انشا در مورد برف دراین قسمت از مجله تفریحی تالاب برای شـما همراهان عزیز چند انشا برف زمستان را جمع آوری کرده ایم. انشا با موضوع برف زمستان یکی از انشاهای جالب برای مقاطع مختلف تحصیلی اسـت.
وقتی اسم برف میآید فقط روزهای زیبای کودکی را بـه یاد من می اندازد و چقدر زیباست کـه برف برای من و خیلی از افراد پر از خاطرات خوش و شیرین می باشد کـه با بـه یاد آوردن آنها احساس شادی میکنم. در ادامه این مطلب می توانید انشا کوتاه درباره برف، انشا درباره برف برای پایه یازدهم، انشا درباره یک روز برفی، انشا در مورد برف و زمستان، انشا در مورد یک روز برفی برای پایه هفتم و انشا ادبی درباره برف را بخوانید.
دانه هاي سفید و زیبای برف زمین را پوشانده اند، گویی دیشب کـه همه ی ي آدم ها در خانه هاي گرم خود در خواب بودند دل آسمان پر از ابر هاي سیاه شده و برف در خلوت و سکوت شب، سیاهی ها را کنار زده و آرام و با حوصله لباس یک دست سپیدی از دانه ها ي بلورین برف دوخته و بر تن زمین پوشانده اسـت و حالا با دمیدن صبح دانه هاي مانند مرواریدش یکی پس از دیگری بر زمین می ریزند و کنار هم آرام میگیرند.
درختان و شاخه هاي خشک و انبوه شان زیر بار سنگین برف مانده و قامت شان تماما سفید اسـت انگار درختان دستان شان را پر از برف کرده و رو بـه آسمان گرفته اند و من فکر میکنم کـه انها بـه زبان خود از خدا برای این نعمت زیبا سپاس گزاری میکنند، دراین میان بعضی شاخه ها هم تاب سنگینی برف را نیاورده و شکسته اند ولی برف ها را هم چنان در دستان شان نگه داشته و نگاه شان را بـه آسمان دوخته اند .
شهر از همیشه خلوت تر اسـت، اکثر مردم از سرما بـه خانه هاي شان پناه برده و ریزش برف و تن سفید شهر را از پشت پنجره ي خانه تماشا میکنند البته برخی نیز سرما و برف را بـه گرمای خانه ترجیح داده و شال و کلاه کرده اند و از نزدیک بـه دیدار دانه هاي برف آمده اند، انها با قدم هاي شان رد پاها را بر دل برف ها جا می گذارند و برف هم بعد از چند دقیقه رد پای انها را محو می کند و نقش زیبای خودش را بر زمین می نگارد.
جز کلاغ ها خبری از پرندگان دیگر نیست و پرندگان همه ی از سوز سرمای زمستان بـه لانه هاي شان برگشته اند اما تن سیاه کلاغ ها در سفیدی برف کـه بـه تماشای زمزمه ي برف در گوش زمین آمده اند بیش تر خودرا نشان میدهد .
کلاغ ها روی شاخه هاي درختان و سیم هاي برق نشسته اند و سرشان را از سرما در پرهای شان فرو برده اند، گاهی هم حوصله شان از یک جا نشستن سر میرود و بـه این طرف و آن طرف پر میزنند و قار قار میکنند و با هر حرکت مقداری از برف ها را از بالا بـه زمین می ریزند.
هر کجا را کـه نگاه می کني از سپیدی برف می درخشد و فقط برف اسـت کـه میتواند همه ی جا را اینچنین یک دست و یک رنگ کند، از کوه هاي سر بـه فلک کشیده گرفته تا درختان و خانه ها و باغ ها و… همه ی بـه حکم برف سفید پوش و یک رنگ شده اند و سر تعظیم در مقابل این همه ی زیبایی فرود آورده اند.
روزهای برفی از هیجان انگیز ترین روز هاي فصل زمستان اسـت کـه شوق درست کردن آدم برفی و قدم زدن در برف ما را مجبور بـه بیرون رفتن و لذت بردن از این نعمت زیبا و حیات بخش می کند.
مطالب مشابه: عکس های بسیار زیبا و دیدنی از زمستان برفی
زمستان اسـت دی و بهمن غبارآلود، سقف آسمان کوتاه و زمین دلمرده دانه هاي زیبای برف هم چون کبوتران سپید بالی بر پهنای زمین فرود میآیند و جای پای عابرانی کـه از خیابانها گذشتند را پر میکنند. برف بهانه اي برای خندیدن اسـت برای اینکه بدانیم سیاهی و ناراحتی ها پایدار نبوده و میتواند پایان شب سیه سپید باشد.
برف می بارد، درها بسته و سرها در گریبان و دستهامان پنهان میشوند، این پاکی و روشنی از دل ابرهایی کـه نفس هاي سردشان را حبس کرده اند بیرون میآید تا امید سپیدی بـه دلهای خسته و غمگین ما بدهند و خاطره اي زیبا ودر ذهنمان بر جای گذارد.
برف، این نعمت فوق العاده آرام و بی سر و صدا می بارد سیاهی ها را می بلعد و زمین را هم چون پنبه سفید می کند. دراین سوز و سرمای زمستان در حالی کـه برف میآید و میتواند فرصتی باشد برای برف بازی و شادی کردن و این قدرت گرمابخش برف اسـت کـه با همه ی سردی اش میتوانیم بیرون برویم و آدم برفی بسازیم و شادی باشیم و لذت ببریم.
برف می بارد، زیبایی و روشنی را برایمان بـه ارمغان می آورد اما کم کم با درخشندگی و تابش خورشید بر زمین آب میشود و از بین میرود، هم چون زندگی ما در دنیا کـه ناپایدار اسـت دانه هاي برف هم بر روی زمین ماندگار نیستند. چه خوب اسـت کـه تا برف بر زمین نشسته اسـت ازآن لذت ببریم و شاد باشیم.
برف نو برف نو سلام سلام
بنشین کـه خوش نشسته اي بر بام
پاکی آوردی اي امید سپید
همه ی آلودگی ست این ایام
مقدمه :
بـه نام خدا انشای خودرا در مورد یک روز برفی شروع میکنم .
من عاشق برف هستم .
چون برف خیلی کم میآید .
بعضی جاهای دنیا انقدر برف میآید کـه بچه ها خسته میشوند و دعا میکنند هوا آفتابی بشود
ولی چون در ایران برف کم میآید . در روز هاي برفی ما بچه ها خیلی خوشحال میشویم.
البته پدر ها و مادرها هم خوشحال میشوند .
برف خیلی قشنگ اسـت چون مثل برف شادی روز هم جا میبارد
و وقتی ما صبح از خواب بیدار میشویم انگار روز زمین و درخت و خیابانها و ماشین ها پنبه ریخته اند .
وقتی برف می اید انقدر همه ی جا سفید میشود کـه انگار این جا بهشت اسـت.
من دوست دارم وقی برف آمد با دوستانم بازی کنم . ما در برف بـه هم گوله برفی پرت میکنیم.
و روی برف راه میرویم و بـه جای کفش روی برف نگاه میکنیم
یا روی برف می خوابیم
یا با پدر و مادر و دوست هایمان یا بچه هاي همسایه با هم آدم برفی درست میکنیم .
من همیشه دوست دارم بـه آدم برفی کلاه و شال گردنم را بدهم تا سردش نشود.
من دوست دارم وقتی برف بارید با دوست هایم برف بازی کنم
و وقتی دستها و صورتم یخ کرد بـه خانه بیایم و دستم را بگیرم روی بخاری تا گرم شود.
خیلی بخاری کیف میدهد. و دست آدم روی بخاری سوزن سوزن میشود.
ولی بعضی ها در زمستان بخاری ندارند و بابا هایشان پول ندارند بخاری نو بخرند و ما باید بـه آنها کمک کنیم .
چون زمستان ها خیلی سرد اسـت.
و باید بـه آنها پول بدهیم کـه کلاه و دستکش و کفش بخرند کـه دستها و پاهایشان یخ نکند .
ما در زمستان لبو و شغلم می خوریم چون گرم اسـت و بـه آدم می چسبد.
من خیلی برف را دوست دارم چون وقتی برف میبارد همه ی خوشحال میشوند و با هم بازی میکنند و میخندند
گاهی وقت کـه برف میبارد مدرسه ها تعطیل میشود
و من خیلی خوشحال میشود کـه میتوانیم بیشتر با دوستانم بازی کنم.
برف نعمت خدا اسـت . باران هم نعمت خدا اسـت. برف و باران باعث میشود گل ها و گیاه ها رشد کنند .
و مادر بزرگ من میگوید وقتی برف میآید یا باران میآید اگر آدم دعا کند . خدا دعای آدم را قبول میکند .
من دوست دارم برای همه ی دعاهای خوب بکنم .
من دعا میکنم یک روز کـه از خواب بیدار شدم همه ی جا سفید شده باشد . آمین .
نتیجه گیری :
برف نعمت خدا اسـت و همه ی را خوشحال میکند .
مقدمه:
برف یکی از نعمت هاي زیبا ي خداست کـه بر سر بندگانش می بارد. سیاهی ها را می بلعد و بر زمین و آسمان سفره ي سفیدی از رحمت و برکت خودرا پهن خواهد کرد.
زمانی کـه هوا رو بـه سردی برود و زمستان رخت پهن کند، آسمان شور و شوق برف و بارش میگیرد. ابرهای سیاه را مهمان خود می کند و ازآن برف هاي سفید بـه رنگ مروارید را بر زمینش می بارد. عده ایی پس از بارش برف میخندند و برای ساختن آدم برفی سر از پا نمی شناسند و عده ایی دیگر دلخوش اند برای تماشای آن زیبایی خدادادی پشت قاب پنجره، درحالی کـه فنجان چای داغ در دستانشان اسـت.
برف، بهانه ایی اسـت برای لبخند روی لب، بهانه اي اسـت کـه یادمان بماند کـه سیاهی ها هرگز ماندنی نیستند و این سپیدی ها هستند کـه میآیند بـه زمین و زمان جان دگر می بخشند و میروند. همان گلوله هاي سفید نرم کـه بـه زودی می توانند با روی هم انباشته شدن کوهی از یخ بسازند. همان میشود چشمه هاي زیرزمینی و گاهی یخچال هاي طبیعی، پس یقین بدان کـه هیچ کدام از نعمات خداوند بی دلیل و بی حکمت نخواهد بود.
همان گلوله هاي برف نرم هم میتواند روزی سخت شود. بنابر این برخیز، تو نیز کمر همت ببند، شاید تو نیز باید تجارب زندگیت را درست بـه مانند همان گلوله ها روی هم انباشته کنی تا در نهایت تبدیل شوی بـه کوهی سخت و سرد کـه هر تابش خورشیدی یا هر بادی نتواند آنرا تکان دهد یا آب کند.
مقدمه انشا در مورد برف کوتاه
انشا خودرا با نام خالق و آفریننده برف،این پدیده شگفت انگیز و زیبا آغاز میکنم.
بدنه انشا در مورد برف کوتاه
با آمدن زمستان درختان برگ هاي خودرا روی زمین می ریزند و بـه خواب زمستانی میروند تا برای شکوفایی در فصل بهار آمده شوند.دراین زمان بارش دانه هاي زیبا و شگفت انگیز برف همه ی جا را سفید پوش میکنند و شادی را بـه شهر های ما می آورد.
برف،این دانه هاي سفید و پاک بهانه ایی برای لبخند زدن کودکان و بزرگان هستند و بـه ما می گویند کـه سیاهی ها مانندنی نیستند این سپیدی ها هستند کـه با آمدن خود همه ی جا را میگیرند و روح تازه اي بـه ما بخشند. برف این نعمت زیبا خداوند با آمدنش شور و شوقی وصف نشدنی در دل همه ی ما می اورد.
کوچکترها با ذوق و شوق زیاد آدم برفی درست میکنند و بزرگترها از پشت پنجره درحالی کـه فنجان چای بـه دست دارند از تماشای این منظره زیبا لذت میبرند و شکر خدا می گویند.برف واقعا پدیده جادویی اسـت گویی هزاران فرشته زیبا رقص کنان از آسمان بر زمین فرود میآیند و زمین را سفید پوش میکنند.
تماشای این منظره برای همه ی ما آدم ها جالب و تماشایی اسـت کمتر کسی پیدا میشود کـه از دیدن بارش برف لذت نبرد.اما دراین شرایط بعضی خانواده ها هم هستند کـه بارش برف شرایط زندگی آنها را سخت تر می کند،حتماً این روزهای سرد و برفی حواسمان بـه این خانواده ها هم باشد تا همه ی با هم از تماشای برف،این نعمت زیبا لذت ببریم.
برف نعمت زیبا و شگفت انگیز اسـت کـه دانه هاي زیبایش همه ی جا را سپید پوش میکنند و شور و شوق زیادی برای ما بهمراه دارد.دراین روزهای سرد و برفی حواسمان بـه هم دیگر باشد تا همه ی با هم از این نعمت زیبا لذت ببریم.
بـه نام خداوند بخشنده و مهربان
صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی در اتاقم حس کردم نگاهم بـه پنجره افتاد کـه دیدم پشت پنجره مقدار زیادی برف سفید نشسته اسـت… حس عجیبی در دلم جوانه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را در قلبم حس کردم…سریع از جا بلند شدم و بـه سمت حیاط دویدم برف سفید همه ی جا را سفید پوش کرده بود ..بـه سمت برفها دویدم و دستانم را در عمق برف فرو بردم و از شادی فریاد کشیدم….
خدایا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی! بی اختیار یاد لباس هاي زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همه ی چیز خریده بودم خرسند شدم اما درکنار این خوشحالی بـه یاد کودک دست فروش کنار مدرسه افتادم بـه یاد لباس هاي کهنه اش…. قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟ وقتی بـه مدرسه رسیدم فقط چشمانم در انتظار دیدن او بود بر خلاف انتظارم کـه امروز لباس هاي گرمی خواهد داشت باز هم کفشهای پاره ي او سردی برف را برایم سردتر کرد…
این بود انشای من.
پایان.
مقدمه:
یک شب اما دُرُست از سر شب
برف تا آن برف بلند آمد
ما نشستیم گفت و گو کردیم
ما نشستیم، برف بند آمد
سید اکبر میرجعفری
بدنه:
امروز کـه برف آمد یک چای زعفران برای خود دم کردم و بـه تماشای برف پای پنجره نشستم.
وقتی بـه برف خیره میشوم ذهنم از هرچیز دیگری خالی میشود طوریكه دیگر نمیدانم درآن لخظه
بـه چه چیزی فکر میکنم.
محو دانه ها ي برف میشوم و فکر میکنم چه سفر طولانی داشته اند تا بـه زمین برسند.
تا لحظه ي آخری کـه برف می بارد من همان جا کنار پنجره مینشینم و بـه بیرون نگاه میکنم.
همینکه آخرین دانه هاي برف مهمان زمین شدند .
شال و کلاه میپوشم و بـه خیابان میزنم.
نرمی برف زیر پاهایم مرا بـه وجد می آورد
خیابان سراسر سفید شده و هیچ رنگ دیگری جلوه ي سفیدی برف را ندارد.
جایی راپیدا میکنم کـه برف دست نخورده باشد مقداری از برف رابا دستانم بر میدارم و درون دهانم می گذارم.
با اینکه برف همان آب اسـت ولی در شکل دیگر اما در دهان طعم دیگری حس میشود.
شاید بخاطر سرمای مطبوع برف این طعم خاص در دهان میپیچد.
بـه گونه ایست کـه دوست داری باز هم آنرا امتحان کنی.
من زمستان را برای برف اش دوست دارم.
نتیجه گیری:
زمین عروس شد و آسمان بـه حرف آمد
چه شاد باشی ازین خوبتر کـه برف آمد؟
علیرضا بدیع
سال ها بود کـه روستایمان رنگ برف راندیده بودو شاخه هاي درختان بـه خاطر سنگینی برف خم نشده بود.همه ی خوشحال از اینکه برف آمده در کوچه و خیابانها بودند. شالم را بیشتر روی دهان وبینی ام کشیدم چون دراین جور مواقع گونه ها وبینی ام مانند گوجه قرمز میشوند.
دانه هاي برف با شادی در همه ی جای زمین فرود می آمدند. بچه ها آن طرف تر مشغول آدم برفی درست کردن بودند و بعضی هایشان هم گلوله هاي برفی بـه یک دیگر پرتاب می کردند.
دست هایم را مشت کردم تا از یخ زدگی بیشتر آنها جلوگیری کنم. بالاخره از روستا خارج شدم.تمام تپه هاي اطراف پوشیده از برف و سفیدی بود. بند پوتین هاي سربازی برادرم را کـه پا کرده بودم محکم تر کردم تااز پاهایم درنیایند چون برایم بزرگ بودند.
بازحمت فراوان خودم را بـه بالای یکی از تپه ها رساندم. آن قدر برف آمده بود کـه می شد روی آنها اسکی بازی کرد. اما ما کـه حتی پول یک جفت چکمه را نداشتیم اسکی مان دیگر چه بود.ازآن بالا بـه روستای پوشیده از برفمان نگاه انداختم کـه بعد از مدت ها رنگ سفیدی درآن پدیدار شده بود. خدا را بـه خاطر رحمت هایي کـه امسال شامل حالمان کرد شکر میکنم . خدایا شکرت کـه هنوز هم بـه فکرمان هستی
مقدمه انشا در مورد روز برفی و زمستان
قلم خیس برمیدارم و انشای در مورد برف و زمستان را بـه نام خدای خویش آغاز میکنم.
بدنه انشا در مورد روز برفی و زمستان
برف زمستانی یادآور خاطرات شیرین کودکی در خانه مادربزرگم اسـت. تماشای بارش برف بعدازظهر یک روز زمستانی من را بـه چند سال قبل میبرد، برف زمستانی برای من جادوی خالص اسـت.دانه هاي برف آرام آرام بر سر ما فرود می آمدند و ما با چشمان باز و متعجب آنها را نگاه میکردیم تا چشم بهم زدیم همه ی حیاط و درختان خانه مادربزرگم سفید شده بودند عجب منظره زیبایی بود از خوشحالی بالا و پایین می پردیم کـه میتوانیم حالا یک آدم برفی بزرگ وسط باغچه مادربزرگ بسازیم.
با اینکه دست هاي کوچک مان از سوز سرمای زمستان بی حس شده بود باز هم برف ها را جمع میکردیم تا زودتر آدمک برفی را بسازیم.چقدر همه ی چیز ساده و قشنگ بود مادربزرگم از پشت پنجره ما را تماشا می کرد و دست تکان می داد.
چقدر دلتنگ روزهای برفی کودکیم هستم. وقتی آدم برفی آماده شد شال گردن و کلاه صورتی ام را دورش انداختم تا بـه خیال خودم آدم برفی سردش نشود.آن روزها بـه سرعت گذشت و ما بزرگ شدیم حالا من از پشت پنجره کوچک خانه بـه بچه هاي خیابان نگاه میکنم کـه با ذوق و شوق فراوان آدم برفی می سازنند و برف بازی میکنند.
زمستان فصل زیبای کودکی هایم با دانه هاي برف هاي جادویش دوباره از راه رسید و همه ی جا را سپید پوش کرد.شال و کلاهم را میپوشم و دوربین عکاسی ام را بر میدارم تا از این منظره هاي زیبا عکسای کنم حیف اسـت باید از این هوای زیبا زمستانی لذت برد باید دانه هاي جادویی برف ها را لمس کرد باید الان زندگی کرد.
نتیجه گیری انشا در مورد روز برفی و زمستان
با تماشای برف زمستانی بـه یاد عظمت و قدرت پرودگار می افتم کـه چه نعمت هاي زیبایی را برای ما خلق کرده اسـت.قدر این نعمت هاي زیبا خدا را بدانیم.
امروز روز اول زمستان اسـت. همان روزی کـه طبیعت، با لالایی مادرانه باد بـه خوابی عمیق فرو رفته اسـت؛خوابی خاموش در سکوت مطلق. امروز،همان روزی اسـت کـه آسمان، نخستین دانه هاي بلورینش را بـه زمین میفرستد. هوا سرد اسـت، خیلی سرد! گویی کـه آسمان کولر هاي غول پیکر خودرا روشن کرده و روی کمترین درجه دما تنظیم کرده اسـت.
ابرهای زمستانی تیره، کم کم چون پرده اي نازک، روی آبی رنگ آسمان رو می پوشانند و اجازه نمیدهند خورشید خانم، با مهر فراوانش، زمین را گرم نگه دارد . دانه هاي رقصان برف با عجله بر زمین فرو میآیند تا با بوسه هاي سرد و نشاط بخش خود، زمین تب کرده را آرام کنند.
لحظه اي بعد زمین را در حالی در مییابی کـه لحافی از دانه هاي الماس مانند برف بر روی خود کشیده و استراحت میکند و اگر بـه درختان بنگری آنها را می بیني کـه جامه عروس بر تن دارند و از سنگینی تاج هاي کریستالی شان سر بر زمین فرو آورده اند.
مقدمه :
بـه نام آفرینده فصل ها و زیبایی هاي نهفته در هر فصل انشا خودرا آغاز میکنم .
متن انشا :
از خواب بیدار میشوم.همه ی جا سفید پوش شده اسـت.ازخانه خارج
میشوم. درختانی کـه تا پریروز لباس سبز پوشیده بودند و دیروز بی لباس
بودند،امروزلباس سفیدی بـه تن کرده اند. بام خانه ها هم سفید شده اسـت.آب
رودخانه ها یخبسته اند.دیگر آن ماهی هاي رنگارنگ نمیتوانند سر از
آب بیرون بیاورند واز منظره ي بیرون از آب لذت ببرند.دیگر آن چمنزارها
و کشتزارها درمیان ما نیستند و لایه اي از برف صورتشان را پوشانده اسـت.
