در اینجا بهترین اشعار مولانا درباره عشق و زندگی را برای شما عزیزان گردآوری نموده ایم که امیدواریم لذت ببرید و برای دوستان و آشنایان ارسال کنید.
ماییم که از باده ي بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
مولوی
8مهر بزرگداشت مولانای جان گرامی باد
8 مهر بزرگداشت مولانا جلالالدین محمد بلخی معروف به مولوی شاعر بزرگ ایرانی قرن هفتم هجری قمری است.
درمن بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود، صد جان منی…
*******
گر شاخهها دارد تری
ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری
اي جان، تو چیزی دیگری…
اي در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
******
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
******
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
ما بر در عشق حلقه کوبان
تو قفل زده، کلید برده
******
انچه رفت از عشق
او بر ما مپرس…
******
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
اشعار مولوی
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر شخصی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
آثار مولانا
اي دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هردو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
دیوان مولانا
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود
گر شرم همی از ان و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
اي دنیا را ز تو هزار آزادی
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بی شرم بود مرد چه بی شرمیها
اي یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
*اي درشکسته جام ما اي بردریده دام ما
اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
اي یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل اي وای دل اي وای ما
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ی ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز ان سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده ي مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمی شود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی سم تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده اي یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده اینبار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدي تا نبدی این همه ی گفتار مرا
هفت شهرعشق را عطارگشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
من ان مولای رومی ام که ازنطقم شکرریزد
ولیکن درسخن گفتن غلام شیخ عطارم
من انِ توام
مرا به من باز مده…
مصرع هاي ناب مولوی
همه ی را بیازمودم
ز تو خوش ترم نیامد
******
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کورست و کر
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هردو جهان برخیزم
خورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از ان برخیزم
******
خُنُک ان دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
******
درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما
سینه هاي عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان هاي ما خندان مبادا بی شما
بشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی شما
عقل پادشاه نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این پادشاه مبادا بی شما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما
جان هاي مرده را اي چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی شما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی شما
اندر دل من، درون و بیرون همه ی او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه ی اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بیچون باشد وجود من، چون همه ی اوست
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل
قد من هم چون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه ی صورت و تو جانی!
اي وصل تو، اصل شادمانی
هیچ نندیشم به جز دلخواه تو
******
دویی از خودبرون کردم، یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم، یکی گویم، یکی دانم، یکی خوانم
******
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
هر گه که دل از خلق جدا میبینم
احوال وجود با نوا میبینم
وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه ی سر به سر ترا میبینم
اي زندگی تن و توانم همه ی تو
جانی و دلی اي دل و جانم همه ی تو
تو هستی من شدي از آنی همه ی من
من نیست شدم در تو از آنم همه ی تو
هرچند فراق، پشت امید، شکست
هرچند جفا دو دست آمال ببست
نومید نمی شود دل عاشق مست
هر دم برسد به هر چه همت، دربست
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم
به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم
میان خانهات هم چون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر ودر نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بیزبانم
همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم
به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جانی صد جهانم
دراین خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم
یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم
شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم
بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم
خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همیسوزد دهانم
ﺑﻨﻤﺎﯼ ﺭﺥ ﮐﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ
ﺑﮕﺸﺎﯼ ﻟﺐ ﮐﻪ ﻗﻨﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ…
******
سیر نمیشوم ز تو، اي مه جان فزای من
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من
اي در دل من نشسته بگشاده دری
جز تو دگری نجویم و کو دگری؟!
با هرکه ز دل داد زدم، دَفعی گفت
تو دفع مده که نیست از تو گذری
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی بگو کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
******
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق دُر مکنون نشود
اي که به هنگام درد آسان جانی مرا…
******
حال ما بی ان مه زیبا مپرس
******
تویی جان من و بی جان، ندانم زیست من باری…
******
اي در دلم نشسته از تو کجا گریزم…
******
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی…
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایي!
گر ز مسیح پرسدت،
مرده چهگونه زنده کرد؟
بوسه بده به پیش او،
بر لب ما که این چنین!
******
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز “عشق بینشان” آمد نشان بینشان اینک
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از ان “بیرنگ جان” اینک…
******
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن می رویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی
مرتد گردم گر ز تو من برگردی
اي جان جهان تو کفر و ایمان منی
روزها فکر من این است و همه ی شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
اي خوش ان روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
اینجا کسی است پنهان
چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته
اینجا کسی است پنهان
هم چون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
من ذرّه و خورشید لقایی تو مرا
بیمارِ غمم عین دوایی تو مرا
بیبال و پر اندر پیِ تو میپرم
من کاه شدم چو کهربایی تو مرا
******
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما …