جلال الدین محمد بلخی یک شاعر ایرانی است که به مولوی یا مولانا مشهور می باشد. او متولد ۶ ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری است. نام کامل او محمدبن محمدبن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی می باشد. در دوران حیات این شاعر بزرگ لقب هایی مانند جلال الدین، خداوندگار، مولانا به او داده شده است.
بعد از حیاتش نیز القابی مانند مولوی، مولانا، مولوی رمی، ملای رومی برای او در نظر گرفته شد. اغلب افراد اشعار تخلص او را خاموش، خموش یا خامش می دانند. زبان مادری این شاعر بزرگ ایرانی فارسی می باشد. او در سال ۶۷۲ هجری قمری درگذشت.
معمولاً اشعار مولانا در مورد خداوند و عرفان می باشد. عرفان نقشی بسیار قدیمی و مستدام در شکل گیری و جهانبینی انسان ها دارد. در ایران نیز از زمان های بسیار قدیم مهد پرورش ادیبان و شاعران عرفان بوده است. نمی توان مرز مشخصی میان عرفان و ادبیات در نظر گرفت. زیرا قابلیت شعر در آفرینش جهانی به صورت دلخواه می باشد و بستر مناسبی برای بیان اسرار مگو می باشد.
علاوه بر این مفاهیم عمیق عرفانی در یک چهارچوب منظوم که ظاهر شوند دریافت آن ها برای مخاطب آسان تر می باشد. در این مطلب اشاره ای به اشعار مولانا که مربوط به خداوند و عرفان است آورده شده است.
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرقست اندرین
عشق های اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
راهی به خدا دارد خلوتگه تن هایی
آن جا که روی از خود آن جا که به خود آیی
هر جا که سری بردم در پرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و من هرزه ی هر جایی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود، صد جان من
اندر دل من، درون و بیرون همه او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بیچون باشد وجود من، چون همه اوست
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست
یا رب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه به جز تُست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنۀ خویش
من آنِ توام مرا به من باز مده
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بی عنایات خدا هیچیم هیچ
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
ای وصل تو اصل شادمانی
کان صورت هاست وین معانی
یک لحظه مبر ز بنده که نیست
بی آب سفینه را روانی
من مصحف باطلم ولیکن
تصحیح شوم چو تو بخوانی
یک یوسف بی کس است و صد گرگ
اما برهد چو تو شبانی
هر بار بپرسیم که چونی
با اشکم و روی زعفرانی
این هر دو نشان برای عام است
پیشت چه نشان چه بی نشانی
ناگفته حدیث بشنوی تو
ننوشته قباله را بخوانی
بی خواب تو واقعه نمایی
بی آب سفینه ها برانی
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید لن ترانی
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا…
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی!
هر کجا بوی خدا می آید
خلق بین بیسر و پا می آید
زانک جانها همه تشنهست به وی
تشنه را بانگ سقا می آید
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
از باد همه پیام او می شنوم
وز بلبل مست نام او می شنوم
این نقش عجب که دیدهام بر در دل
آوازهٔ آن ز بام او می شنوم
زهی عشق، زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
چند باشی عاشق صورت بگو
طالب معنی شو و معنی بجو
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
تویی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا که خوش همی خایی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیهست و نه فردایی
آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظّاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی من و تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکر خوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
در این سرما و باران یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا می رود الله اکبر
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
اندر دل من، درون و بیرون همه او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بی چون باشد وجود من، چون همه اوست
ای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را
ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجودافتادگان و منتظر مر بار را
عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند
چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل سالها گلزار را
محو میگردد دلم در پرتو دلدار من
مینتانم فرق کردن از دلم دلدار را
دایما فخرست جان را از هوای او چنان
کو ز مستی مینداند فخر را و عار را
هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را
گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را
چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقیست صد آفرین این نار را
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان
ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا
زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا
گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا
چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا
شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی
ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا
خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بیعنایات خدا هیچیم هیچ
بیعنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورقای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا…قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینه قدرت تو کی گریختگر در آید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کند از سر قدمصد هزاران ضد ضد را میکشد
بازشان حکم تو بیرون میکشداز عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب کاروان در کاروانخاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحر نغولاز بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جاناچون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جاناای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان
ابری سیه اندرکش در روی قمر جانازان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد بازار شکر جاناگفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جاناچون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جاناشمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی
ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا
اشعار مولانا در وصف قدرت خداای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین خار راای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجودافتادگان و منتظر مر بار را
عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند
چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار راگر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل سالها گلزار رامحو میگردد دلم در پرتو دلدار من
مینتانم فرق کردن از دلم دلدار رادایما فخرست جان را از هوای او چنان
کو ز مستی مینداند فخر را و عار راهست غاری جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار راگر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار راچون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار راای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقیست صد آفرین این نار را
کلام پایانی
مولانا یکی از معروف ترین و محبوت ترین شاعران فارسی زبان می باشد. این شاعر بزرگ اغلب شعر های خود را در حالتی روحانی و عرفانی سروده است. گفته می شود مخاطب اغلب شعر های او خداوند بزرگ می باشد. مولانا به زبان شعر به مدح، ستایش و حتی توصیف خداوند نیز پرداخته است. شعر های عرفانی او بسیار زیبا، شیرین، دلنشین و پرطرفدار می باشند.