوای درون سینه بگذار غروب سر برسد.
بگذار سر برسد، چنانکـه سر خواهد رسید، و هراس مبر.
خداوند ما را بیپناه رها نمیکند،
بنابر این، بگذار غروب سر برسد.
من هفتادوسه سال پیش عاشقش شدم،
و همین اواخر شصتوپنجمین سالگرد ازدواجمان را جشن گرفتیم.
میدانم کـه عجیب اسـت یکنفر را این همه ی وقت اینقدر دوست داشته باشید.
اما، حتی حالا، هرگاه کـه او وارد اتاق میشود،
حالوهوایم عوض میشود.
من عاشق همه ی چیز او هستم؛
خوبیاش، زیباییاش، مهربانیاش، و خِرد و عقلش
زیگموند فروید، آنا فروید، ملانی کلاین و جان بالبی، چنین نتیجه گرفتند
کـه ضربههاي روحی، حتی انهایي کـه بـه دورهٔ پیشکلامی برمیگردند،
صدمهٔ زیادی تا آخر عمر بـه آرامش، آسایش و اعتماد بـه نفس یک فرد بالغ می زنند؛
صدماتی کـه اغلب اوقات پاکشدنی نیست.
«چه چیزی دربارهٔ مرگ هست کـه تو رو بیشتر میترسونه؟»
او پاسخ داد: «همه یٔ کارهایی کـه انجام ندادهام.»
آدمها نه تنها برای خود، بلکه بـه خاطر بقیه زنده می مانند.
«چیزی کـه کامل و رسیده اسـت، میـــخواهد بمیرد.
چیزی کـه هنوز نرسیده، میـــخواهد زندگی کند.
همه یٔ انهایي کـه رنج میبرند، می خواهند زندگی کنند
تا شاید برسند و شاد شوند و اشتیاقی بیابند؛
اشتیاقی بـه انچه دورتر، بالاتر و روشنتر اسـت.»
برای آرامکردن بیمارانی کـه از مرگ وحشت داشتند،
ایدههاي زیادی بـه کار بردم ولی هیچکدام
بـه اندازهٔ ایدهٔ زندگی بدون حسرت مؤثر نبودند
من نه فقط تو را از دست دادم،
عزیزترین انسان کل جهان برای من،
بلکه بخش زیادی از جهانم نیز با تو محو شد.
روی خودت و نیازهای روزمرهات متمرکز باش.
دیگر وقتش رسیده کـه باقی دنیا
خودشان مواظب خودشان باشند.
هرچقدر کاملتر زندگی کنی مرگت کمتر غمانگیز اسـت
با اینکـه در هشتاد و هشتمین سال زندگیام بـه سر میبرم،
هنوز چیزهای زیادی هست کـه باید دربارهٔ زندگی یاد بگیرم.
مهمتر از همه ی اینکـه چطور باید
بـه عنوان یک بزرگسال مستقل و تنها زندگی کنم
سخن دیگری از نیچه بـه ذهنم میرسد:
«چیزی کـه کامل و رسیده اسـت،
میـــخواهد بمیرد.
چیزی کـه هنوز نرسیده، میـــخواهد زندگی کند.
همه یٔ انهایي کـه رنج میبرند، می خواهند زندگی کنند
تا شاید برسند و شاد شوند و اشتیاقی بیابند؛
اشتیاقی بـه انچه دورتر، بالاتر و روشنتر اسـت.»
بـه قول پولس قدیس: «اگر ایمان کامل داشته باشم و کوهها را جابجا کنم
اما محبت نداشته باشم، هیچ سودی نمی برم.»
اهمیتی کـه پولس برای محبت قائل اسـت
همیشه ارزش بازخوانی دارد؛
زیرا بـه ما یادآوری می کند کـه عشق، بـه معنای مهربانی
بـه دیگران و دلسوزی نسبت بـه رنجشان،
بر همه یٔ فضایل دیگر برتری دارد.
«من آرام آرام بـه سمت پایان میرفتم…
با خاطرجمعی از اینکـه تا آخرین ذرهٔ قلبم در آخرین صفحهٔ کتابم حک خواهد شد،
و مرگ تنها انسانی مُرده را باخودش خواهد بُرد.»
باور دارم کـه نیروی محرک من برای انجام تحقیقاتم
و نوشتن در مورد اضطرابِ مرگ و تلاش همیشگیام
برای آرامکردن افرادِ رو بـه موت از وحشت شخصیام نشأت میگرفت.
اهمیتی کـه پولس برای محبت قائل اسـت
همیشه ارزش بازخوانی دارد؛
زیرا بـه ما یادآوری می کند کـه عشق،
بـه معنای مهربانی بـه دیگران و دلسوزی نسبت بـه رنجشان،
بر همه یٔ فضایل دیگر برتری دارد
ضربههاي روحی، حتی انهایي کـه بـه دورهٔ پیشکلامی برمیگردند،
صدمهٔ زیادی تا آخر عمر بـه آرامش، آسایش و اعتماد بـه نفس یک فرد بالغ میزنند؛
صدماتی کـه اغلب اوقات پاکشدنی نیست.
نپذیرفتن زودگذربودن وجود،
زندگیکردن در فریبی خودخواسته اسـت.
ترسناکترین چیزِ مرگ معنی ازدستدادن آینده نیست،
بلکه از دستدادن گذشته اسـت.
در واقع، فراموشی نوعی مرگ اسـت
کـه همیشه در زندگی حضور دارد.
من مدتها فکر می کردم اتفاقها وقتی توی زندگیم
احساس واقعی بودن میکنن کـه اونا رو با همسرم درمیون بذارم.
حالا کـه مدتی از درگذشتش میگذره، با مشکلی مواجه شدم.
وقتی اتفاقی میافته احساس می کنم باید درموردش بـه همسرم بگم.
انگار تا اون نفهمه واقعی نمیشه.
منطقی نیست. همسرم دیگه وجود نداره.
نمیدونم چطور بگم کـه موضوع براتون مفید باشه
ولی سعیام رو میکنم:
من، و فقط من هستم کـه میتونم تعیین کنندهٔ واقعیت باشم.
«گهواره بر فراز مغاک تکان میخورد و عقل سلیم بـه ما میگوید
کـه وجود ما چیزی نیست جز شکاف نور بسیار کوچکی میان دو تاریکی ابدی.
از دوران کودکی عاشق داستانها بودم و بـه جز سالهایي کـه بـه دانشکدهٔ دکتری میرفتم،
همیشه بی برو برگرد قبل از خواب کتاب میخواندم.
با اینکـه نویسندههاي صاحب سبکی چون جویس، نابوکوف و بنویل من را مبهوت خود میکنند
داستسرایانی مثل دیکنز، ترولوپ، هاردی، چخوف، موراکامی، داستایفسکی،
آستر و مکیوان را از ته دل تحسین می کنم.
مرگش برای هردوی ما رهاییبخش بود.
برای او رهایی از حالت تهوع، درد و خستگی شدید
از خداحافظی با دوستان و آشنایان کـه وی را دوست داشتند.
و برای من رهایی از تماشای رنجکشیدن او.
«پس فقط داغدیدهها میتونن بـه داغدیدهها کمک کنن؟» آیرین با آرامش جواب داد:
«کسی کـه خودش چنین چیزی رو از سر گذرونده باشه.»
من هم با قدرت جوابش را دادم:
«از وقتی وارد این حوزه شدم،
همیشه دارم چنین چیزهایی رو می شنوم.
و اینکـه، فقط معتادها میتونن معتادها رو درمان کنن. درسته؟
و آیا برای درمان بیاشتهایی هم خودت باید مشکل غذایی داشته باشی؟
یا افسرده باشی کـه بتونی افسردگی رو درمان کنی؟…
و نظرت در مورد درمانکردن اسکیزوفرنی توسط کسانی کـه اسکیزوفرن هستن چیه؟»
فقط یک بار زندگی می کنی.
از تمام ذرات این پدیدهٔ شگفتانگیز کـه بهش هوشیاری میگوییم
؛ لذت ببر و خودت رو توی حسرت و پشیمونی
چیزی کـه قبلاً داشتی غرق نکن.»
کلماتی از میلان کوندرا، یکی از نویسندگان مورد علاقهام:
«ترسناک ترین چیزِ مرگ معنی ازدستدادن آینده نیست
بلکه از دستدادن گذشته اسـت.
در واقع، فراموشی نوعی مرگ اسـت
کـه همیشه در زندگی حضور دارد.»
از تاریکی طولانی کـه پیش رو دارم آگاهم.
بـه لطف سالها مشاوره و کار روانشناسی با عزاداران آموختهام
بیمار قبل از اینکـه بتواند پیشرفت قابل توجهی در پشت سر گذاشتن غم داشته باشد
باید اول یکبار بـهتنهایی همه یٔ رویداد های قابل توجه سال را پشت سر بگذارد؛
رویدادهایی مثل تولد، کریسمس، عید پاک، سال نو،
و اولین حضور در جمع اجتماعی خارج از خانواده بـه عنوان زن یا مرد مجرد.
حتی برای برخی، لازم اسـت این چرخه دوبار اتفاق بیفتد و دو سال طول می کشد.
وقتی کـه وضعیت خودرا بررسی می کنم، علیالخصوص طول و عمق پیوندم
با مریلین، متوجه میشوم کـه تاریکترین و سختترین سال عمرم را در پیش دارم
ولی تو متوجه نشدی، مامان.
ما باید از هم جدا بشیم،
نباید همدیگه رو بـه زنجیر بکشیم.
انسان شدن اینجوریه.
در اصل هر آدمی تو دنیا تنهاست.
این سخت اسـت.
ولی این جوریه دیگه و ما باید
با این مسئله روبرو بشیم.
نیچه گفته اسـت ما نیازمند
هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند.
ما موجوداتی در جستوجوی معنا هستیم
کـه باید با دردسر پرتاب شدن بـه دنیایی کـه خود ذاتا بیمعناست کنار بیاییم.
می دانم احساس خوبی نسبت بـه خونهات، پاهات و پوستت نداری.
ولی اینها «تو» نیستند.
اینها فقط چیزایی «دربارهي» تو هستند،
نه «تو»ي اصلی و حقیقی.
بـه اصل خودت نگاه کن.
آنجا چه چیزی را میخواهی تغییر بدهی؟
بعضى افراد، سراسر زندگى را
جنگى کینخواهانه میبینند کـه باید در ان پیروز شد.
من متقاعد شدهام کـه رویارویی صریح با موقعیت اگریستانسیال،
ممکن اسـت برای فرد ترس و دلهره بـه همراه آورد،
ولی در نهایت شفابخش و پربار اسـت.
اگر راهی بـه سوی بهترین باشد،
همانا دیدن تمام و کمال بدترین اسـت.
انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد
از انزوای محضی کـه مرگ را همراهی میکند میترسد
ما می کوشیم زندگی را دو نفری تجربه کنیم ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم.
کسی قادر نیست با ما یا بـه جای ما بمیرد،
تصوری کـه یک انسان زنده از مردن دارد،
بـه خود رها شدنی مطلق و بی چون و چراست.
بعضی از مردم انقدر از بدهی مرگ
میترسند کـه وام زندگی را رد می کنند.
تنها حقیقت راستین؛
حقیقتی ست کـه خودمان کشفش کنیم.
یادگرفته ام ان هایي کـه بیش از بقیه از مرگ می ترسند
کسانی هستند کـه با حجم زیادی از زندگی نزیسته بـه مرگ نزدیک می شوند
بهتر اسـت از همه ی زندگی استفاده کنیم.
برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم،
هیچ چیز جز یک قلعه ي سوخته.
من در حال حاضر بیماری را می بینم کـه کل سال اول ـ
یعنی چهار بار در هفته، دویست ساعت؛
فقط خودرا تکرار می کرد.