در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید،شهر را سفیدرنگ
کرده اند و با دانه هاي ستاره اي شکل آنرا برجسته نشان داده اند.
از تماشای منظره ي برفی چشم میپوشم و تصمیم قدم زدن می گیرم.جای
پای کفش هایم برروی برف ها نقش برمی دارند.صدای برف هاي زیر کفش-
هایم مانند صدای خش،خش برگ هاي خشکیده ي پاییز اسـت؛چرا کـه آن
برف هاینرم،زیر پاهایم خشک و سفت میشوند.
در آن طرف دانه هاي برفِ بلور مانند در نقطه اي جمع شده اند و یک
آدمکِ برفی را تشکیل داده اند.
دوردست ها می نگرم؛خورشید هنگام طلوع کردن را مناسب میبیند و
با یک پرتاب بر روی برف هاي بلورین نور می تاباند.آدم برفی ها از
خجالت آب میشوند؛ پیاده روهای برفی بـه پیاده روهای سنگی تبدیل
میشوند؛یخ ها آب میشوند وماهی ها از خوشحالی بـه بالا و پایین
می پرند.گل ها و چمنزارها سر از برف ها بیرون می آورند.برف هایي کـه
از خجالت آب میشوند.درختان هم لباس صورتی بـه تن کرده اند.
حالا نوبت بهار اسـت کـه سراز این برف ها بیرون بکشد.
در هر سوی کـه نگاه میکنم نشانه اي زیبایی تو میبینم . اي خالق من . اي خالق زیبایی نهفته در هر دانه برف . اي نقاش چیره دست هستی . دوستت دارم .
مقدمه انشا در مورد برف
انشای خود درمورد برف رابا یک دو بیتی زیبا شروع میکنم.
زمین عروس شد و آسمان بـه حرف آمد
چه شادباشی ازین خوبتر کـه برف آمد؟
بدنه انشا در مورد برف
چند ضربه سبک روی شیشه باعث شد تا بـه سمت پنجره بچرخد. دوباره برف شروع بـه باریدن کرده بود. با چشماهای خواب آلودش بـه دانه هاي سفید برف نگاه می کرد کـه روی زمن فرود می آمدند.
در چشم او هر دانه برف مثل یک فرشته زیبا با یک پیراهن سفید توری بودند کـه رقص کنان با چشم هاي بسته آرام خودرا بـه زمین می رساندند،گویی ماموریت آنها سپید پوش کردن زمین بود تا تمام سیاهی ها و پلیدی هاي زمین را در خود ببلعند و همه ی جا را پاک و سپید کنند.دانه هاي برف تمامی کوها،تپه ها، دشت ها و مزارع و درختان اطراف را سپید پوش کرده بودند. پنجره را باز کرد نسیمی بـه داخل اتاق وزید سرمای عجیبی بود دستش را دراز کرد تا دانه هاي معصوم برف را در دستانش لمس کند.
دانه هاي برف در چشم بر هم زدنی آب می شدند تا بگویند همه ی چیز فانی و زودگذر اسـت غم و سیاهی پایدار نیست.خورشید کـه بالا آمد نورش را روی برف هاي حیاط تابند.تماشای انعکاس نور طلایی رنگ خورشید بر دشت سفیدپوش برفی حیرت انگیز بود.درختان برهنه حالا لباس سپید عروس برتن کرده بودند و شاد و سرمست از تاج هاي الماس کـه بر سر داشتند بـه هم فخر می فروختند.تماشای انعکاس سایه درخت ها بروی دریاچه نقره اي هم شاهکار دیگری رقم زده بود کـه بـه دست خالق عالم کشیده شده بود.
اما گنجشک هاي کوچک و بی نوا از دست برف زمستان از زمین و آسمان شکایت داشتند و صدای جیک جیک آنها همه ی دشت را پر کرده بود اخر آنها بی جا و غذا مانده بودند.هر جای را نگاه می کردي منظره حیرت انگیزی بود کـه خالق عالم با صبر و حوصله آنها را خلق کرده بود.
نتیجه گیری انشا در مورد برف
وقتی برف می بارد مناظر زیبایی خلق میشود کـه چشم هر ببیننده خوش ذوقی را بـه خود جذب می کند.دانه هاي سپید برف جلوه دیگری بـه این مناظر می بخشند. از این زیبایی ها غافل نشویم و از همه ی مهم تر حواسمان بـه حیوانات هم باشد کـه دراین سرمای زمستان بی جا و غذا نمانند.
دوباره میآید، هر سا ل همین موقع میآید. کوله بارش را جمع می کند و بـه سوی پاییز میآید. پاییز هم کاسه اي آب برای بدرقه اش می ریزد ولی قدم زمستان آن قدر سرد اسـت کـه برف بر روی تپه شروع بـه باریدن می کند. بله زمستان آمد، بعد از پاییز هر سال اینگونه اسـت. ولی امسال و سال هاي بعد زمستان شاید مهربان باشد و شاید قدمش سرد نباشد و شاید برفی نیاید.
سنجابی کـه فندق هایش را کنار درختی پنهان کرده با اشتیاق بـه سمت خانه اش می دود و هم چون ستاره اي درخشان میخندد. زمین نیز با طراوت و شادابی از گرسنگی اش می گذرد و غذای ذخیره شدهی وی را نمی قاپد چون اگر غذایش را بخورد او دیگر غذایی برای خوردن ندارد و زمین طرفدار عدل و داد اسـت. درختان مانند اسکلت هاي بلور آجین در بین جنگل نمایان اند و قندیل هاي نقره اي و درخشنده ي کنارهی غار روشن کننده ي تاریکی سرما اند.
سرما ناراحت اسـت چون آفتاب ناراحت اسـت و همچنین درخت کـه دیگر نمیتواند سر سبزی چمنزار را ببیند ودر اعماق آن سفر کند. آفتاب نظاره کنننده ي این منظره اسـت. او برف را میبیند، سنجاب را میبیند و همچنین پنبه هاي خیس و نم دار ننه سرما.
سرما میگوید کـه لحاف ننه سرما پاره شده ولی ننه سرما میگوید لحاف خدا پاره شده، من نمی دانمک کدام درست اسـت ولی میدانم کـه خداوند لحاف کسی را بی خود و بی جهت پاره نمیکند، حتمأ سرما خشمگین آب پاییز را بـه یخ تبدیل کرده و پاییز ناراحت شده اسـت. ولی صحبت سرما و دندان پاییز نگذاشت بگوید کـه او برگ درختانش ریخته اسـت.
و این حس همکاری این جا هست، نه در شهر، در آنجا نفس کز گرمگاه سینه میآید یرون ابری شود تاریک و مه در آسمان تیره ي سرما پنهان می کند مارا . نمی زارد ببینیم یکدگر را و حل کنیم درد و ناله ي مردمان شهرمان را.
مطالب مشابه: عکس های بارش برف 5 متری در کانادا
آن شب سرد کـه همه ی در خواب ناز بودند، آسمان عروس دل ناز کش را برای دل یخ زده زمین چشم روشنی فرستاد. همان شب تور حریر آن عروس بر دامن سرد زمین پهن شد و زمین تاج مرواریدبند آسمان را بر سر گذاشت. اما در جشن زمین و آسمان کودکی غمگین بود. او کـه صبح روز قبل مرد کارتن خوابی را دیده بود کـه از شدت سرما بـه خود می لرزید، نمی توانست از زیبایی برف لذت ببرد.
