«شارل بودلر» یکی از جالب ترین شاعران در قرن نوزدهم است این که بتوانی یک شاعر بزگ و فهیم شوی یعنی چه شعرهای زیبایی از ته اعماق وجود سروده شده است که هر بیتش را با ذره ذره از وجودت حسش کرده باشی و به زبان بیاوری. شارل بودلر یکی ازشاعرهایی بوده است که از درک بالایی برخوردار بوده است مانند دیگر شاعر ها و تکمامی جملاتش پر از نکته و درس عبرت است او در زندگی مخصوصا کودکی سختی زیاد کشیده بود و زندگی عجیبی داشت ولی حفظ آن روحیه پر از لطافت و مهربانی خود را برای شاعری حفظ کرد. و با بغض هایش می نوشت. شاید دلیل شهرت او هم همین بغض هایش بود از جان و دل می نوشت این شاعر بزرگ شارل بودلر.
در این مطلب قصد داریم از شعر های بی نظیر شارل بودلر بگوییم و همچنین مختصری از زندگی این بزرگوار،شارل در پاریس زاده شد. او تحت تأثیر پدر به سمت هنر گرایش پیدا کرد، زیرا بهترین دوستان پدرش هنرمند بودند. شارل بیشتر روزها با پدرش به دیدن موزهها و نگارخانهها میرفت. در ۶ سالگی پدرش را از دست داد. یکسال بعد از مرگ پدر، مادرش با سروانی به نام ژاک اوپیک ازدواج کرد.
شارل همواره از این پیوند ناخشنود بود. در ۱۱ سالگی مجبور شد همراه خانواده به لیون مهاجرت کند. در مدرسه شبانهروزی با همکلاسیهایش سازگار نبود و دچار کشمکشهای زیادی با آنها میشد. تا اینکه در آوریل ۱۸۳۹ سالی که میبایست دانشآموخته شود، از مدرسه اخراج شد.
در ۲۱ سالگی میراث پدر را به ارمغان برد، اما با بیپروایی این میراث را به نابودی کشاند. شارل در ۲۱ سالگی ازدواج کرد. او علاوه بر شعر به کار نقد روی آورد. شارل بودلر از مطرحترین ادیبان مکتب سمبولیسم بود. او در سال ۱۸۶۷ بر اثر یک سکته قلبی و از کار افتادن نیمی از بدنش از دنیا رفت. شارل اولین کسی بود که واژه مدرنیته را در مقالات خود بکار برد.
مطلب مرتبط: آشنایی با ادگار آلن پو شاعر و نویسنده آمریکایی
وی در سن ۲۴ سالگی که به شدت مقروض بود و به آینده خود در عرصه شعر و شاعری اطمینان نداشت، در آن نامه خطاب به معشوقه خود و منبع الهام بسیاری از شعرهایش نوشته بود:«دارم خودم را میکشم چون عذاب خوابیدن و عذاب بیدار شدن برایم تحمل ناپذیرشده است. خودم را میکشم چون باور دارم که نامیرا و جاودانه ام، و به این امیدوارم … وقتی که تو این نامه را میخوانی من دیگر مردهام.» «چندی قبل نامهٔ مذکور در یک حراجی در فرانسه به مبلغی حدود ۲۳۴ هزار دلار به فروش رسید»
او در ماه مارس سال ۱۸۶۶ بر اثر سقوط بر سنگفرش کلیسایی در بلژیک، دچار فلج مغزی شد. مادرش او را در بیمارستانی در پاریس بستری کرد تا این که سرانجام در روز سی و یکم اوت ۱۸۶۷ در ۴۶ سالگی، پس از احتضاری طولانی از دنیا رفت و در گورستان مون پارناس به خاک سپرده شد.
کم کم این شاعر بزرگ از نظر مالی ضعیف شد او نمیتوانست با شعر امرار معاش کند، بنابراین بهعنوان منتقد هنری شروع به کار کرد. گزارش او در ۱۸۴۵ از نمایشگاه معروف «سالن» در پاریس باعث شهرت او در این زمینه شد، اما او خودش را به نقد نقاشی محدود نکرد. او همچنین بهطور گسترده در زمینهی موسیقی نوشت و یکی از اولین منتقدانی شد که از آثار ریشارد واگنر دفاع کرد.
او شیفتهی نوشتههای ادگار آلن پو بود. بودلر با این نویسندهی امریکایی که مسائل مالی مشابه و کشمکشهای خانوادگی را تجربه کرده بود، همذاتپنداری زیادی داشت. او در ۱۸۵۲ دربارهی زندگینامهی پو شروع به تحقیق کرد و به دنبال آن بعضی از داستانهای او را ترجمه کرد که در ۱۸۵۶ منتشر شد.
تا اینجا بودلر کتابی را به پایان رسانده بود -رمانی با عنوان فانفارلو- و در حال کسب شهرت بهعنوان یک شاعر بود. مهارت اصلی او شوکه کردن بود. وقتی اولین نسخهی رسمی «گلهای رنج» در ۱۸۵۷ منتشر شد، واکنش بیشتر مردم شوک بود. این متن توسط مقامات مصادره شد و بودلر و ناشرش به بیحیایی و فساد متهم شدند.
همانطور که مشخص شد، هر دو جریمه شدند و شش شعر حذف شدند. این رسوایی نهتنها بههیچوجه به شاعر آسیبی نرساند، بلکه برای او شهرتی به ارمغان آورد که فروش کتابش را بیشتر کرد. اشعار «گلهای رنج» در یک دوره زمانی طولانی سروده شدهاند، زیرا بودلر اغلب سالها با شعرهایش سروکله میزد.
قدمت برخی از آنها به دههی ۱۸۴۰ میرسد، درحالیکه یک نسخهی مفصلتر در ۱۸۶۱ منتشر شد. این مجموعه به دلیل لحن، محتوا و تصویرسازیهایش شایان توجه است. بودلر نه در طبیعت، بلکه در رنج واقعیت تلخ دنیای روزمره به دنبال گلهایش -حس زیباییاش- میگردد؛ چیزی که میتوان آن را در کثافت زندگی شهری امروزی یا در واقعیت عرقکردهی اشتیاقی حیوانی یافت و به همین ترتیب، میتوان آن را از لحظات حسرت، کسالت یا ناامیدی استخراج کرد.
بودلر بهعنوان یکی از اولین شاعران حقیقتاً مدرن ستایش شده است. این از لحن بسیار شخصی و اعترافگونهی نوشتههای او ناشی میشود. گاهی اشعارش مانند صفحات یک دفتر خاطرات است. هیچ تلاشی برای پنهان کردن افکار یا احساسات شرمآور وجود ندارد.
بنابراین شاعر در شعر «به او که خیلی سبکسر است» چهرهی معشوق را به منظرهای زیبا و چند سطر بالاتر، خندهی او را به نسیمی بازیگوش تشبیه میکند و بعد از علاقهاش به خزیدن در اتاق او در شب، برای تنبیه و تزریق زهرش به او میگوید.
ای مرگ!
ای ناخدای پیر!
اینک گاهِ رفتن!
بیا تا لنگرها بر کشیم!
این سرزمین بر نمی انگیزد جز ملال
آه مرگ
بگذار بادبان برافروزیم!
گرچه چون مُرکب سیاه است این دریا و آسمان
لیک هزار توی قلب هامان
-که تو آشنایی با هر خم و هر پیچ اش-
لبریز است ز پرتوهای درخشان.
جاری کن شوکران تلخ ات را
تا مگر جانی تازه دمد ما را
این آتش
سبعانه می گدازد مغزهامان
و ما سخت آرزومندیم سقوط را؛
– بهشت یا دوزخ،چه تفاوت دارد؟-
سقوط به ژرفای ناشناخته ها
تا مگر بازیابیم
یک چیز تازه ی دیگر!
***
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد
***
زیبا هستم ای مردم
همچون رویایی به سختی سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبت خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی
مثل ذات
من بر مسند لاجوردی آسمان مینشینم
همچون افسانهای که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا میکند
هرگز نمیگریم و هرگز نمیخندم
شاعران دربرابر منشهای والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند
در عوض
من برای افسون کردن این عاشقان سربراه
در آینههای زلالی که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را
با درخشش جاوید
***
عشق تو را بدل به فریادى مىکنم
اى که تنها تو را دوست مىدارم ــ
از ژرفاى تاریکْ مغاکى که در آن
دلام در افتاده است؛
اینجا غمین دنیایىست،
افقاش از جنس سُرب و ملال
و بر خیزابهاى شبهایش
کفر و خوف
دستادست
غوطه مىخورند.
خورشیدى یخین بر فراز شش ماه پرسه مىزند
و شش ماه دگر
همه شولاى تاریکىست گسترده
بر سردى خاک
بارى
دیارىست سخت غمینتر از سرزمینهاى سترونِ قطب؛
نه جانورى، نه نهرى
نه جوانهاى، نه جنگلى!
هر آینه هیچ وحشتى هرگز سهمگینتر نبوده است
از سنگدلىِ سردِ این آفتاب بلورین
و این شبِ سترگ که به آشوبِ ازل مىماند
بسى رشک مىبرم بر آن پستترینِ جانوران
که مىتوانند در آغوش خوابى ابلهانه غرقه شوند
و به آهستگى
کلافِ رشتههاى زمان را
پنبه کنند.
من ترحمِ تو را میطلبم، ای یکتا زنی که
از ژرفِ گودالِ تیرهای که دلم در آن افتاده است دوستت میدارم.
اینجا جهانی تیره با افقی سُربیست
که شبانگاه، در آن هراس و ناسزا شناور است.
خورشیدی بیگرما شش ماه بر فرازش بال میگسترد
و شش ماهِ دیگر، تیرگی زمین را میپوشاند
سرزمینیست برهنهتر از سرزمینِ قطبی؛
نه جانوری، نه رودی، نه سبزهای، نه بیشهای!
وحشتی در جهان نیست
که از خشونتِ سردِ این خورشیدِ یخزده
و این شبِ پهناورِ همسانِ نخستین روزهای جهان، افزونتر باشد.
من بر سرنوشتِ پلیدترین حیوانات رشک میبرم
که میتوانند
تا آنجا که کلافِ زمان به آهستگی وا میشود
در خوابی ابلهانه فرو روند
***
بر کشیدن چنین بارى سترگ
شهامت را لختهلخته از گردههایت خواهد مکید
اى سیزیف!
گرچه قلبات سخت در جوشش و کار است
لیک راه هنر بىپایان است و آدمى را مجال اندک
سر به سوى مزارستانى متروک
دور از مقابر نامداران
قلب من تپنده
چو فرو مرده نعرهى طبلها
مىنوازد آشوبِ آهنگ عزا
چهبسا گوهران یکدانه که خفته در دل خاک
گمگشتهى تاریکى و نسیاناند
و چه دورند ز یافته شدن
پرداخته شدن
چهبسا گلها، حسرتا!
که ریختهاند نرماى عطر خویش
چو رازى
بر رخوت این باغ تنهایى.
***
بر روی قلب من بیا،
ای روح ستمگر و بیرحم
ای ببر محبوب، ای دیو بیاعتنا
میخواهم
انگشتان لرزانام را درون یالهای سنگیات فرو برم
میخواهم سر دردآلودم را
در دامن عطرآگین تو بگذارم و
رطوبت عشق مردهام را
چون گل پژمردهای ببویم.
میخواهم بخوابم، میخواهم در خوابی
راحت چون آرامش مرگ غرق شوم.
میخواهم بر پیکر زیبا و صاف و
مسیرنگ تو بیآنکه دندان فرو کنم، بوسه گسترانام
هقهق گریههای مرا
تنها غرقاب بستر تو میبلعد و معدوم میکند
نسیان پرقدرت درون دهان تو جای گرفته و لِتِه در بوسههای تو جاریاست.
از این پس، ای لذت زندگانی من،
چون برگزیدهای بیگناه که محکوم رنج و عذاب است،
سر اطاعت بر پای سرنوشت خواهم سود،
تا شور و حرارت آن آتش اندوهام را تیزتر کند.
نپانتس و شوکران را در انتهای زیبای گلویات
که هرگز دلی را به دام نیفکنده،
خواهم مکید تا
بغض و کینهام را به دست فراموشی سپارم.
***
مطلب مرتبط: 31 مرداد روز جهانی شاعر + (20 شاعر برتر تاریخ)
میخواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
بــه دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسودهام را در آن بچینم
و چون کوســهای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامــه و گور بیزارم
پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن کــه تا زندهام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند
ای کرمها!
همرهان سیــه روی بیچشم و گوش
بنگرید کــه مردهای شاد و رها بــه سویتان میآید
ای فیلسوفان کامروا، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانــهی پیکرم رویید و بگویید
هنوز هم، آیا رنج دیگری هست؟
برای این تن فرسودهی بیجان
مردهای میان مردگان
سبکبارند و سعادتمند و سیراب،
آنان که همخوابهٔ فاحشگاناند،
ولی، من بازوانم از هم گسیختهاند،
زیرا، ابرها را در بر کشیدهام.
به لطف ستارگان بیهمتاست،
شعلهزنان در قعر آسمان،
که چشمان سوختهٔ من نمیبینند،
جز خاطرههای خورشید را.
بیهوده خواستم از فضا مقصد و مأوا بیابم
اکنون در پرتو چشمی آتشین،
میبینم که بالم میگسلد.
و چون در راهِ عشق به زیبایی سوختم،
این افتخار بزرگ را نخواهم داشت،
تا نام خود را بر مکانی،
که گور من تواند بود، بنهم.
***
معقول باش ای درد من، و اندکی آرامتر گیر
تو شب را میطلبیدی و او هم اکنون فرا میرسد
جوّی تیره، شهر را دربر میگیرد
کسانی را آسایش میآورد و کسانی را تشویش.
بدان هنگام که فوج رجالههای پست
در زیر تازیانهی لذت که دژخیمی غدّار است
میروند تا در جشنِ بنده پرور، میوههای ندامت بچینند؛
ای درد من، دستت را به من بده و دور از آنان، از اینسو بیا.
بنگر سالهای مرده را
که در جامههای قدیمی از ایوانهای آسمان خم شدهاند.
بنگر تأسف را که لبخندزنان از قعر آبها سر برمیکشد.
خورشید محتضر را ببین که زیر طاقی میخسبد
و چون کفن درازی که بر شرق کشیده شود.
بشنو، عزیز من، بشنو شب دلاویز را که گام بر میدارد.
***
ای شعر بانوی بیمار، دریغا! تو را چه میشود این بامداد؟
چشمانِ گود افتادهات اینک لب ریز از خیالاتِ شبانه است؛
و معاینه میبینم که بر رُخسارت جنون و هراس
سرد و خاموش یکبهیک پدیدار میشوند.
ای ابلیس بانوی سبز قبا و ای شیطان بچهی سرخپوش
آیا هراس و عشق را از انبانِ خویش به جانات فرو ریختهاند؟
آیا کابوس با حرکتی جبارانه و خموش
تو را در قعرِ زندان افسانهییِ «منتورن» فرو غلتانده است؟
دلام میخواهد با استشمامِ بوی تندرستیِ سینهات
هماره گذرگاهِ اندیشههای سترگ،
و خون مسیحی تو
موجموج و موزون جریان میداشت.
همچون آواهای پرشمارِ شعرهای کهن
که بر آنها گاهبهگاه «فبوس» – پدر سرودها –
و «پانِ» بزرگ – خداوندگارِ خرمنها – فرمان میرانند.
***
میگفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخرههای عریان و سیاه را میگیرد؟»
میگویم: از آن دم که دل یکبار کینه ورزد.
زیستن دردیست! این راز را همهگان میدانند.
رنجی بسیار ساده و بیرمزوراز
و همچون شادیِ تو در چشمِ همه عیان.
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرسوجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!
خاموش باش ای بیخبر! ای جانِ هماره شیفته!
دهانِ شِکَرخند!
مرگ بیش از زندهگی
اغلب با رشتههای ظریف ما را در بند میکشد
بگذار، بگذار تا دلام از دروغی سرمست شود
چون رؤیایی شیرین در چشمانِ زیبایات غرق شود
و در سایهسارِ مژگانات به خوابی عمیق فرو رود.
مست شوید
تمام ماجرا همین است
مدام باید مست بود
تنها همین
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تورا میشکند
و شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی
مادام باید مست بود
اما مستی از چه ؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده ، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟
و باد ، موج ، ستاره ، پرنده
ساعت جوابتان را میدهند
زمانِ مستی است
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد
***
کامیاب و نیکبخت و سبکبارند
آنان که روسپیان را عاشقاند
اما من، بازوانم از هم گسیختهاند
زیرا که ابرها را در آغوش کشیدهام
به لطف ستارگان بیهمتا
درخشان در دل آسمان
چشمان سوختهام نمیبینند
مگر خاطرات خورشید را
بیهوده خواستم از فضا
مقصد و مأوایم را بجویم
لیک به زیر نگاهی آتشین
دیدم که بالهایم شکست
و سوخته از عشق به زیبایی
این افتخار والا را نخواهم داشت
که نامم را بر گردابی نهم
که گور من خواهد بود.
گل های رنج/شارل بودلر/ محمدرضا پارسایار
***
برای ندیدن بار دهشتناک زمان
که شانههایتان را میشکاند و بسوی خاکتان میکشاند؛
باید مدام مست بود!
از چه؟
شراب، شعر یا پرهیزگاری…
هرطور دلتان میخواهد.
***
بر فراز مردابها، بر فراز درّهها،
بر فراز کوهها، بیشهها، ابرها، دریاها،
در ورای آفتاب، در ورای اثیر،
در ورای مرزِ سپهرِ پُرستاره.
ای اندیشهی من، تو به چالاکی سیر میکنی،
و چون شناگر چیرهدستی که درآغوش موج از خود بیخود میشود،
فضای لایتناهی را بهطربناکی درمینوردی،
به شور و لذتی مردانه و وصفناپذیر.
دور، دور از این بخارهای عَفَن پرواز کن؛
برو و خود را در فضای اوج صفا ده،
و آتش تابناکی که فضای زلال را میآگند،
چون شرابی ناب و لاهوتی بیاشام.
در پس ملالها و غمهای سهمگین
که بر دوش هستی مهآلود باری گرانند،
خوشبخت آنکه میتواند در مسیر متعالی
بهسوی وادیهای روشن و آرام، اوج گیرد؛
خوشبخت آنکه اندیشههایش چون چکاوکانی،
صبحگاه به سوی آسمان پرمیکشند.
خوشبخت آنکه بر فراز زندگی بال میگشاید و بیزحمتی درمییابد
زبان گلها و آفریدگان خاموش را!
شارل_بودلر
***
مطلب مرتبط: زندگینامه شاعر بزرگ ایرانی سعدی شیرازی
قطعا اگر بخوایم از تحولات ادبیات و شعر بگوییم یکی از بزرگان ادبیات آقای شارل بودلر بود که کمک بزرگی در قرن نوزدهم در ادبیات کرد ،نوشته های این شاعر بزرگ در جهان غوغایی به پا کرد و از آن موقع شارل بودلر بر سر زبان ها افتاد، نگاه او به زندگی کاملا متفاوت بود کاش جهان از این انسان های با ارزش بیشتر داشت نوشته های شارل بودلر برای ما پر از تجربه و آموختن است، بودلر سرآغاز تحول بزرگی در ادبیات فرانسه شد. میتوان گفت تمامی شاعران پس از او بهنحوی سلاله بودلر هستند. بودلر چهل سال پس از مرگش بزرگترین شاعر فرانسه لقب گرفت. و نسل عظیمی از شاعران از او تأثیر پذیرفتند: پل ورلن، آرتور رمبو، استفان مالارمه و حتی سوررئالیستها. در حالیکه ورلن و رمبو در مسیر عاطفه و احساس مسیر بودلر را پیش گرفتند، مالارمه به قول پل والری در عرصه تکامل و خلوص ناب شاعرانه از او الهام گرفت.
به جز شاعران، رماننویسان فرانسوی هم از تأثیر بودلر برکنار نماندند، از جمله آنان میتوان به مارسل پروست اشاره کرد که در تجلیل کلام بودلر که به نظر او «قویترین کلامی است که تاکنون از دهان بنیبشری بیرون آمدهاست» میگوید: این احساسات، حس درد و مرگ و برادری فروتنانه، بودلر را سرآمد شاعرانی میسازد که برای مردم و برای دنیای ماورا سخن گفتهاند.
کلمات پرطمطراق هوگو، گفتگوهایش با خدا، آن همه قیلوقال، با آنچه بودلر رنجور در انس دردمندانه قلب و جسمش حس کردهاست، به هیچ وجه قدرت برابری ندارد. از صفات دیگر بودلر که راستی حیرتانگیز است، تناقض گویی اوست. دیالکتیک تناقض جزئی از وجود این شخصیت یگانه است و هیچ وجه متظاهرانهای ندارد و کاملاً اصیل است.
مارسل پروست در باب این تناقض میگوید: در «گلهای بدی» این کتاب ممتاز، ترحم ریشخند میزند، فسق و فجور صلیب بر خود میکشد، و تعلیمِ عمیقترین آموزههای الهیات به شیطان سپرده میشود.
از صفات دیگر بودلر که راستی حیرتانگیز است، تناقض گویی اوست.