فصل پاییز با رنگ های زرد و نارنجی میتواند بهترین موضوع برای داستان پاییز باشد. سارا یک دختر بسیار خوب و دوست داشتنی است. پاییز فصل مورد علاقه سارا است و او این فصل را بسیار دوست دارد. زمانی که برگ درختان تغییر رنگ می دهند و رنگارنگ می شوند او می گوید که طبیعت بسیار زیبا و خوش رنگ شده است.
در فصل پاییز رنگ درختان و برگ های آن به نارنجی، قرمز، زرد و قهوه ای تبدیل می شود. برگ ها از روی درختان می ریزند و کوچه ها و خیابان ها را پر از برگ های خشک و رنگی می کنند. او دوست دارد در این زمان بر روی برگ ها بدود و از صدای خش خش آن ها لذت ببرد.
در حیاط خانه سارا چندین درخت وجود دارد که در پاییزها برگ هایشان به داخل حیاط می ریزد. او با جارو و خاک انداز برگ های حیات خانه خود را جمع می کند و داخل باغچه می ریزد. با این کار هر ساله پاییز کوهی از برگ رنگی درون باغچه دارد.
او می داند که در فصل پاییز پرنده ها معمولاً به سمت شهرهای گرمتر کوچ می کنند. به همین دلیل معمولاً در پاییز درون حیاط می نشیند و به کوچه پرندگان و حرکت آن ها نگاه کرده و لذت می برد. او احساس می کند که پرندگان در هنگام کوچ کردن با او خداحافظی می کنند. او هم با خوشحالی با آن ها خداحافظی کرده و برای آن ها دست تکان می دهد.
سارا در هنگام پاییز با پدر و مادرش به گردش می رود. از آن جایی که هوای پاییز کمی سردتر است و اغلب بارانی می باشد همیشه در فصل پاییز لباس گرم و چتر را با خود می برد. زیرا می داند که ممکن است ناگهان هوا ابری شده و باران ببارد.
سارا اولین روزهای پاییز که مهر است را بسیار دوست دارد.زیرا در این زمان مدرسه ها باز می شوند و او به مدرسه می رود. او چندین هفته قبل از باز شدن مدرسه و در فصل تابستان به همراه مادر و پدرش به فروشگاه می رود و آنچه را که برای مدرسه لازم است را می خرد.
به همین دلیل است که تا آمدن اولین روزهای پاییز لحظه شماری می کند و وسایلش را با خوشحالی تا آن زمان نگه می دارد. او تابستان ها همیشه منتظر است که پاییز هرچه زودتر بیاید تا بتواند لباس فرم مدرسه جدید خود را بپوشد و با همراه وسایل جدیدش به مدرسه برود.
دخترک قصه ما می داند که امکان دارد در فصل پاییز سرما بخورد. زمانی که سرما می خورد در رختخواب استراحت می کند و غذاهایی که مادرش برایش می پزد را می خورد. او در هنگام سرماخوردگی داروهایش را سر وقت می خورد تا بتواند هرچه زودتر خوب شده و در کلاس درس حاضر شود. آخرین شب از فصل پاییز یکی از محبوب ترین زمان ها برای سارا می باشد. زیرا می داند که آن شب شب یلدا است.
معمولاً مادر سارا در این زمان مهمان دعوت می کند و با هندوانه، انار و غذاهای خوشمزه از آن ها پذیرایی می کند. مادر سارا برای مهمان هایش شعرهای قشنگی از حافظ را می خواند. پدربزرگ و مادربزرگ سارا در این شب داستان های جذابی تعریف می کنند که او از آن ها بسیار لذت برده و سرگرم می شود.
مادرش و مهمان ها همیشه می گویند که سارا دختر خیلی خوبی است. سارا در هنگام بازی کردن کسی را اذیت نمی کند و مادربزرگ و با پدربزرگ خود را بسیار دوست دارد. سارا همیشه و در هر جایی دختر خوب و با ادبی است.
پاییز کم کم از راه می رسد. قصه ریزش برگ های درختان سرما زده از ابتدای مهر ماه آغاز می شود. در این فصل با وزش باد برگ ها در آسمان به رقص در می آیند و بر زیر پای عابران می افتند. زمانی که به خیابان ها در فصل پاییز نگاه می کنیم برگ هایی را می بینیم که در موسیقی زیبای باد از شاخه درختان سرماخورده جدا می شوند و همچون سرباز های تیر خورده در خیابان ها بر زمین می افتند.