هوا سردتر و سردتر می شد و غم دخترک هر لحظه بیشتر! کـه نکند آن مرد بیچاره از سرما یخ کند. اما کاری از دست دخترک برنمیآمد و ناچار بود مرد رابا تمام تنهایی هایش بـه خدا بسپارد. دانه هاي برف یکی یکی روی زمین می باریدند و گونه هاي آسمان از شادی سرخ شده بود. سیاهی شب هم نمی توانست از زیبایی عروس آسمان ها بکاهد اما دل دخترک مانند قلب بچه آهو در سینه میتپید و از آسمان میخواست کـه بـه مرد کارتن خواب رحم کند.
آسمان اما، پر شورتر از همیشه می بارید و می بارید. خوردن یک فنجان چای داغ دراین هوا می چسبد اما دخترک آزرده میگردد کـه اي کاش مرد کارتن خواب هم می توانست در لذت خوردن یک فنجان چای داغ در گرمای دل چسب خانه با او سهیم شود اما، افسوس کـه آرزوهای او گرچه خیلی کوچک بودند اما او قادر بـه عملی کردن آنها نبود.
تیک تیک ساعت بـه او می فهماند کـه وقت خواب رسید و باید بـه رخت خواب برود وقتی وارد رخت خواب گرم و نرمش شد دایم دراین فکر بود کـه آیا مرد کارتن خواب امشب دریک رخت خواب گرم خواهد خوابید یا مثل هر شب آسمان سقف خانه اش و زمین فرش زیر پایش خواهد بود.
آن هم چه زمین و آسمانی! آسمانی کـه آن شب هوس کرده بود تمام ماهی ها را بـه شام دعوت کند و بر سرشان تور مروارید بریزد و زمینی کـه آغوش خودرا باز کرده بود تا چشم روشنی آسمان را مشتاقانه بپذیرد. دخترک اما دراین هیاهو فقط در فکر آن مرد بودو بس! و می اندیشید کـه اي کاش یک نفر پیدا می شد و مرد رابا خود بـه یکجای گرم میبرد. در همین فکرها بود کـه خوابی عمیق چشمانش را پوشاند و او آرام بـه خواب رفت.
صبح روزبعد کـه خورشید چادر طلا يي ا ش را روی صورت دخترک پهن کرده بود او با دلهره از خواب بیدار شد. زمین پر از برف بودو پسرک همسایه با شور و هیجان آن سوی پنجره مشغول درست کردن یک آدم برفی بود. دغدغه پسرک یافتن هویج برای دماغ آدم برفی اش بودو با داد و فریاد از مادرش میخواست کـه هر چه سریع تر برای آدم برفی اش یک هویج پیدا کند. اما دخترک بـه چیزی غیر از اینها فکر می کرد.
تعطیلی مدارس از رادیو و تلویزیون اعلا م شده بود. دخترک می توانست تا هر وقت کـه دلش میخواست در رخت خواب بماند و از روز برفی اش لذت ببرد، اما نگرانی دخترک بـه او اجازه نمی داد کـه راحت و آسوده در خانه بماند. او سراسیمه تر از همیشه سراغ لباس هایش رفت تا هر چه سریع تر از خانه بیرون برود و دوست کارتن خوابش را در کوچه مقابل پیدا کند. دیدن مرد کارتن خواب دراین لحظه بیشتر از هر چیز می توانست دخترک را آرام کند.
وقتی از خانه خارج شد هیاهوی بچه هایي کـه برای برف بازی ازخانه بیرون آمده بودند، لحظه اي وی را شاد کرد اما حالا فرصت بازی کردن نبود واو باید بـه سراغ مرد کارتن خواب می رفت. راه رفتن در برف برایش سخت بودو نمی توانست فاصله بین دو کوچه را بـه تنهایی طی کند و باید از مادرش کمک میگرفت. بنابر این انگشت کوچکش را روی زنگ خانه گذاشت و از مادر خواست کـه هر طور شده وی را همراهی کند.
مخالفت هاي مادرهم نتوانست وی را قانع کند و سرانجام او دست در دست مادرش بـه سراغ مرد کارتن خواب رفت. با اینکه برف بند آمده بود اما راه رفتن در کوچه خیلی سخت بودو هر آن احتمال داشت پای دخترک سر بخورد و وی را دچار درد سر کند. اما این چیزها مهم نبود و او باید هر چه سریع تر مرد کارتن خواب را میدید.
با خودش فکر می کرد شاید شب گذشته یک نفر وی را بـه خانه خود برده باشد و یک غذای گرم بـه اوداده باشد. شاید هم حالا مرد کارتن خواب با خوشحالی در حال درست کردن آدم برفی باشد. درست مثل پسر همسایه!
در همین فکرها بود کـه بـه محل سکونت مرد کارتن خواب نزدیک شد. بـه محض رسیدن بـه محل، دوست کارتن خوابش را دید کـه مثل همیشه روی یک تکه کارتن خوابیده و پتوی نمناکی را روی سرش کشیده. نزدیکتر کـه شد وی را صدا کرد، آقا… آقا… با شـما هستم. صدایم را میشنوید؟!
اما مرد ژولیده جواب دخترک را نمی داد. مژه هایش بر اثر بارش برف سفید شده بودو رنگ بـه صورت نداشت. دخترک نزدیک رفت و مرد را تکان داد اما مرد باز هم جوابش را نداد دخترک وحشت کرده بود. نمیخواست باور کند اما حقیقت داشت. مرد کارتن خواب دیگر نفس نمیکشید. شاید شب برفی برای مرد کارتن خواب هم یک ارمغان داشت. ارمغان خداحافظی با زندگی سخت و طاقت فرسا!
دخترک کـه درکنار جسد مرد کارتن خواب اشک می ریخت، رهگذران بی احساسی را می نگریست کـه با اخم از خانه هاي خود خارج شدند و بیآنکه اطراف را بنگرند پا بر دل عروس آسمان گذاشتند و دل آن عروس را زیر پا گذاشتند. اما هیچکس بـه سراغ مرد کارتن خواب نیامد و هیچکس نپرسیدکه دیشب را چگونه سپری کرده اسـت. سرانجام مامورین شهرداری جسد مرد کارتن خواب را بردند تا وی را در سرپناه ابدیش بـه خاک بسپرند.
هر فصل زیبایی خاص خودش را دارد و زمستان را بـه رنگ سفید و سرمایش می شناسیم. درخت هاي عریان پاییزی دیگر لباس پشمی سفید خودرا پوشیده اند و بـه خواب خوش زمستانی فرو رفته اند. از دیشب تا حالا برف ریزه ریزه از آسمان می بارد و همه ی جا را یک دست سفید کرده اسـت. باد ملایمی می وزد و شاخه هاي درختان را بـه آرامی تکان میدهد و کمی برف از روی شاخه ها بـه زمین میوفتد.
لباس گرم میپوشم و شال و کلاه و دستکشم را برمی دارم. میخواهم با دوستم آدم برفی درست کنم. یک هویج کوچک بـه جای دماغ روی صورت آدم برفی ام و دو تا دکمه سیاه برای چشمهایش برمی دارم. کاش همه ی بچه ها بیایند، آخر قرار گذاشتیم تا با هم گلوله بازی کنیم. مادر میگوید باید مراقب باشیم کـه سر نخوریم چون ممکن اسـت دست و پایمان بشکند.
شادی زیادی درونم احساس میکنم و خدا را بـه خاطر این نعمت سرد و زیبا شکر میکنم. طبیعت کاملا بـه خواب فرو رفته اسـت و میـــخواهد خستگی سه فصل تلاش و کوشش خودرا از تن بـه در کند و سپس پر انرژی و شاداب، جوانه هاي زیبای زندگی را از درون خود بـه ما هدیه بدهد. آدم برفی مان امسال خیلی زیبا شده اسـت، با بچه ها کنارش می ایستیم و عکس یادگاری میاندزیم.
روزی کـه برف آسمان را غرق کرد، همه ی چیز بـه یک جادو تبدیل شد. قهرمانهاي کوچک با لباسهاي ضخیم و کلاههاي بزرگ از خانههايشان بیرون آمدند. هر کدام بـه دنبال ماجراجوییهاي جدیدی در دنیای سفید و پوشیده از برف بودند. خیابانها بـه یک میدان جادویی تبدیل شده بودند. برفها زیر پای کودکان فشرده می شدند و با هر قدم، صدایی شادی را از خود بـه جا میگذاشتند.
کودکان با خلاقیت و سرزندگی شروع بـه ساخت آدمک، حیوانات و شکلهاي مختلفی از برف می کردند. بچهها با چشمان پر از شگفتی و شور، بـه بالا نگاه می کردند. برفهاي سبک بـه آرامی از آسمان پرواز می کردند و بـه زمین میپیوستند. هر دانه برف، مثل یک قطعه کوچک از آسمان، داستانی از خود بـه همراه میآورد. برخی از برفها شاد و برخی دیگر اندوهگین بودند. آنها دست بـه دست هم میدادند و گلولههاي بزرگ برای مسابقه میساختند.
در بین انبوه برفها یکی ازآنها همان طور کـه بـه سمت زمین سقوط می کرد از دیگری پرسید: چه اتفاقی میافتد؟ دوستش جواب داد ما چندین ماه منتظر ماندهایم و اکنون وقت آن اسـت تا کاری کـه بخاطرش آفریده شدهایم را بـه اتمام برسانیم.
دانه برف کوچک تعجب کرد و پرسید، ما دقیقا کدام کار را باید انجام دهیم؟ اما دیگر فرصتی برای شنیدن پاسخ نبود. دانه برف کوچک تصویر خودرا روی گودال آبی کـه از برفهاي ذوبشده پر شده بود دید و خودش نیز با سکوتی تکرارنشدنی بـه آن پیوست.
برفها یکی پس از دیگری روی زمین مینشستند. برخی ازآنها سرنوشت بهتری از برخی دیگر داشتند. دانههایي کـه فرصت بیشتری برای زنده ماندن داشتند، با در آغوش گرفتن یک دیگر، تبدیل بـه آدمبرفیهاي عظیمی شدند کـه بر روی زمینی سپید، جذابیت خودرا بـه رخ دیگران میکشاندند.
برفها بـه صورت تنها، کوچک و ناچیز هستند اما آنها زمانی کـه با یک دیگر باشند، می توانند پوشش یک جهان را بـه رنگ سفید تغییر دهند. اگر در زندگی دچار مشکل شدید، میتوانید از نزیکان خود کمک بگیرید. شنیدهاید کـه میگویند یک دست صدا ندارد؟
مقدمه :
قلم در دست می گیرم و خودرا دانه برفی سبک ودر حال پرواز در آسمان نیلگون تصور میکنم
و از زبان دانه برف چنین مینویسم .
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا میکردم.
دانه هاي برف رقص کنان می آمدند و روی همه ی چیز می نشستند.
روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابهٔ لب کرت، روی همه ی چیز. دانهٔ بزرگی طرف پنجره می آمد.
دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانهٔ برف گرفتم.
دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت!
زیر لب بـه خودم گفتم: کاش این دانهٔ برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم میگفت!
دراین وقت دانهٔ برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم:
من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم.
همراه میلیاردها میلیارد قطرهٔ دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم. یک روز تابستان روی دریا می گشتم.
آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطرهٔ دیگر هم با من بخار شدند.
ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود بـه خود بالا می رفتیم.
باد دنبالمان افتاده بودو ما را بـه هر طرف می کشاند. آن قدر بالا رفتیم کـه دیگر آدمها را ندیدیم.
از هر سو توده هاي بخار می آمد و بـه ما می چسبید.
گاهی هم ما می رفتیم و بـه توده هاي بزرگتر می چسبیدیم ودر هم می رفتیم
و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دورتر می رفتیم و زیادتر می شدیم و فشرده تر می شدیم.
گاهی جلو آفتاب را میگرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر میکردیم.
آن طور کـه بعضی از ذره هاي بخار میگفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما می زد و ما را بـه شکل هاي عجیب غریبی در می آورد.
خودم کـه توی دریا بودم، گاهی ابرها را بـه شکل شتر و آدم و خر و غیره میدیدم.
نمیدانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود.
آن قدر توی هم رفته بودیم کـه نمی توانستیم دست و پای خودرا دراز کنیم. دسته جمعی حرکت میکردیم:
من نمیدانستم کجا میرویم. دور و برم را هم نمیدیدم. از آفتاب خبری نبود.
گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم.
میخواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه ی نیمی آب بودیم و نیمی بخار.
داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد کـه من لرزیدم و همه ی لرزیدند.
بـه دور و برم نگاه کردم. بـه یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا کـه ما هستیم، زمستان اسـت.
البته در جاهای دیگر ممکن اسـت هوا گرم باشد.
این سرمای ناگهانی دیگر نمیگذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف میشوم. تو خودت هم…
رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین.
دنبال او، من و هزاران هزار ذرهٔ دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم.
مثل پرکاه پرواز میکردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص میکردیم و پایین می آمدیم.
وقتی بـه زمین نزدیک شدم، دیدم دارم بـه شهر تبریز می افتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
ازآن بالا میدیدم کـه بچه اي دارد سگی رابا دگنک میزند و سگ زوزه میکشد.
دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه اي، از باد خواهش کردم کـه مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد.
باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد این جا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ..
در همین جا صدای دانهٔ برف برید. نگاه کردم دیدم آب شده اسـت و دوباره بـه چرخهٔ بزرگ طبیعت بازگشته اسـت.
نتیجه گیری :
شاید اگر خیال با ما همراه باشد و خودرا بـه جای برف ؛ باران ؛ درختان ؛ گل ها و خورشید و آسمان حس کنیم خواهیم دانست همه ی پدیده هاي طبیعی بـه زیبایی و با نظمی شگفت انگیز آفریده شده اند و انسان تنها میتواند نگهبان این همه ی زیبایی و شگفتی در طبیعت باشد و نه نابود گر آن.
دی شب پشت پنجره ي ما و تمام پنجره هاي دیگر برف آمد.
همه ی جا نشست و نور ماه را بـه تاریکی میان اتاق ها انداخت.
نیمه شب کـه من بـه دلایلی هنوز مثل جغد عجیب و مرموزی بیدار بودم
لایه اي از برف دیگر همه ی جا را پوشانده بودو
جالب تر اینکه صبح روزبعد آن لایه ي تمیز و دست نخورده ضخیم و ضخیمتر شده بود.
سکوت برف زیبا بودو قرت قرت خشک و پوک قدم هاي مردم آزار من ازآن هم زیبا تر.
من برای کار بخصوصی از خانه بیرون نرفته بودم.
حتی برای برف بازی هم نرفته بودم.
و بنابر این جز کفش هاي کتانی و میتوان گفت کهنه ام
حوصله ي پوشیدن چیز دیگری را نداشتم.
من در طول راه مثل همیشه بـه چیز هاي زیادی فکر کردم.
فکر کردم و کفش هاي خیسم رابا کیف و لجاجت خاصی
میان برف هاي مرتب و تازه بر هم نشسته کشیدم.
آن قدر غرق فکر بودم کـه بـه سرما هم اهمیت چندانی ندادم.
گرچه از حق نباید گذشت کـه زیاد هم پوشیده بودم.
بـه هرحال آن چه امروز گذشت
فرق چندانی با آن چه دریک روز غیر برفی ممکن بود
برای من اتفاق بیفتد نداشت و
من در حالی کـه بـه یاد آن زلزله ي کذایی
با جدیت مراقب سرزدن هر گونه ناشکری از جانب خود بودم
آهسته بـه این فکر میکردم کـه چرا زندگی بعضی بچه ها این همه ی یک نواخت و آرام اسـت.
و باز خیلی زود صدایی مثل صدای دوستی
کـه نخستین بار جواب این سوالم را داد درمن تکرار کرد مهم قلب و فکر آدمیزاد اسـت نه اطرافش
و من میدانم تا مدتی گرچه کوتاه باز با همین جواب ساده قانع خواهم شد و
در راه آمد و رفت هایم در افکار و خیالات عجیب دیگری غرق خواهم گشت.
این بود انشای من.
مقدمه:
برف یکی از نعمت هاي زیبا ي خداست کـه بر سر بندگانش می بارد. سیاهی ها را می بلعد و بر زمین و آسمان سفره ي سفیدی از رحمت و برکت خودرا پهن خواهد کرد.
زمانی کـه هوا رو بـه سردی برود و زمستان رخت پهن کند، آسمان شور و شوق برف و بارش میگیرد. ابرهای سیاه را مهمان خود می کند و ازآن برف هاي سفید بـه رنگ مروارید را بر زمینش می بارد. عده ایی پس از بارش برف میخندند و برای ساختن آدم برفی سر از پا نمی شناسند و عده ایی دیگر دلخوش اند برای تماشای آن زیبایی خدادادی پشت قاب پنجره، درحالی کـه فنجان چای داغ در دستانشان اسـت.
برف، بهانه ایی اسـت برای لبخند روی لب، بهانه اي اسـت کـه یادمان بماند کـه سیاهی ها هرگز ماندنی نیستند و این سپیدی ها هستند کـه میآیند بـه زمین و زمان جان دگر می بخشند و میروند. همان گلوله هاي سفید نرم کـه بـه زودی می توانند با روی هم انباشته شدن کوهی از یخ بسازند. همان میشود چشمه هاي زیرزمینی و گاهی یخچال هاي طبیعی، پس یقین بدان کـه هیچ کدام از نعمات خداوند بی دلیل و بی حکمت نخواهد بود.
همان گلوله هاي برف نرم هم میتواند روزی سخت شود. بنابر این برخیز، تو نیز کمر همت ببند، شاید تو نیز باید تجارب زندگیت را درست بـه مانند همان گلوله ها روی هم انباشته کنی تا در نهایت تبدیل شوی بـه کوهی سخت و سرد کـه هر تابش خورشیدی یا هر بادی نتواند آنرا تکان دهد یا آب کند.
مقدمه :
برف یک نعمت اسـت و نعمت هاي خدا همیشه زیبا و خوبند اما یادمان باشد بعضی وقت ها نعمت ها و شادی ها ي ممکن اسـت برای یک خانواده فقیر غصه باشد نه شادی ؛ مثل عید کـه ما خوشحالیم ولی یک کودک یتیم بدون یک لباس نو و آجیل و شیرینی هیچ عیدی را تجربه نمیکند و مثل برف …. برف این نعمت شکوهمند و زیبا شاید غم و غصه یک خانواده فقیر باشند کـه توان خرید لباس گرم و بخاری خانه خودرا ندارند . من این انشا را بـه این آدم ها تقدیم میکنم بـه امیدی کـه گاهی یادی از آنها بکنیم و تنها بـه شادی و خوشی خودمان فکر نکنیم .
خدایا بـه امید تو …
صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی در اتاقم حس کردم
نگاهم بـه پنجره افتاد کـه دیدم پشت پنجره مقدار زیادی برف سفید نشسته اسـت…
حس عجیبی در دلم جوانه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را در قلبم حس کردم…
سریع از جا بلند شدم و بـه سمت حیاط دویدم برف سفید همه ی جا را سفید پوش کرده بود ..
بـه سمت برفها دویدم و دستانم را در عمق برف فرو بردم و از شادی فریاد کشیدم….
خدایا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی!
بی اختیار یاد لباس هاي زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همه ی چیز خریده بودم خرسند شدم
اما درکنار این خوشحالی بـه یادکودک دست فروش کنار مدرسه افتادم
بـه یاد لباس هاي کهنه اش….
قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟
وقتی بـه مدرسه رسیدم فقط چشمانم در انتظار دیدن او بود
بر خلاف انتظارم کـه امروز لباس هاي گرمی خواهد داشت
باز هم کفشهای پاره ي او سردی برف را برایم سردتر کرد…
بـه جای نتیجه گیری این شعر را تقدیم شـما میکنم :
بنی آدم اعضای یکدیگرند
کـه در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
دوباره میآید، هر سا ل همین موقع میآید. کوله بارش را جمع می کند و بـه سوی پاییز میآید. پاییز هم کاسه اي آب برای بدرقه اش می ریزد ولی قدم زمستان آن قدر سرد اسـت کـه برف بر روی تپه شروع بـه باریدن می کند. بله زمستان آمد، بعد از پاییز هر سال اینگونه اسـت . ولی امسال و سال هاي بعد زمستان شاید مهربان باشد و شاید قدمش سرد نباشد و شاید برفی نیاید.
سنجابی کـه فندق هایش را کنار درختی پنهان کرده با اشتیاق بـه سمت خانه اش می دود و هم چون ستاره اي درخشان میخندد. زمین نیز با طراوت و شادابی از گرسنگی اش می گذرد و غذای ذخیره شدهی وی را نمی قاپد چون اگر غذایش را بخورد او دیگر غذایی برای خوردن ندارد و زمین طرفدار عدل و داد اسـت. درختان مانند اسکلت هاي بلور آجین در بین جنگل نمایان اند و قندیل هاي نقره اي و درخشنده ي کنارهی غار روشن کننده ي تاریکی سرما اند.
سرما ناراحت اسـت چون آفتاب ناراحت اسـت و همچنین درخت کـه دیگر نمیتواند سر سبزی چمنزار را ببیند ودر اعماق آن سفر کند. آفتاب نظاره کنننده ي این منظره اسـت. او برف را میبیند، سنجاب را میبیند و همچنین پنبه هاي خیس و نم دار ننه سرما. سرما میگوید کـه لحاف ننه سرما پاره شده ولی ننه سرما میگوید لحاف خدا پاره شده، من نمیدانم کـه کدام درست اسـت ولی میدانم کـه خداوند لحاف کسی را بی خود و بی جهت پاره نمیکند، حتمأ سرما خشمگین آب پاییز را بـه یخ تبدیل کرده و پاییز ناراحت شده اسـت.
ولی صحبت سرما و دندان پاییز نگذاشت بگوید کـه او برگ درختانش ریخته اسـت. و این حس همکاری این جا هست، نه در شهر، در آنجا نفس کز گرمگاه سینه میآید یرون ابری شود تاریک و مه در آسمان تیره ي سرما پنهان می کند مارا . نمی زارد ببینیم یکدگر را و حل کنیم درد و ناله ي مردمان شهرمان را.
بـه نام خداوند بخشنده و مهربان
صبح بیدار شدم و سرمای عجیبی در اتاقم حس کردم نگاهم بـه پنجره افتاد کـه دیدم پشت پنجره مقدار زیادی برف سفید نشسته اسـت… حس عجیبی در دلم جوانه زد و با سرمای برف و زیبایی آن دو حس متفاوت را در قلبم حس کردم…سریع از جا بلند شدم و بـه سمت حیاط دویدم برف سفید همه ی جا را سفید پوش کرده بود ..بـه سمت برفها دویدم و دستانم را در عمق برف فرو بردم و از شادی فریاد کشیدم….
خدایا شکر… عجب نعمت سرد و زیبایی! بی اختیار یاد لباس هاي زمستانی ام افتادم و از اینکه سال گذشته همه ی چیز خریده بودم خرسند شدم اما درکنار این خوشحالی بـه یاد کودک دست فروش کنار مدرسه افتادم بـه یاد لباس هاي کهنه اش…. قطره اشکی بر چشمانم نشست او امروز چه خواهد پوشید؟
وقتی بـه مدرسه رسیدم فقط چشمانم در انتظار دیدن او بود بر خلاف انتظارم کـه امروز لباس هاي گرمی خواهد داشت باز هم کفشهای پاره ي او سردی برف را برایم سردتر کرد…
این بود انشای من.
پایان.
مقدمه :
دراین انشا میبایست یک خاطره از یک روز برفی را تعریف کنم … اما فکر کردم بهتر اسـت به جای تعریف خاطرارت تکراری خودم از برف بازی و ساختن آدم برفی ؛ خاطره اي از آیت الله حسن زاده آملی دریک روز برفی را تعریف کنم کـه مربوط میشود بـه سخت کوشی استاد ایشان -مرحوم حضرت علامه ابوالحسن شعرانی- در تدریس و علم و دانش .
آیت الله حسن زاده آملی تعریف میکنند :
وقتی من در خدمت ایشان کـه بودم، درسال تعطیلی نداشتیم.
بنده از یادم نمیرود کـه یکسال برا ما گذشت و فقط دو روز درس را تعطیل کردیم،
یکی روز عاشورا، یکی روز شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و بقیه روزها را درس می خواندیم.
یکی از خاطرات خوشی کـه از محضر ایشان دارم این اسـت کـه دریک زمستان برف خیلی سنگینی آمده بود
و من مردد بودم کـه بـه کلاس درس بروم یا نه؟ بـه هرحال تصمیم گرفتم بروم.
وقتی در خانه ایشان رسیدم، خواستم در بزنم؛ با آن برف سنگین کـه آمده بود،خجالت می کشیدم.
مدتی ایستادم کـه کسی بیرون بیاید، اما کسی نیامد. در هر صورت در زدم و وارد شدم.
پس از اینکه وارد شدم، دیدم ایشان مشغول نوشتن هستند.
سلام کردم و بـه محض نشستن عذر خواهی کردم. گفتم: آقا دراین برف مزاحم شدم، میخواستم نیایم.
ایشان فرمودند: چرا؟ گفتم: دراین برف نخواستم مزاحم بشوم
گفتند: مگر شـما کـه از مدرسه مروی تا این جا می آمدید،گداها در راه ننشسته بودند و گدایی نمیکردند؟
گفتم: چرا فرمودند: امروز آنها بودند یا نبودند؟
گفتم: چرا بودند، امروز روز کسب و کار آنها اسـت
فرمودند: خوب آنها کـه تعطیل نکردند، چرا ما تعطیل کنیم؟!
علما و دانشمندان و بزرگان علم و دین و هنر ؛ هرگز بـه تن آسایی و رفاه بـه این درجات علمی نرسیده اند . بلکه با ساخت کوشی و صبر و تلاش و تلاش و تلاش بـه موفقیت رسیده اند . بـه قول مشهور : «بهشت را بـه بها دهند نه بـه بهانه »
زمستان، فصلی اسـت کـه وقتی از خواب بیدار میشویم هنوز همه ی جا تاریک اسـت . فصلی اسـت کـه دوست داریم بخوابیم . زمستان یعنی شاید فردا سوخته باشم، شاید هم قرار اسـت یک عمر بسوزم …یعنی زهرا سرما خورده، یعنی زینب لباس پشمی ندارد، فاطمه امسال هم چکمه نمیخرد. یعنی سیران میخواهد پزشک شود و همه ی سرما خورده ها را درمان کند. مریم هرروز کتک میخورد . یعنی معلم عزیزمان یکسال پیرتر شد.
زمستان یعنی بابا جانمان با هزار امید شال گردنش را بـه دور گردن من انداخت تا گرمم شود . یعنی مامان عزیزمان صبحانه دو قاشق عسل بـه ما داد تا داغ شویم . یعنی وقتی از در بیرون میرویم باز هم همه ی جا تاریک اسـت . یعنی شهر در امن و امان اسـت و ما قرار اسـت روزی بزرگ شویم . وزیر شویم، وکیل شویم؛ لباس پشمی بپوشیم، یاد شین آباد هم نیافتیم.
زمستان یعنی وقتی بـه معلم عزیزمان سلام میکنیم صدایمان بلرزد، معلم عزیزمان حالمان را بپرسد، ما بگوییم خوبیم . پاهایمان سردشان اسـت، خواهر فاطمه دارد عروس میشود، مریم دفتر مشقش را جا گذاشته و دعا می کند معلممان نفهمد، بخاری خاموش اسـت، هنوز مدرسه، گاز کشی نشده و کدخدا روز بـه روز چاقتر میشود.
تخته هنوز گچی اسـت، معلم آسم میگیرد، لاغر میشود، دستهایش پینه می بندد، زهرا دیگر اجازه ادامه تحصیل ندارد، بابا جان شال گردنش را دیگر نمیخواهد، پدر مریم زن دوم گرفته،؛ پدر زینب زندان اسـت، سیران میخواهد پزشک شود ….آه سیران، سیران ….
زمستان یعنی بخاری روشن شد. گرم شد، داغ شد و گر گرفت …. زمستان یعنی آتش، یعنی جیغ، فریاد، فداکاری معلم برای خارج کردن بخاری از اتاق، یعنی دود، شال گردن، سیران، زهرا، فاطمه، آتش، شین آباد ….
زمستان یعنی …. سیران سوخت
مطالب مشابه: عکس پروفایل زمستان | عکس پروفایل برفی و بارانی
در پایان
دانه هاي سفید و زیبای برف زمین را پوشانده اند، گویی دیشب کـه همه ی ي آدم ها در خانه هاي گرم خود در خواب بودند دل آسمان پر از ابر هاي سیاه شده و برف در خلوت و سکوت شب، سیاهی ها را کنار زده و آرام و با حوصله لباس یک دست سپیدی از دانه ها ي بلورین برف دوخته و بر تن زمین پوشانده اسـت و حالا با دمیدن صبح دانه هاي مانند مرواریدش یکی پس از دیگری بر زمین می ریزند و کنار هم آرام میگیرند.