بارها و بارها، همان گریه و زاری،
اما در جسمهاي مختلف ـ غصه و عذاب بیپایان برای چیزی کـه هرگز نمیتوانست باشد.
درنهایت از گوشدادن بـه خودش خسته شد،
از چرخهٔ تکراری خودش بـه ستوه آمد.
خودش متوجه شد نه تنها ساعات واکاوی،
بلکه کل زندگیاش را هدر داده.
نمیتوانی حقیقت را همینطور مستقیم بـه بیمار بیان کنی:
تنها حقیقت واقعی، حقیقتی اسـت کـه خودمان کشفش می کنیم.»
خب، اَل تلفن را جواب میداد ودر اون مغازهٔ شلوغ همیشه فریاد میزد:
«پادشاهه! پادشاه تلفن کرده! بذار پادشاه خودش مداد بخره.
براش ورزش هم هست.» اَل حسود بود؛ والدینش بـه او چیزی نداده بودند.
من هرگز بـه حرفاش اعتنا نمیکردم.
اما حق با اَل بود؛ مثل پادشاه با تو رفتار می کردم.
هر بار زنگ میزدی، شب یا روز، فرقی نمی کرد،
بابا رابا مغازهٔ پر از مشتری تنها میذاشتم و بـه مغازهٔ پنج تا ده سنتی میرفتم.
استمپ، دفترچه و جوهر هم لازم داشتی. و بعد ها خودنویس.
همیشه تمام لباسهات جوهری بود.
درست مانند یک پادشاه. سرزنشی در کار نبود.»
با این حال پائولا با توجه بـه قدرت اقناعش، بـه زیبایی دیدگاهش را تشریح کرد
کـه چرا مرگ ناگهانی بدترین شکل مرگ اسـت.
«شـما بـه زمان نیاز دارید، بدون شتاب و عجله، تا دیگران را آمادهٔ مرگ خود کنید ـ
شوهرتان، دوستانتان و مهمتر از همه ی فرزندانتان.
باید بـه کارهای ناتمام زندگی بپردازید
چون قطعا پروژههاي شـما آن قدر مهم هستند کـه نباید از انها دست بکشید.
انها شایستگی انجام یا حل شدن را دارند.
در غیر این صورت زندگی شـما چه معنایی دارد؟
در بند پایانی نامه بـه او یادآوری کرده بود
ریههاي جنین انسان نفس نمی کشند و چشمانش نیز نمی بینند.
بـه همین خاطر جنین آمادهٔ حیاتی می شود کـه هنوز نمیتواند تصورش کند.
پائولا در ان نامه بـه پسرش گفته بود:
«آیا ما نیز آمادهٔ حیاتی فراتر از فهم خود و حتی فراتر از رویاهایمان نمی شویم؟»
نکتهٔ طلایی، مردن نیست بلکه بهره بردن کامل از زندگی با حضور مرگ اسـت
بـه تلخی و گرانبهایی آخرین بارها فکر کن:
آخرین بهار، آخرین پرواز قاصدکها، آخرین ریزش شکوفههاي اقاقیا.»
پائولا می گفت: «دوران طلایی زمان آزادی بزرگ اسـت ـ
زمانی کـه آزاد هستی بـه تمام تعهدات کماهمیت «نه» بگویی،
خودرا کاملا وقف چیزهایی کنی کـه بیش از همه ی برایت مهم هستند:
حضور دوستان، تغییر فصل، امواج خروشان دریا.
کسی کـه بـه او کمک کرد راهش بـه خارج از باغ جیتسمانی پیدا کند،
کشیش یک کلیسای اسقفی بود.
کشیشی کـه با سخنان قصار عاقلانهٔ نیچه،
درکتاب دجال، آشنا بود:
کسی کـه «چرایی» در زندگی دارد،
میتواند هر «چهگونهیی» را تاب بیاورد،
کشیش بـه رنج او معنایی تازه بخشید.
او بـه پائولا گفت: «سرطان همان صلیب توست
کـه باید ان را بر دوشی کشی و رنجت همان رسالت توست.»
از طریق پائولا این مسئله را آموختم کـه وحشت ناشی از مبتلا شدن بـه یک بیماری منتهی بـه مرگ،
با گوشهگیری و کنارهگیری اطرافیان برای بیمار چند برابر می شود.
انزوای بیمار محتضر با بازی احمقانهٔ افرادی تشدید می شود
کـه سعی میکنند نزدیک شدن مرگ را از او پنهان کنند.
اما مرگ را نمی توان پنهان کرد؛
در همین زمانها بود کـه در مراسم تدفین مادر دوستم شرکت کردم
ودر ان کشیش داستانی برای تسلای بازماندگان چنین تعریف کرد:
جماعتی از افراد کنار ساحل را وصف کرد کـه برای کشتی در حال عزیمت دست تکان میدادند.
کشتی کوچک و کوچکتر می شود تا وقتی کـه تنها دکلش قابل دیدن اسـت.
وقتی ان نیز ناپدید میشود، مردم زمزمه می کنند: «رفت.»
با این حال درست در همان لحظه، جایی دور،
گروه دیگری از افراد افق را نگاه میکنند
و با دیدن نوک دکل فریاد می زنند: «آمد!»
ایمان زمانی افزایش مییابد کـه ترس بیشتر از همیشه باشد.
نکته دقیقآ همین اسـت: ترس موجب ایمان می شود؛
ما بـه خدایی احتیاج داریم و می خواهیمش،
اما با خواستن کاری از پیش نمیرود.
مهم نیست ایمان چهقدر پرشور، ناب یا شدید باشد،
در هرحال، حقیقت وجود خدا را اثبات نمی کند.
ایمان مذهبی همیشه مرا گیج کرده اسـت.
تا جایی کـه بـه یاد میآورم، برهمین باور بودم کـه نظامهاي مذهبی
از ان روی شکل می گیرند کـه آراممان کنند
و نگرانیهاي بشری را تخفیف دهند.
چه کسی میتوانست با این موضع ایوا مخالف باشد کـه مرگ در خواب روش خوبی برای رفتن اسـت؟
با این حال پائولا با توجه بـه قدرت اقناعش، بـه زیبایی دیدگاهش را تشریح کرد
کـه چرا مرگ ناگهانی بدترین شکل مرگ اسـت. «شـما بـه زمان نیاز دارید،
بدون شتاب و عجله، تا دیگران را آمادهٔ مرگ خود کنید ـ
شوهرتان، دوستانتان و مهمتر از همه ی فرزندانتان.
باید بـه کارهای ناتمام زندگی بپردازید.
چون قطعا پروژههاي شـما آن قدر مهم هستند کـه نباید از انها دست بکشید.
انها شایستگی انجام یا حل شدن را دارند.
در غیر این صورت زندگی شـما چه معنایی دارد؟
حرفهایش را اینگونه پایان داد:
«علاوه بر این مرگ جزیی از زندگی اسـت.
نادیده گرفتن و ناآگاهی نسبت بـه ان؛
از دست دادن یکی از ماجراهای بزرگ زندگی اسـت.»
در اولین جلسهٔ گروهی با تمام نفرات، پائولا با خواندن
یک داستان قدیمی حسیدی در آغاز جلسه مرا شگفتزده کرد:
خاخامی با پروردگار در مورد بهشت و جهنم گفتگو میکرد.
پروردگار گفت: «جهنم را بـه تو نشان می دهم،»
و خاخام را بـه اتاقی برد کـه میز گرد بزرگی داشت.
افرادی کـه دور میز نشسته بودند، گرسنه و ناامید بودند.
در وسط میز قابلمهٔ غذای بسیار بزرگی بود کـه بوی خوبی از ان بـه مشام میرسید
کـه دهان خاخام را آب انداخت.
همه یٔ افراد دور میز قاشقهایي با دستههاي بسیار بلند در دست داشتند.
اگرچه قاشقهاي دراز بـه قابلمه میرسید اما دستههايشان بلندتر از دستان خورندهها بود:
بـه همین خاطر نمیتوانستند غذا را بـه سمت دهانشان بیاورند،
هیچکس نمیتوانست. خاخام متوجه شد کـه رنج انها واقعا ترسناک اسـت.
پروردگار گفت: «حالا بهشت را نشانت می دهم،» و بـه اتاق دیگری رفتند کـه دقیقا مشابه اولی بود.
همان میز بزرگ گرد و همان قابلمهٔ بزرگ.
افراد نیز مانند قبل با همان قاشقهایي کـه دارای دسته بلند بودند ـ
اما دراینجا همگان خوب تغذیه شده و فربه بودند و می گفتند و میخندیدند. خاخام نمیتوانست درک کند.
پروردگار گفت: «اینکار ساده اسـت اما بـه مهارت خاصی نیاز دارد.
دراین اتاق، انها یاد گرفتهاند بـه یکدیگر غذا بدهند.»
«این همه ی اوقات غمگین… این همه ی اوقات بد… اما اگر بـه نحوی… توانستی… غمهایت را جمع کنی
و همه ی را بـه من بدهی… انها را از دست میدهی… میدانم چهطور از انها استفاده کنم…
همه ی را بـه من بده.» خیلی وقت بود بـه این موزیک فکر نکرده بودم.
سالها قبل وقتی اولین بار صدای شیرین جودی کالینز را شنیدم کـه این ترانه را می خواند
«غمهایت را جمع کن و همه ی را بـه من بده»؛ اشتیاقی عمیق وجودم را فرا گرفت.
میخواستم مستقیم وارد رادیو شوم
تا ان زن را پیدا کنم و غمهایم را در آغوشش بریزم.
گوشدادن رو تو این گروه یاد بگیرم. فکر خوبی نیس، دوکتور؟
مامانم همیشه بهم میگفت شنوندهٔ خوب بودن خیلی مهمه.» خدای من!
مثل اینکـه جلسهاي بسیار طولانی را پیش رو داشتیم.
باقی زمان را چهطور پر کنم؟
در حالی کـه میکوشیدم بر خودم مسلط شوم،
میتوانستم رخنه کردن ترس را در وجود خویش حس کنم.
نمایش خوبی برای رزیدنتها بود! ببینند باید با چه وضعیتی کار کنند:
دوروتی قصد نداشت اصلا صحبت کند. مگنولیا میخواست گوش دادن را یاد بگیرد
مارتین کـه زندگیاش خالی از دیگران بود، حس می کرد چیزی برای عرضه بـه کسی ندارد.
«این را علامت زدم: شانس کمی دراینجا وجود داشت.»
مطمئن بودم برنامهٔ کاری کارول برای جسورتر بودن و نهراسیدن از درگیری، پوچ بود؛
فقط احساس همکاری با من را تجربه می کرد.
گذشته از این، من برای تشویق افراد بـه جسور بودن، بـه گروه فعالی نیاز داشتم کـه بتوانم
در ان برخی از بیماران را بـه تمرین زمان خواستن یا ابراز مستقیم عقاید وادارم.
امروز مخالفتی با جسور بودن کارول نداشتم.
اگر قرار باشد نام یکی از بهترین روانشناسان و روانپزشک خوب جهان را نام ببرم کسی نیست جز اروین یالوم ؛ اروین دیوید یالوم «متولد ۱۹۳۱؛ واشینگتن دی سی، ایالات متحده آمریکا»؛ رواندکتر هستیگرا و نویسنده آمریکایی اسـت.او با کتاب “وقتی نیچه گریست” مشهور شد او درکنار شغلش علاقه زیادی بـه نوشتن دارد و رمان هاي عالی و پر معنایی نوشته اسـت کـه بسیار طرفدار دارد او در هردو حرفه بسیار موفق بوده اسـت و بسیار تآثیر مثبت بر جامعه گذاشته اسـت و نگاهی از جهان را بـه خود جلب کرده اسـت.
او جایزه انجمن رواندکتری آمریکا را درسال ۲۰۰۲ دریافت کرد، اما بیشتر بـه عنوان نویسنده رمانهاي روانشناختی مشهور شده اسـت چون کتاب هایش خود بـه تنهایی بسیار بـه درمان کمک می کند و شـما رابا شناختن خود آگاه می کند. دراین مطلب بـه کمک مجله تالاب قصد داریم جملات مشهور و پرمعنای این فرد بزرگ اروین یالوم از کتاب هاي مرگ و زندگی و مامان معنی زندگی، را برای شـما عزیران بـه اشتراک بگذاریم.
ما برای شـما خلاصه اي کوتاه از این کتاب عالی نوشته ایم ولی سعی کنید حتماً اگر این کتاب را نخوانده اید بـه پیشنهاد مجله تالاب این کتاب مرگ و زندگی و حتی دیگر کتاب هاي این فرد بزرگ را تهیه کرده و بخوانید و لذت ببرید. کـه هر خطش پر از درس اسـت و بسیار آموزنده و زیبا اسـت.
سه دوست بسیار صمیمیام، هرب کاتس، لری زاروف و اسکار دودک، را در چند سال اخیر از دست دادهام. انها را از دورهي دبیرستان و کالج میشناختم ودر سال اول دانشکدهي دکتری ودر کلاس کالبدشناسی، باهم یک جسد را تشریح می کردیم. همه یي عمرمان باهم صمیمی ماندیم.
اکنون هر سهي آنان درگذشتهاند و من بـه تنها حافظ خاطرات مشترکمان تبدیل شدهام. با این کـه بیش از شصت سال از رویداد های سال اول دانشکده میگذرد، این خاطرات هنوز زنده ودر معرضاند. در واقع، این فکر غریب در سرم می چرخد کـه اگر کسی درِ درست را در حافظهام میگشود و بـه داخل سرک میکشید، بـه شکل معجزهآسایی ما چهار تن را صحیح و سالم مشغول تشریح و جدا کردن زردپیها و سرخرگها و شوخی کردن باهم میدید، ان هم درحالیکـه لری کـه از همان وقت تصمیم گرفته بود جراح شود، بـه تشریح شلخته و بینظم من خیره مانده بودو اعلام میکرد تصمیم من برای رواندکتر شدن لحظهاي مبارک برای عالم جراحی بوده اسـت.
یک خاطرهي خاص از کلاس کالبدشناسی در خاطرم نقش بسته اسـت. رویدادی ترسناک کـه بـه روزی برمیگردد کـه برداشتن و تشریح مغز را آغاز کردیم. وقتی پوشش پلاستیکی سیاهی را کـه جسد در ان بود کنار زدیم، سوسک درشتی را دیدیم کـه در کاسهي چشم جسد نشسته بود.
همگی دلآشوبه گرفتیم، من بیش از دیگران، چون من با وحشت از سوسک بزرگ شده بودم و اغلب در مغازهي خواربارفروشی پدرم و نیز در آپارتمانمان در طبقهي بالای مغازه، بـه جای راه رفتن با قدمهاي کوتاه میدویدم. پس از آنکه بـهسرعت برزنت سیاه را سر جایش برگرداندیم، من بقیه را واداشتم کـه ان روز از خیر تشریح بگذریم ودر عوض، چند دست بریج بازی کنیم.
ما چهار تا اغلب در ساعت ناهار بریجبازی می کردیم و تا چند هفته بعد از این اتفاق، گروه ما بـه جای حاضر شدن در اتاق تشریح، بریجبازی کرد. با این کـه من بازیکن بهتری در بریج شدم، با سرافکندگی اعتراف میکنم منی کـه تمام عمرم را بـه مطالعهي ذهن بشر گذراندم، از تشریح مغز فرار کردم!
ولی حقیقت برآشوبنده این اسـت کـه این رویداد های زنده، ملموس و پرهیجان تنها در ذهن من وجود دارند. بله، بله، البته کـه واضح و مبرهن اسـت، این را همه ی میدانند. ولی انگار در درون خودم هرگز واقعاً نپذیرفتهام، واقعاً درک نکردهام کـه تنها منم کـه می توانم این در را بگشایم و بـه فضای حاوی این صحنهها پا بگذارم.
نه دری هست، نه اتاقی و نه تشریحی در جریان. دنیای گذشتهي من تنها در پچپچ سلولهاي عصبی مغز من وجوددارد. وقتی من -تنها فرد زنده از این چهار تن-بمیرم، پوووف! همه یي این خاطرات برای همیشه از بین میروند. وقتی حقیقتاً بـه این باور برسم، تصدیقش کنم و بپذیرمش، دیگر زمین زیر پایم استوار نخواهد بود.
تمامی کتابهای اروین یالوم یکی از دیگری عالی تر اسـت و پر از درس و شناختن اسـت او سعی کرده اسـت با هنر نوشتن موضوعاتی کـه در شغلش پیش آمده تاحدودی در کتابهایش بـه چالش بکشد و داستان هاي انها را بازگو کند و همین باعث جذابیت داستان هاي کتاب هایش می شود.
کتابهای اروین یالوم بسار مشهور اسـت و بسیار آموزنده و همین باعث شهرت فراوان او شده اسـت و همچنین کتاب هایي کـه از علم روانشناسی و دانستنی ادغام می شود بسیار پر طرفدار اسـت مخصوصا اگر بـه صورت خودمانی و راحت بازگو کرده باشند کـه اروین یالوم هم از همان افرادی اسـت کـه اسانی زیادی درکتاب هایش با خواننده میبینید.
کتاب مامان و معنی زندگی اثر اروین د. یالوم، شش داستانِ روان درمانی را کـه چهار مورد از انها کاملا واقعی و براساس تجاربِ شخصیِ نویسنده اسـت برای ما بازگو می کند.اروین د. یالوم، نویسنده کتاب مامان و معنی زندگی یکی از معروف ترین روانپزشکان و معرفانِ قویِ مکتب اگزیستانسیال، مفاهیمِ و دلهرههاي اصلیِ این فلسفه از جمله پوچی، مرگ، انزوا و… را دراین شش داستان گنجانده اسـت.
درست مانند کتاب هنگامی کـه نیچه گریست، یالوم دراین کتاب هم بـه طور غیر مستقیم، قصد دارد تاثیرِ شگرفِ اگزیستانسیال و درک ابعادِ مختلف هستی انسان را بر روی درمان، در قالب داستان بـه خوردِ مخاطب بدهد. و حقیقتا کـه چقدر هم در اینکار ماهر اسـت.
در قسمتی از پشت جلد کتاب آمده اسـت:
مامان و معنی زندگی با نگاهی گذرا، بـه غایت ارزشمند و کم و بیش ممنوع بـه درون قلب و ذهن درمانگر، تواناییهاي منحصر بـه فرد هر رابطهي انسانی را روشن میسازد.
بـه نظرم این کتاب بیشتر از همه ی، بـه مساله مرگ پرداخته اسـت ودر اخر بـه ما توانایی پذیرفتنِ مرگ ودر نتیجه زندگی را می دهد. زندگیاي کـه بـه قولِ نیچه، جرقهاي میانِ دو تاریکیِ مطلق اسـت، تاریکی قبل از تولد و تاریکی بعد از مرگ. این جرقه، تنها چیزی ست کـه در دست داریم، پس باید بدون درنظر گرفتن تاریکیِ مرگ، از روشناییِ همین جرقهي کوتاه لذت ببریم.
کتابهای اروین یالوم واقعا آموزنده و زیبا هستند و هرچه صفحات را ورق می زني دوست دارید ادامه دهید و تمام هم نشود بعضی از افراد کـه کتاب هاي اروین یالوم را چندین بار خوانده اند ماهم بـه شـما پیشنهاد می کنیم این کتاب هاي شناخته شده و مشهور این نویسنده بزرگ کـه از علم روانشناسی و روانپزشکی برخورردار اسـت تهیه کنید و حتماً بخوانید مخصوصا این دو کتابی کـه برای شـما خلاصه اي از متن هایش را بـه اشتراک گذاشته ایم و معرفی کرده ایم. مرگ و زندگی و مامان و زندگی و …