پاییز یکی از زیباترین فصل های سال است که با قلم هنرمندانه خداوند نقاشی می شود. در این فصل از رنگ های تند و گرم برای نقاشی طبیعت استفاده شده است.
خداوند با خلق فصل پاییز قدرت خود را به نمایش گذاشته است. روزهای کوتاه و شبهای بلند پاییز بسیار بی نظیر هستند. برگ ریزان بی نظیر پاییز نمایش بسیار جذاب از روز رستاخیز بزرگ پروردگار توانا می باشد. در پاییز ما باید به خاطر بسپاریم زندگی درختان در ریزش برگ هایشان به پایان نمی رسد. خزان طبیعت نشان دهنده نابودی نیست بلکه مسیر حیات و زندگی است.
فصل پاییز بود که من از در بیرون رفتم. همین که پای خود را از در بیرون گذاشتم بوی دلنشینی آمد و شامه مرا پر کرد. این بود نشانه باز شدن درهای رحمت خداوند در این فصل بر زمینیان است. این فصل سرخ یکی از جذاب ترین فصل های سال می باشد. بوی جذاب خاک خیس خورده که از باران پاییزی به مشام می رسد می تواند روح خسته مردم شهر را جلا دهد.
در این فصل سرخ رنگ عظمت شایان خداوند به وضوح دیده می شود. مناظر در این فصل بسیار دلربا هستند و پوشیده شده از برگ های نارنجی و زرد می باشند. با هر قدمی که عابران بر روی برگ ها برمی دارند صداهای دلنوازی به گوش می رسد. برگ هایی که دسته شاخه ها را رها کرده اند و با وزش نسیم به رقص درآمدند گویی با آواز خوش سرزندگی می رقصند و بر روی زمین فرود می آیند.
صدای دل انگیز قطرات باران که بر روی شاخه های درختان کشیده می شود یک سمفونی جذاب است و آهنگ جذابی را پخش می کند. قطرات باران یکی پس از دیگری بر روی زمین فرود می آیند. پاییز همان فصل جذاب عاشقانه است که باید رویایش را خواند.
همان رویایی که دختر جذاب با لپای گل انداخته و کک مک های صورتش بامزه شده است. آری پاییز همان دختر دلبر با موهای حنایی رنگ بافته شده است. این فصل خوش رنگ با سرخ و زرد کردن خیابان های شهر به مردم امید زندگی می دهد. پاییز دخترکی است با لبانی به رنگ قرمز و پیراهنی زیبا همچون حریر و گیسوانی قرمز رنگ که خود را در دل همه جای می دهد. این دختر خوش سلیقه و شیطان زیباترین فصل سال می باشد.
فصل پاییز بود. برگ های رنگی درختان در هوا پرواز می کردند و رقص کنان بر روی زمین می افتادند. برگ ها که از روی درختان جدا می شدند بر روی زمین تپه های بزرگی درست می کردند. در شهر خانواده خارپشت ها زندگی می کردند. آن ها به دنبال یک تپه بزرگ می گشتند تا بتوانند زمستان سرد خود را درون آن بگذرانند و منتظر بهار بمانند. زمانی که خانواده خارپشت به یکی از این تپه های بزرگ برگی رسیدند مادر خارپشت گفت اینجا خیلی زیبا و خوب است.
هری کوچولو که بچه آن ها بود در آن روز سرد خیلی سرحال نبود و با بی حوصلگی راه می رفت. زمانی که به این طرف و آن طرف می رفت ناگهان بالای درخت را نگاه کرد و بسیار خوشحال شد. سپس با صدای بلند پدرش را صدا زد و گفت پدر جان بالای درخت را نگاه کن آن جا بهترین اتاق برای من است و می توانم طول زمستان را در آن جا بخوابم. پدر خارپشت بالای درخت را نگاه کرد و لبخند زد گفت اگر دوست داری امشب را به بالای درخت برو و آن جا بخواب.
پدر خارپشت یک نردبان بلند برای هری کوچولو درست کرد تا بتواند از آن بالا برود و به بالای درخت برسد. هری با دست ها و پاهای کوچولو کوچولویش نردبان را گرفت و از آن بالا رفت. هری وارد اتاقک زیبای بالای درخت شد و منظره بیرون را از پشت پنجره اتاق دید و بسیار زیبا بود. از آنجا به آسمان نگاه کرد و ستاره های زیبایی که در آسمان بود را دید.
کمی که گذشت صدای بسیار بلندی را شنید. به بیرون رفت و بیرون خانه را نگاه کرد و دید سنجاب های طبقه بالا بازی بپر بپر می کنند. کمی منتظر ماند تا سر و صدا از بین برود. اما بعد از گذشت چند دقیقه صدای جیغ بلندی از پنجره آمد. هری بیرون را نگاه کرد و دید خفاش های بازیگوش در زمان نصف شب قایم موشک بازی می کنند و صدای جیغ و داد برپا کرده اند.
این صدا که تمام شد باز هم آماده خوابیدن شد. در این هنگام باد بسیار سردی وزید و درخت ها را تکان داد و سر و صدای بسیار شدیدی ایجاد کرد. باز هم هری بیدار شد و نتوانست در این سر و صدا به خواب برود. او از اینکه خوابش به هم ریخته بود بسیار ناراحت شد و از نردبان پایین آمد.
به آرامی به زیرزمینی که پدر و مادرش در آن جا خوابیده بودند رفت و با خود گفت شاید اینجا سر و صدای کمتری باشد و من بتوانم به راحتی بخوابم. سپس در اتاق خواب وارد شد و آماده خوابیدن شد. مدتی گذشت هیچ سر و صدایی نیامد و خارپشت قصه ما خوابش برد. پری روز بعد که از خواب بیدار شد با خود فکر کرد و فهمید که چرا خارپشت ها نمی توانند بر روی درخت بخوابند.
برادر و خواهرهای هری از اینکه او برگشته بسیار خیلی خوشحال شدند. همه آن ها به دور هری جمع شدند تا ببینند در خوابیدن در اتاقک بالای درخت چگونه است. اما هری آنقدر خوابش می آمد که نتوانست به سوالات آن ها پاسخ دهد. بنابراین آن ها دیدند که هری نمی تواند حرف بزند با هم گفتند شب بخیر هری کوچولو امیدواریم فصل بهار دوباره ببینیمت.
ننه پاییز تقویم خود را برداشت و به آن نگاهی انداخت. لبخند زنان و دستپاچه سطل های رنگی و زیبایش را برداشت و در آسمان پرید تا به شهرها و روستاهای طراف برود و برگ ها را نارنجی و قرمز رنگ کند. ننه سرما شروع به رنگ زدن برگ های درختان کرد. یک برگ، دو برگ، هزار هزار به برگ رنگی کرد. اما زمانی که نگاه کرد تنها چند درخت را رنگ زده بود. با این وجود باز هم بسیار خسته شده و کمرش درد گرفته بود.
در زیر آخرین درختی که برگ هایش را رنگی کرده بود نشست تا خستگی در کند. ننه پاییز بسیار پیر بود او چندین هزار سال سن داشت و دیگر نمی توانست مانند جوانی هایش کار کند. به این فکر افتاد که دیگر باید بازنشست شده و کسی جای او را بگیرد و فرد دیگری ننه پاییز یا شاید عمو پاییز شود.
ننه پاییز همانگونه که در فکر بود از روی شاخه درخت های اطرافش را نگاه کرد و در آن طرف خیابان دختر کوچکی را دید که گل می فروخت. ننه پاییز تا او را دید بسیار خوشحال شد و مهر دخترک به دلش نشست.ننه با خود فکر کرد که چه دختر زیبا و خوش قلبی شاید او بتواند ننه پاییز بعدی باشد. کمی دیگر او را نگاه کرد و با خود گفت مطمئنم ننه پاییز بعدی خودش است. اینگونه من می توانم بروم و استراحت کنم. ننه پاییز خودش را نامرئی کرد و از درخت پایین رفت و به کنار دخترک رفت.
دخترک را صدا زد و گفت سلام دختر جان آیا تو حاضری ننه پاییز شوی و هر سال درخت ها را رنگ بزنی. آیا می توانی پاییز بعد از من تو باشی. خانواده ات به تو اجازه می دهند دخترک مهربان لبخندی زد و یک شاخه گل را به ننه پاییز هدیه داد و گفت من خانواده ای ندارم.از زمانی که یادم می آید در این دنیا تک و تنها بودم اتفاقاً بسیار خوشحال می شوم که ننه پاییز بعدی من باشم. ننه سرما آوردی خانو دور دخترک چرخید سپس نیروی جادویی به او منتقل کرد و او را نامرئی نمود.
سپس سطل رنگ خود را به دست دخترک داد و خودش به آسمان پر تا برود و درون قصرش زندگی کند و ایام بازنشستگی اش را به سر ببرد. دخترک گل فروش اکنون نیروی جادویی پیدا کرده بود و با خوشحالی در آسمان پرید. سپس با عجله شروع به رنگ کردن برگ ها کرد و به خیابان ها رنگ و روی پاییز داد.
بعد از گذشت مدت کوتاهی در یک چشم به هم زدن دخترک کوچک تمام برگ ها را رنگ کرد و به همه جا رنگ پاییز داد. از آن روز به بعد دخترک مهربان ننه پاییز جدید شد و روزها برگ ها را رنگ می کرد و شب ها توی قصر ننه پاییز بر روی ابرها زندگی شاد و جذابی داشت. از آن روز به بعد هیچکس دیگر در خیابان دخترک گل فروش را ندید. اما همه برگ های نارنجی و مز درختان را می دیدند و با خوشحالی می گفتند خسته نباشد ننه پاییز، خسته نباشد عمو پاییز.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاران قدیم یک کلاغ زندگی می کرد که بسیار سیاه بود او در نزدیکی یک شهر بزرگ و شلوغ و پردود و دم بر روی یک تپه باصفا روزگار می گذراند. کلاغ قصه ما از تمام مال و منال دنیا تنها یک درخت انار داشت که به آن عشق می ورزید.
درخت انار این کلاغ با همه انارهای دنیا فرق داشت. مهمترین فرق این درخت نیز بزرگ بودن و باشکوه بودن آن بود. درخت انار سه شاخه اصلی داشت که هر کدام از این شاخه ها رو به یک طرف بودند. یکی از شاخه ها پهنتر از سایر شاخه ها بود و اغلب اوقات کلاغ بر روی آن می نشست و به شهر نگاه می کرد.
این کلاغ عادت داشت که هر روز به شهر برود و بر روی ساختمان ها بنشیند و به آدم های شهر نگاه کند و با خود فکر کند. کلاغ قصه ما همچون درخت انارش با تمام کلاغ های دنیا فرق داشت. همیشه در مغز کلاغ سوال های عجیب غریب و بی پاسخی وجود داشتند.
مثلاً اون همیشه فکر می کرد که چرا آدم ها کارهایی را انجام می دهند که آن ها را دوست ندارند. با خودش فکر می کرد چرا آدم ها به جای اینکه بازی کنند، بخندند و با همدیگر باشند به کوه بروند و به سر کار می روند یا اینکه چرا هر روز در تعطیلات نیستند و مجبور میشوند به مدرسه بروند.
خلاصه این فکرها در سر کلاغ بود و هزاران عجیب و غریب بدون جواب در سرش جولان می داد. او تمام طول روز را به این سوالات فکر می کرد تا اینکه خسته می شد و دوباره به تپه باصفای خودش را در کنار درخت انارش برمی گشت و استراحت می کرد.
انارهای این درخت انار بسیار درشت بودند و با تمام انارها فرق داشتند. معمولاً انارهایی که بر روی این درخت عمل می آمدند بسیار سرخ بودند و زمانی که کلاغ گرسنه اش می شد یکی از آن ها را باز می کرد و می خورد. این انارها بسیار ترش و خوش مزه بودند و تنها غذای کلاغ یک انار ترش در طول روز بود. کلاغ به جز انار حتی آب هم نمی خورد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه کلاغ یک روز زودتر از زمان معمول از شهر برگشت از دور دید که زیر درخت انارش یک دختر زیبا نشسته و دارد به آرامی اشک می ریزد. کلاغ یواشکی رفت و بر روی شاخه انار نشست. دخترک متوجه کلاغ نشد چند دقیقه ای گذشت دخترک اشک هایش را پاک کرد و آرام و بی سر و صدا بلند شد و به سمت شهر رفت.
کلاغ با دیدن این دختر غمگین تمام فکرهای هر روزش را فراموش کرد. از فردا تصمیم گرفت که دیگر به شهر نرود و منتظر دخترک بماند. کلاغ قصه ما عاشق و دلباخته دخترک شده بود. او هر روز منتظر می نشست تا دخترک از راه بیاید و زیر درخت بنشیند.
دخترک هم همیشه می آمد و سر ساعت ۱۰ زیر درخت می نشست. کلاغ خیالش راحت بود و هر روز منتظر بود که دخترک بیاید و ساعاتی در آنجا بنشیند و اشک بریزد. زمانی که دختر به شهر برمی گشت هم کلاغ هم درخت انار تا مدتی دلشان گرفته می شد و به امید فردا منتظر می ماندند که دخترک باز گردد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه پاییز فرا رسید در این مدت من کلاغ چیزی گفته بود و نه دخترک. اول پاییز بود کلاغ هر سال با آمدن پاییز جان تازه ای می گرفت زیرا او عاشق مهر ماه و پاییز بود. آسمان در این روزها کاملاً ابر گرفته و بارانی بود. کلاغ روزهای ابری را بسیار دوست داشت. در این زمان ها از دور صدای یک داروک مست و عاشق به گوش می رسید و خروس بی محلی قوقولی قوقو می کرد.
یک روز که دخترک کمی دیر آمده بود و نم نم باران شروع به بارش کرده بود کلاغ به زیر درخت رفت همین که سرش را برگرداند دخترک غمگین را دید که روبرویش بود. کلاغ ابتدا ترسید که دخترک از او بدش بیاید هیچ چیزی نگفت. اما دخترک به او نگاه کرد و یک لبخند شیرین زد.
با دیدن لبخند دخترک از خود بیخود شد و بیاختیار سلام کرد. دخترک به او لبخندی زد و مو های باشکوه و زیبایش را بر روی شانه اش ریخت. سپس آرام در کنار درخت نشست و باز هم شروع به گریه کردن کرد. دخترک گریه هایش که تمام شد پا شد و رفت.
روز بعد باز دخترک آمد این بار کلاغ او را صدا زد و گفت سلام. دختر پاییز دختر نیز به او سلام کرد و کلاغ کنار او رفت و کنار هم نشستند. مدت ها به همین منوال گذشت کلاغ و دختر پاییز بسیار با هم دوست شده بودند و هر روز کنار هم می نشستند.
بعد از مدت ها دختر پاییز برای کلاغ کتاب شازده کوچولو را آورد. آن ها همیشه زیر درخت انار می نشستند و دختر پاییز برای کلاغ داستان شازده کوچولو را می خواند.
یک روز که دل کوچک غنچه گرفته بود گل خواست راز شادی و خوشی را به او بگوید ناگهان خشک شد. بید تا خواست آداب مجنون بودن را به غنچه بگوید خوابش گرفت. پرستو تا خواست از راز و ترانه ها را بگوید وقت کوچ کردنش شد. آه که چقدر همه چیز دلگیر بود.پاییز در حال آمدن بود غنچه قصه ما تنها ماند و پاییز همه دوستانش را به نحوی مشغول زندگی کرده بود. افسرده و غمگین ماند با خود فکر کرد که پاییز چه فصل بدی است. غنچه در فکر فرو رفته بود که ناگهان بوی خاک باران خورده آمد.
آفتابی ملایم بر او تابید غنچه که این ها را حس کرد با خودش فکر کرد که پاییز آنقدرها هم بد نیست. ناگهان سرش را بلند کرد و فردی زیبا را دید که یک تاج طلایی بر سر دارد. او نزدیک شد و بر روی غنچه بوسه زد.غنچه کم کم خوابش گرفت و هیچ وقت نفهمید که آن ملکه زیبایی که او را خواباند پاییز بود. بهار که از خواب بیدار شد هرچه جستجو کرد دیگر پاییز را ندید.