سعدی با استفاده از زبانی شیوا و دلنشین، توانسته است احساسات و عواطف را به گونهای بیان کند که خواننده را به تفکر وامیدارد. او همچنین در غزلیات خود به نقد اجتماعی و فرهنگی جامعه زمان خود پرداخته و با زیرکی و ظرافت، مفاهیم عمیق اخلاقی و عرفانی را به مخاطب انتقال داده است.
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
مائیم و دست و دامن معصوم مرتضی
***
گیرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل
***
وصف ترا گر کنند ور نکنند اهل فضل
حاجت مشاطه نیست روی دلارام را
***
خوش است عمر، دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
مطالب مشابه: اشعار سعدی شیرازی ؛ شعرهای زیبا و کوتاه و عاشقانه از سعدی شیرازی
***
برای خواندن اشعار بوستان سعدی به قسمت
بهترین اشعار زیبای سعدی شیرازی
مراجعه نمایید.
***
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
***
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ که خانه، خانه توست
***
صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
***
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو بِبَست
***
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
برای خواندن اشعار بیشتر می توانید
به قسمت اشعار سعدی شیرازی مراجعه نمایید.
***
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
***
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید نالهام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره میکند آینه جمال من
***
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
***
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به دو چشم تو که شوریدهتر از بخت من است
که به روی تو من آشفتهتر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکند میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام
سعدی از پرده عشاق چه خوش میگوید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام
***
عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
هرجور و جفا که کردهای معذوری
زان پیش که عذرت نپذیرند بیا
***
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحب نظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
***
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
***
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
***
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن ، فرصت شمار امروز را
***
منه دل بر سرای عمر، سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
***
ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهد آلوده زهر ناب داشت
***
سعدی گر آسمان بشکر پرورد ترا
چون می کشد به زهر ندارد تفضلی
***
ماهرویا! روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامهات بوی گلاب
***
کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
***
سرمست، درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
دل بردهی شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات
جان در ره او به عجز میگفت
کای مالک عرصهی کرامات
گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات
***
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفتهی روزگار، دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه میرود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب؟
مطالب مشابه: بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی (اشعار بوستان سعدی)
***
دلی بی غم کجا جویم
که در عالم نمی بینم
***
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
***
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
***
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
***
در اقصای عالم بگشتم بسی / به سر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشهای یافتم / ز هر خرمنی خوشهای یافتم
***
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
***
گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنه کار می کنی
***
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
***
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
***
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
***
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم میرود
با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمیدارم جفا کار از فغانم میرود
***
درخت، غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
بساط سبزه لگد کوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی، به رقص بر جستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدّتی ببریدند و باز پیوستند
به در نمی رود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر میان خانه ماست
که سرو های چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبرندارم از ایشان که درجهان هستند
مثال راکب دریاست، کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
***
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست…
***
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
آن نه می بود که دور از نظرت میخوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی
مدعی بود اگرش خواب میسر میشد
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را
میبدیدم نه خیالم ز برابر میشد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت
گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر
نفسی میزد و آفاق منور میشد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت
ور نه هر شب به گریبان افق بر می
***
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
***
مرا خود با تو سری در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
***
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم میرود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
***
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را
اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همان گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را
***
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
“اشعار سعدی“
برای خواندن شعرهای بیشتر از سعدی شیرازی
میتوانید به بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی سر بزنید.
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
***
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
***
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
***
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذّتی
بنگر که لذت، چون بود محبوب خوش آواز را
***
کوتاه خردمند به که نادان بلند
نه هر که به قامت مهتر به قیمت بهتر
***
بسیار سـفر باید تا پخته شود خـامی
صوفی نشـــود صافی تا در نکشد جامی
***
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی…
***
تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها
***
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید:
آمدی؟ وه که چه مشتاق و پریشان بودم!
***
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
سعدی شیرازی، متخلص به سعدی، شاعر و نویسنده بزرگ ایرانی قرن هفتم هجری قمری است. اهل ادب به او لقبهای “استاد سخن”، “پادشاه سخن” و “شیخ اجل” دادهاند. او در نظامیهٔ بغداد تحصیل کرد و پس از آن به عنوان خطیب به مناطق مختلفی از جمله شام، مراکش، حبشه و حجاز سفر کرد. سپس به زادگاه خود، شیراز، برگشت و تا پایان عمر در آنجا اقامت گزید. آرامگاه وی در شیراز واقع شدهاست که به سعدیه معروف است.
سعدی بیش از آن که تابع اخلاق بهصورت مطلق و فلسفی آن باشد، مصلحتاندیش است و ازینرو اصولاً نمیتواند طرفدار ثابت و بیچونوچرای قاعدهای باشد که احیاناً در جای دیگری آن را بیان کردهاست. غزلهای عاشقانه سعدی شهرت بسیار زیادی داشته و تمام آثار او به زبان بسیار روان و ساده سروده شدهاند. او در طول تاریخ، شاعران و نویسندگان بسیاری وجود دارند که آثار گوناگونی از خود به یادگار گذاشتهاند؛ اما در این میان، آثار سعدی از جلوه ویژهای برخوردار است و در سراسر دنیا علاقهمندان بسیار زیادی دارد.
آرامگاه سعدی در شمال شرقی شهر شیراز، در دامنه کوه پهندژ و در کنار باغ دلگشا واقع شده است. محل دفن سعدی یک خانقاه بود که او در سالهای پایانی زندگی خود در آن میزیست و هماکنون این مجموعه، “سعدیه” نامیده میشود. در اطراف مقبره سعدی، مقابر زیادی از بزرگان دین همانند شوریده شیرازی وجود دارد که بنا به وصیت خود در آنجا مدفون شدهاند. آرامگاه سعدی در تاریخ ۲۰ آبان سال ۱۳۵۳ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسید. اگر علاقه مند به خواندن زندیگنامه و زندگی شخصی این شاعر بزرگ هستید به قسمت زندگینامه سعدی شیرازی مراجعه نمایید.
در پایان
سعدی شیرازی، شاعر بزرگ ایرانی، در سبک نوشتاری خود به سبک عراقی پایبند بود. این سبک، که به دورهای از شعر فارسی اطلاق میشود، با زبانی شیوا، روان و ساده مشخص میشود. سعدی در اشعار خود به ویژه در غزلیات، از تصاویر و استعارات زیبا و دلنشین بهره میبرد و مضامینی چون عشق، زیبایی، جوانی و شراب را به شکلی هنرمندانه به تصویر میکشد.