13 داستان آموزنده درباره امام حسین (ع) را در این قسمت تهیه نموده ایم. می دانیم حسین بن علی بن ابیطالب امام سوم شیعیان می باشد. پدر او اولین امام ۱۲ امام شیعیان است. او با کنیه اباعبدالله علیه السلام نیز شناخته می شود. روز عاشورا در نبرد کربلا به شهادت رسید. به هپمین دلیل اغلب شیعیان او را با نام سیدالشهدا می شناسند.
داستان زندگی ایشان بسیار جذاب و پند آموز است و معمولاً واقعه هایی که در زندگی ایشان بوده اکنون به عنوان داستان هایی پندآموز در نظر گرفته می شود. در ادامه داستان های بسیار زیبا و آموزنده ای از زندگی این امام بزرگوار آورده شده است.
یک روز امام حسین علیه السلام در گوشه ای از مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بود. در این هنگام یک مرد عرب وارد مسجد شد و گفت یا بن رسول الله من باید یک دیه کامل را پرداخت کنم و توان پرداخت آن را ندارم. نزد خودم می روم و از کمترین مردم می خواهم و کسی را که کمترین مردم می خواهد و کسی را که کمترین اهل بیت رسول خدا علیه و آله نمی شناسم.
امام حسین علیه السلام در جواب ایشان فرمود ای برادر عرب من من از تو سه سوال می پرسم اگر یکی از آن ها را جواب دهی یک سوم بدهی تو را پرداخت می کنم. اگر دو سوال را پاسخ دهی دو سوم آن را پرداخت می کنم. اگر هر سه سوال را جواب دهی من کل بدهی و دیه تو را پرداخت می کنم.
مرد عرب خوشحال شد و گفت یا بن رسول الله آیا شما از من که یک عرب جاهل و بی سواد هستم سوال می کنید. شما اهل علم و شرف و بزرگی هستید و من چگونه می توانم به سوالات شما پاسخ دهم. امام حسین علیه السلام جواب داد بله. شنیدم که پدربزرگم رسول خدا صلی الله علیه و آله و فرمود المعروف به قدر معرفت به اندازه معرفت خود احسان کنید. مرد عرب جواب داد هرچه می خواهید بپرسید اگر توانستم به آن جواب می دهم و اگر نتوانستم سعی می کنم از شما آن را بیاموزم.
مرد کمی فکر کرد و جواب داد الایمان به الله یعنی ایمان به خدا. امام باز از او پرسید راه نجات از مهلکه چیست؟ مرد پاسخ داد اعتماد و توکل بر خداوند. امام علیه السلام از او سوال دیگری کرد و گفت چه چیزی به مرد زینت می دهد؟ مرد عرب پاسخ داد توکل همراه با بردباری. امام فرمود اگر علم علم نداشت چه چیزی مرد را زینت می داد؟
مرد عرب مقداری فکر کرد و جواب داد مال همراه با مروت. امام علیه السلام گفت اگر عصب را فقر هم برخوردار نبود باز چه چیزی او را زینت می داد؟ مرد گفت صاعقه ای باید از آسمان پایین بیاید و او را آتش بزند. زیرا او مستحق این چنین عذابی است.
امام مقداری خندید و کیسه ای که در آن هزار دینار سال سرخ بود به دست او داد. سپس انگشتری که در دستش بود و ۲۰۰ درهم ارزش داشت را نیز به او بخشید. فرمود طلاها را به طلبکارانت بده و پول انگشتر را صرف مخارج زندگی خود کن. مرد عرب آن ها را برداشت و گفت یعنی خدا بهتر می داند که رسالتش را به چه کسی بدهد.
نس می گوید نزد امام حسین علیه السلام نشسته بودم که کنیزی وارد شد و یک دسته گل را برای ایشان آورد. امام علیه السلام دسته گل را گرفت و گفت من تو را در راه خدا آزاد کردم. انس مقداری نگاه کرد و گفت این دسته گل که ارزشی ندارد. او برای تو آورد اما تو او را به خاطر همین آزاد می کنی.
امام علیه السلام در جواب انس فرمود خداوند ما را اینگونه ادب کرده است و رد قرآن فرمود هرگاه مورد تهیتی قرار گرفتید بهتر از آن تهنیت کنید یا حداقل همانند آن پاسخ دهید و بهتر از این به من داد برایش آزادی می باشد.
یک روز امام حسین علیه السلام در کنار چند نفر فقیر عبور می کرد. دید پلاسی پهن کرده و بر روی آن تکه نانی گذاشته و مشغول خوردن آن هستند. حضرت به آن ها سلام کرد و آن ها نیز جواب سلام او را دادند. سپس او را دعوت کردند که در کنار آن ها بنشیند و غذا بخورد.
امام در کنار آن ها نشست و گفت اگر غذایی که می خورید صدقه نبود حتماً با شما هم غذا می شدم و از غذایتان می خوردم. سپس به آن ها گفت به منزل من بیایید تا در آن جا غذا بخوریم. فقرا همراه حضرت به منزل او رفتند. امام علیه السلام به آن ها غذا و لباس داد و در آخر نیز مقداری پول به دست آن ها داد.
شخصی به نام عصام بن مصطلق روایت می کند که یک روز به مدینه وارد شده است. حسین بن علی علیه السلام را با یک قیافه بسیار جذاب و خوشتیپ مشاهده کرده است. سپس می گوید که به شگفت آمدم و هرچه حسادت نسبت به پدر او داشتم در دل خودم آشکار کردم. به او گفتم که آیا تو فرزند ابوتراب هستی. او جواب داد آری. من هم از و کینه ای که داشتم او را مورد بدگویی بسیار قرار دادم.
سپس امام با یک نگاه مهربان و با نهایت عطوفت به من نگاه کرد و آیه ای را تلاوت کرد. به این معنی بود که امر به نیکی کن و از انسان های جاهل بگذر. اگر وسوسه از شیطان در تو به وجود آمد از آن به خدا پناه ببر. زیرا او بسیار شنونده و آگاه است. زمانی که طایفه ای از شیطان ها پرهیزگاران را وسوسه کنند خداوند را به یاد می آورند و همان لحظه آن ها نیز آگاه و بینا می شوند.
سپس به من گفت آرامش خود را حفظ کن و برای من من خودت از خداوند طلب مغفرت نما. اگر از من یاری بخواهی تو را یاری می دهم و اگر کمک بخواهی به تو کمک می کنم. اما اگر طلب هدایت کنی سعی می کنم که تو را به بهترین راه هدایت کنم.
مرد زمانی که این برخورد نیک را دید از کردار و رفتار خود بسیار پشیمان شد. در این هنگام امام رو به او کرد و فرمود یوسف به برادران شرمنده خود گفت یا شما را ملامت نمی کنم و من شما را عفو کردم خداوند شما را ببخشد. زیرا او مهربان ترین مهربانان است. سپس جواب داد آیا تو اهل شام هستی. گفتم بله. فرمود این طبیعی است که معاویه در میان مردم شایع کرده است. درود خدا بر من و تو باد نیازمندی های خود را به من بگو که من بهتر از آنچه به آن فکر می کردی را به تو می دهم.
عصام می گوید این برخورد بزرگوارانه ای که از تو دیدم زمین با همه پهناوری که داشت برایم تنگ شد. دوست داشتم که در زمین فرو بروم و دیگر از خجالت در روی شما نگاه نکنم. از این پس کسی محبوب تر از تو و پدرت نزد من نیست.
در بین امام حسین علیه السلام و برادرش محمد حنیفه بحث و جدلی پیش آمد. محمد حنیفه نامه ای برای او نوشت و در آن نام قید کرد که ای برادر من پدر من و تو علی علیه السلام است. بنابراین نه تو بر من برتری داری و نه من برتری بر تو دارم. اما تو مادرت فاطمه علیه السلام یعنی دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است. اگر زمین پر از طلا شود و آن را برای مادر من باشد هرگز با مادر تو برابر نمی شود.
پس هنگامی که این نامه به دستت رسید و آن را خواندی نزد من بیا تا راضی شوی که تو به فضل و برتری قابل تر و شایسته تری و سلام علیکم و رحمة الله و برکاته. امام حسن علیه السلام پس از خواندن نامه به پیشنهاد برادرش لباس پوشید و به نزد او رفت سپس هیچگاه بین آن ها مشکلی پیش نیامد.
در زمان حکومت معاویه بود ولید بن عقبه از سوی او فرماندار مدینه شد. یک روز امام حسین علیه السلام با ولید بر سر مزرعه ای با هم به بحث و جدل پرداختند. امام حسین علیه السلام دست ها را از سر ولید برداشت و آن را به دور گردن او پیچید. مروان که این ماجرا را دید گفت که من تاکنون ندیده ام که مردی اینگونه بر امیر خود جرأت و جسارت داشته باشد که حسین بر تو جسارت بسیار بدی کرد.
ولید که از نیت تحریک آمیز مروان آگاه بود و او را می شناخت گفت به خداوند این حرف را به خاطر دفاع از من نمی گویی. بلکه به من حسادت می کنی از روی حسادت چنین حرفی را به زبان می آوری. گفت که مزرعه مال حسین است. امام علیه السلام به ولید فرمود مزرعه برای تو باشد سپس از جایش بلند شد و رفت.
یکی از غلامانی که برای امام حسین کار می کرد مرتکب لافی شد. امام علیه السلام دستور داد تا او را شلاق بزنند. غلام گفت ای املم من قرآن میفرماید مومنین غضب خود را کنترل می کنند. امام به او نگاهی کرد و دستور داد که رهایش کنند. غلام ادامه داد که آن مومنین باید خطای مردم را ببخشند. امام فرمود که من تو را بخشیدم. سپس غلام ادامه داد خداوند نیکوکاران را دوست دارد. امام در جواب او گفت که من تو را آزاد کردم و برای تو دو برابر آن چه را که تاکنون می دادم مقرر می کنم.
مردی به نزدیکی امام حسین رسید و قبل از اینکه هر چیزی بگوید گفت حالتان چطور است. خداوند به شما سلامتی بدهد. امام مقداری به او نگاه کرد و گفت سلام گفتن بر تو بسیار مقدم است. قبل از اینکه هر چیزی را بگویی سلام کن. در این صورت است که خداوند به تو سلامتی می دهد. آنگاه فرمود به کسی اجازه سخن دهید تا اول سلام کند.
یک مرد نزد امام حسین آمد و از او خواسته ای داشت. امام در پاسخ او گفت درخواست کردن اصلاً کار خوبی نیست. مگر برای پرداخت قرض های سنگین یا برای بینوای خاک نشین یا یک تعهد مالی سنگین باشد. آن مرد گفت من هم به خاطر یکی از این موارد به سمت تو آمدم تا به من کمک کنی. در این زمان امام دستور داد که به او ۱۰۰ دینار بدهند.
شخصی در محضر امام حسین علیه السلام نشست و گفت نیکی کردن به نااهل هدر دادن از وظایف می شود. امام در جوابش فرمود که این چنین نیست. احسان همانند یک باران تند است که بر روی همه می بارد و خوب و بد را جدا نمی کند.
یک روز شخصی نزد امام آمد و شروع به بد گویی از شخص دیگری کرد. امام فرمود دست از غیبت بردار که نانخورش سگ های جهنم هستند.
یک روزمروان بن حکم به امام حسین علیه السلام رسید و گفت اگر مادر شما فاطمه نبود که به آن افتخار کنید دیگر چه چیزی داشتید که به آن مفتخر باشید. امام علیه السلام برخاست با دست های قوی خود گلوی مردم را گرفت و فشار داد و دستارش را بر دور گردن او پیچید. تا اینکه او بیهوش شد سپس او را رها کرد و فرمود آیا در روی زمین کسی به غیر از من و برادرم نزد رسول خدا محبوب تر است. آیا غیر از من و برادرم پسران دختر پیامبری وجود دارد.
آن ها گفتند خیر شما تنها پسران دختر پیامبر هستید که از بهترین افراد نزد رسول خدا بودید و او شما را بسیار دوست داشت. آنگاه امام علیه السلام فرمودند من هم کسانی را که ملعون و پسر ملعون غیر از ملو و پدرش دشمن رسول خدا بر روی این زمین نمی داند. سپس رو به مروان کرد و گفت بین مغرب و مشرق کسانی که از تو پدرت دشمن تر به رسول خدا و اهل بیتش نمی بینم.
زمانی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید پینه هایی بر پشت او مشاهده شدند. یک نفر از امام سجاد علیه السلام پرسید این ها اثر چه چیزی است که بر روی پشت او نمایان شده است. امام سجاد علیه السلام جواب داد از بین انبارهای طعام و چیزهای دیگری که با پشت خود بلند می کنند و به خانه بیوه زنان و کودکان می برند. این پینه ها در پشت او به وجود آمده است.