مجموعه : اشعار زیبا
بروزرسانی : 8 خرداد 1403

حکایت های زیبا از گلستان سعدی به زبان ساده

حکایت های زیبا از گلستان سعدی به زبان ساده

ایران است و یک سعدی، سعدی بزرگ ما که باعث افتخار ایرانی ها است در جهان بسیار معروف است و عاشقان شعر در خارج حتما این شاعر بزرگ کشورمان را می شناسند و به دیدن او حتی به ایران می آیند و بر سر مزار او می روند. در این مطلب به کمک مجله تالاب حکایت های زیبای گلستان سعدی را با زبان ساده برای شما عزیزان تهیه نموده ایم، سعی کنید کمتر از دنیای مجازی استفاده  کنید و وقت های ارزشمند خود را با کتاب های بزرگ شاعران و …بگذرانید.

حکایت های زیبا از گلستان سعدی به زبان ساده

حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

حکایت های زیبا و گوناگون از گلستان سعدی به زبان ساده

 

 درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.

ای زبردست زیر دست آزار

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

***

 دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

مطلب مرتبط: گلچینی از بهترین حکایت های گلستان سعدی (حکایت زیبا)

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

***

جملات شیرین سعدی

حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی.

هارون گفت:‌ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آن کس است از روی تحقیق

که، چون خشم آیدش، باطل نگوید

***

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا

این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد سیمین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

مجموعه حکایت از گلستان سعدی

حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

اگر علاقه مند به خواندن حکایت های بیشتر هستید

به قسمت حکایت های گلستان سعدی مراجعه نمایید.

حکایت های متنوع از سعدی

جملات شیرین سعدی

 یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می‌کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند

وان را که بخواند به درِ کس ندواند

***

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا،

نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

***

جالب ترین حکایت ها 

حکایت های متنوع از سعدی

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی

سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

***

 لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

***

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.

نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد

بماند نام بلندش به نیکویی مشهور

زکوة مال به در کن که فضله رز را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته‌ست بر گور بهرام گور

که دست کَرَم بِه که بازوی زور

***

نوشته های پر معنا از گلستان سعدی

جالب ترین حکایت ها 

شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی

تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

گفت:‌ ای برادر! حرم در پیش است

و حرامی در پس اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی

***

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.

ای زبردست زیر دست آزار

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

***

انواع حکایت های زیبا از سعدی

نوشته های پر معنا از گلستان سعدی

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن

به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

***

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی.

هارون گفت:‌ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آن کس است از روی تحقیق

که، چون خشم آیدش، باطل نگوید

***

نوشته های حقیقی از گلستان سعدی

انواع حکایت های زیبا از سعدی

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا

این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار.

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد سیمین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

***

مزار زیبای سعدی 

نوشته های حقیقی از گلستان سعدی

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می‌کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند

وان را که بخواند به درِ کس ندواند

***

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا،

نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

***

شعرهای احساسی سعدی 

مزار زیبای سعدی 

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی

سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند. گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

***

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

***

حکایت های داستانی از گلستان سعدی

شعرهای احساسی سعدی 

حکایت اول داستان کوتاه

جالینوس” حکیم ، نادانی را دید که گریبان (یقه) دانشمندی را گرفته و به او بی احترامی می کند. جالینوس گفت:” اگر این مرد دانشمند بود با این نادان درگیر نمی شد . هیچگاه دو نفر عاقل با هم درگیر نشده و مشاجره نمی کنند .

یک دانا نیز با یک نادان پیکار نمی کند . اگر نادانی یک سخن زشت به خردمندی گفت ، او باید با رفتاری ملایم و خونسردانه با نادان برخورد کند .

دو صاحبدل و عارف آن قدر در رفتار و سلوک خود سنجیده و و با تامل عمل می کنند که  اتصال دوستی را اگر حتی به باریکی مویی باشد ، حفظ می کنند . اما در همان شرایط دو نادان اگر پیوند دوستی آن ها به محکمی زنجیر باشد ، پیوند خود را می گسلند .

فردی بد اخلاق و بی ادب به یک نفر ناسزا گفت . او در پاسخ ناسزای بی ادب گفت :” ای خوشبخت من از آن صفات زشت و دشنام هایی که گفتی و یا بعد از این خواهی داد ، بد تر هستم ! زیرا می دانم تو عیب های مرا ، از من بهتر نمی دانی !

حکایت دوم  داستانی

می گویند :” “سبحان وائل” در فصاحت و سخنوری سرآمد هم عصران خود بود . او در سخنوری چنان بود که اگر یک سال هر روز برای گروهی سخنرانی می کرد ، سخنانش هیچگاه تکراری نمی شد . او درباره آداب ندیمان (خدمتکاران

نزدیک سلطان) می گوید :” اگر سخنی شیرین و دلپذیر باشد ، شایسته تایید و تحسین است . اگر سخنی را یک بار به زبان آوردی ، برای بار دوم آن را تکرار مکن ! زیرا سخن نیز مانند حلوا است که یک بار خوردن آن خوشمزه است .”

حکایت های داستانی از گلستان سعدی

حکایت سوم داستانی

نشانه نادانی یک فرد آن است که هنوز سخن فرد مقابلش تمام نشده ، شروع به سخن گفتن کند . ای خردمند ، هر سخن آغاز و پایانی دارد . نباید میان سخن دیگران ، سخن بگویی . کسی که هوشمند و مودب است ، با تدبیر

سخن می گوید تا سخن او را قطع نکنند و نگویند ساکت شو !

حکایت چهارم داستانی 

تعدادی از خدمتکاران نزدیک “سلطان محمود” به “حسن میمندی” (وزیر اعظم سلطان) گفتند :” امروز سلطان در مورد فلان موضوع مهم چه گفت ؟ ! ” میمندی گفت :” در آینده از آن با خبر خواهید شد .” آن ها گفتند :” چرا سخن سلطان را به ما نمی گویی ؟!

” میمندی گفت :” زیرا سلطان به من اعتماد دارد و می داند که سخنش را جایی فاش نمی کنم . تعجب می کنم که چرا شما از من ، سخن سلطان را می پرسید ؟! خردمند هر چه را از سلطان می شنود ، به دیگران نمی گوید و با فاش کردن راز شاه ، زندگی خود را از دست نمی دهد ! “

***

زیبایی در حکایت های گلستان سعدی

زیبایی در حکایت های گلستان سعدی

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هر وقت که خدای را فراموش می‌کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند

وان را که بخواند به درِ کس ندواند

***

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو

نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی اندُه خویش با دشمنان

که «لاحَول» گویند شادی کنان

***


مطلب مرتبط: 3 حکایت زیبا از گلستان سعدی


شعرهای از دل آمده سعدی بزرگ

شعرهای از دل آمده سعدی بزرگ

حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر، هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند

از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.

***

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.

ای زبردست زیر دست آزار

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

***

حکایت های آموزنده گلستان سعدی

حکایت های آموزنده  گلستان سعدی

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی.

هارون گفت:‌ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آن کس است از روی تحقیق

که، چون خشم آیدش، باطل نگوید

***

گلستان سعدی شاعر بزرگ ایرانی

گلستان سعدی شاعر بزرگ ایرانی

اگر علاقه مند به خواندن حکایت های بیشتر هستید به قسمت حکایت های شیرین سعدی مراجعه نمایید.

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا

این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد سیمین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

***

اسکندر رومی را پرسیدند: دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی، که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است، اما ایشان را چنین فتحی میسر نشده. گفتا: به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتی برد

***

حکایت های عجیب و واقعی از گلستان سعدی

حکایت های عجیب و واقعی از گلستان سعدی

با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم،زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر

هلاک شد. گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر

شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی.گفتم: صدق الله من عَمِل صالحاً فَلنفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.

تا توانی درون کس مخراش

کاندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تو را نیز کارها باشد

***

حکایت های شگفت انگیز از گلستان سعدی

حکایت های شگفت انگیز از گلستان سعدی

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.گفتندش: چرا با ما در این بحث سخن نگویی. گفت: وزیران بر مثال اطبااند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را. پس چو بینم که رای شما بر صواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کاری بی فضول من بر آید

مرا در وی سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

***

ملک زاده‌ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

***

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مر این نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرو مانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را برنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید تو را هر وقت گنجی

***

حرف های دلنشین سعدی بزرگ

حرف های دلنشین سعدی بزرگ

ملک روی از این سخن به هم آورد و مر او را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت

***

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای

آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند

کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند

وآن پیر لاشه را که سپردند زیر گل

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده‌ست نام فرّخ نوشیروان به خیر

گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر

زآن پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند

***

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می‌کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند

وان را که بخواند به درِ کس ندواند

***

جمله های ناب از گلستان سعدی

جمله های ناب از گلستان سعدی

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

ترا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

***

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی

سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند

نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش

***

مطلب مرتبط: 10 حکایت زیبا از بوستان سعدی (حکایت های شیرین سعدی)

حکایت های کوتاه

حکایت های کوتاه

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

***

زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی

کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است

***

شعرهای کوتاه اما پرمعنا از سعدی

شعرهای کوتاه اما پرمعنا از سعدی

چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.

ای هنرها گرفته بر کف دست

عیبها بر گرفته زیر بغل

تا چه خواهی خریدن ای مغرور

روز درماندگی به سیم دغل

***

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.

نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد

بماند نام بلندش به نیکویی مشهور

زکوة مال به در کن که فضله رز را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

نبشته‌ست بر گور بهرام گور

که دست کَرَم بِه که بازوی زور

***

حکایت های خاص از گلستان سعدی

حکایت های خاص از گلستان سعدی

شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی

تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

گفت:‌ ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.

خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت

***

حکایت های قشنگ با زبان خودمانی

حکایت های قشنگ با زبان خودمانی

پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد. مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه می‌گویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.

گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز

تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد

گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد

کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

***

 درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که

از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ: هر چه درویشان راست وقف محتاجان است. حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری؟! گفت:‌ای

خداوند! نشنیده‌ای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.

چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده

دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین

***

سعدی و حکایت های آموزنده

سعدی و حکایت های آموزنده

و در پایان

 واقعا شعرها و حکایت های این شاعر بزرگ گلستان سعدی بسیار جذاب و پرمعنا و پر از حس ادبیاتی با معانی راحت و ساده است . کاش کودکانمان را از همان کودکی با حکایت های سعدی و شعرهای زیبایش آشنا می کردیم همچنین شاعران بزرگ دیگر. ایران مهد شاعرهای نمونه بزرگ هستند که بسیاری از آنها جهانی هم هستند. در این مطلب به کمک مجله تالاب سعی کردیم ساده ترین و شیرین ترین و عبرت انگیزترین حکایت های زیبا را برای شما عزیزان به اشتراک بگذاریم. بخوانید و لذت ببرید.

جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت