اشعار زیبا از سعدی شیرازی | شعر عاشقانه از سعدی شیرازی

مجموعه : شعر و ترانه
اشعار زیبا از سعدی شیرازی | شعر عاشقانه از سعدی شیرازی

اشعار زیبا از سعدی شیرازی

ایام عشق

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌اي را آخریست

عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع

زانکه هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند

در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود

پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر شخصی را نام معشوقی کـه هست

میبرد، معشوق ما را نام نیست

سرو رابا جمله زیبایی کـه هست

پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی

و ان کجا داند کـه درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست

هر کـه را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی‌هنگامت از ره می برد

ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش

خود پرستی کمتر از اصنام نیست

شیخ اجل سعدی

 

اشعار زیبا از سعدی شیرازی | شعر عاشقانه از سعدی شیرازی

 

تو بـه آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

سر بندگی بـه حکمت بنهم کـه پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

بـه کسی نمی توانم کـه شکایت از تو خوانم

همه ی جانب تو خواهند و تو ان کنی کـه خواهی

تو بـه آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

کـه نظر نمیتواند کـه ببیندت کـه ماهی

من اگر چنان کـه نهیست نظر بـه دوست کردن

همه ی عمر توبه کردم کـه نگردم از مناهی

بـه خدای اگر بـه دردم بکشی کـه برنگردم

کسی از تو چون گریزد کـه تواش گریزگاهی

منم اي نگار و چشمی کـه در انتظار رویت

همه ی شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

نه عجب کـه زنده گردم بـه نسیم صبحگاهی

غم عشق اگر بکوشم کـه ز دوستان بپوشم

سخنان سوزناکم بدهد بر ان گواهی

خضری چو کلک سعدی همه ی روز در سیاحت

نه عجب گر آب حیوان بـه درآید از سیاهی

شیخ اجل سعدی شیرازی
اشعار زیبا از سعدی شیرازی | شعر عاشقانه از سعدی شیرازی

شعر عاشقانه از سعدی شیرازی

شب فراق سعدی

شب فراق نخواهم دواج دیبا را

کـه شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

کـه احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود کـه ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان کـه تویی برقعی فروآویز

و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو ان درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر بـه هر چه تو گویی مخالفت نکنم

کـه بی تو عیش میسر نمی شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه ی شب

چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

نظر بـه روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش کـه نالم کـه در شریعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همان‌ گونه دل شهری بـه غمزه‌اي ببری

کـه بندگان بنی سعد خوان یغما را

دراین روش کـه تویی بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا

سعدی شیرازی

 

اشعار زیبا از سعدی شیرازی | شعر عاشقانه از سعدی شیرازی

 

رسم شکستن نبود عهد وفا را

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی کـه تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم بـه قیامت کـه چه خواهی

دوست ما را و همه ی نعمت فردوس شـما را

گر سرم می رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من کـه بـه سر برد وفا را

خنک ان درد کـه یارم بـه عیادت بـه سر آید

دردمندان بـه چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی کـه چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

بـه سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل بـه دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

کـه سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه ی را دیده بـه رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

بـه سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

سعدی شیرازی

 

اشعار زیبا از سعدی شیرازی | شعر عاشقانه از سعدی شیرازی
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

 

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری بـه چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان آسان بود گدا را

پادشاه کـه خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خودرا نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم ان گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

ان گه کـه بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان بـه خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان کـه بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست اي برادر نه زهد پارسا را

اي کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم بـه سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

سعدی

جدیدترین مطالب سایت