ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماند بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
“فرید الدین ابو حامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق عطار کدکنى نیشابورى” نام کامل عطار نیشابورى بود؛ درسال ۶۱۸ هجری قمری عطار توسط مغولان در نزدیکی دروازه ي شهر کشته و همه ی ي آثار او سوزانده شد و آثار باقی مانده قبل از حمله؛ بـه کشور های دیگر فرستاده شد !
گر قهر كنی سزاي آنم ور لطف كني سزای آنی
صد دل بايد بـه هر زمانم تا تو ببری بـه دلستانی
گر بر فكني نقاب از روي جبريل شود بـه جان فشانی
كس نتواند جمال تو ديد زيرا كه ز ديده بس نهانی
نه نه، كه بـه جز تو كس نبيند چون جمله تويي بدين عيانی
در عشق تو گر بمرد عطار شد زنده دايم از معانی
مجمعی کردند مرغان جهان ان چه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند: «این زمان در روزگار نیست خالی هیچ شهر از شهریار
یک دیگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم»
پس همه ی با جایگاهی می آمدند سر بـه سر جویای شاهی آمدند
هد هد آشفته دل پر انتظار در بین جمع آمد بیقرار
گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب هم برید۱ حضرت۲ و هم پیک غیب
سلطان خویش را دانسته ام چون روم تنها چو نتوانسته ام
لیک با من گر شـما همره شوید محرم ان شاه و ان درگه شوید
ای هجر تو وصل جاودانی اندوه تو عيش و شادمانی
در عشق تو نيم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاودانی
بي ياد حضور تو زماني كفرست حديث زندگانی
صد جان و هزار دل نثارت ان لحظه كه از درم برانی
كار دو جهان من برآيد گر يك نفسم بـه خويش خوانی
با خواندن و راندم چه كار اسـت؟ خواه اين كن خواه ان؛ تو دانی
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﯽ ﺟﺎﻥ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺧﺮﻡ ﮐﯽ ﺷﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺲ ﻧﻨﮕﺮﯼ ﮐﺲ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﺪﻡ ﮐﯽ ﺷﻮﺩ
حریفی میکنم با هفت دریا
ولیکن زور یک شبنم ندارم
تا در تو نظر کردم، رسوای جهان گشتم
آری، همه ی رسوایی اوّل ز نظر خیزد!
جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی
من بر کنار رفتم تو در بین نشستی
گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان
چون تو به جای جانم بر جای جان نشستی
حتما بخوانید: بهترین اشعار عطار نیشابوری | شعر عاشقانه و عارفانه از عطار
تا قیامت ذرهای اندوه تو
مونس جانم بـه تنهایی بس اسـت
ره میخانه و مسجد کدام اسـت
کـه هردو بر من مسکین حرام اسـت
نه در مسجد دهندم ره کـه مست اسـت
نه در میخانه،کین خَمّار خواب اسـت…
نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند
هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند
ان لحظه کـه پروانه در پرتو شمع افتد
کفر اسـت اگر خودرا بالی و پری داند
سگ بـه ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند
گمراه کسی باشد کاندر همه ی عمر خود
از خاک سر کویت خودرا گذری داند
مرتد بود ان غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند
برخاست ز جان و دل عطار بـه صد منزل
در راه تو کس هرگز بـه زین سفری داند
قطعه ای از شعر سیمرغ عطار نیشابوری
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
بـه جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه ی عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه ی عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
نامد گه ان آخر کز پرده برون آیی
ان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
در پرده پندار چو بازی و خیال اسـت
جز عشق تو هر چیز کـه در هردو جهان اسـت
بوی زلف یار آمد، یارم اینک می رسد
جان همی آساید و دلدارم اینک می رسد
تا عشق تو در بین جان اسـت
جان بر همه ی چیز کامران اسـت…
دلمٖ دردی کـه دارد با کـه گوید
گنه خود کرد تاوان از کـه جوید
بهترین اشعار عطار
چه سازم کـه سوی تو راهی ندارم
کجایی کـه جز تو پناهی ندارم
مگردان ز من روی و با راهم آور
کـه جز عشق رویی و راهی ندارم!
خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال
ذرهای هم خلوت خورشید عالم کی شود
جانا ز می عشق تو یک قطره بـه دل ده
تا در دو جهان یک دل بیدار نماند
در خواب کن این سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند…
آواز بـه عشق در جهان خواهم داد
پس شرح رخ تو بیزبان خواهم داد
چون زَهره ندارم کـه بـه روی تو رسم
بر پای تو سر نهاده جان خواهم داد
اشعار عاشقانه عطار
اگر دوزخ را بـه من بخشند
هرگز هیچ عاشق را نسوزم
از بهر آنکه عشق،
خود وی را صد بار
سوخته اسـت.
“تذکره الاولیا”
شعر عطار در مورد مرگ
دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو
قدم در نه اگر هستی طلبکار معانی تو
گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
مر وی را در جهان بس عاشقانند
کـه بر وی هر زمان جانها فشانند
نمی خواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه ی در عشق او جان داده از دست
شعر کوتاهی از عطار
ای دل اگر عاشقی، در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب، منتظر یار باش
دلبر تو دائما بر در دل حاضر اسـت
رو در دل برگشای، حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او، روی بـه دیوار باش
ناحیت دل گرفت، لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی، عاشق هشیار باش
نیست کس آگه کـه یار، کی بنماید جمال
لیک تو باری بـه نقد ساخته کار باش
در ره او هرچه هست، تا دل و جان نفقه کن
تو بـه یکی زندهای، از همه ی بیزار باش
گر دل و جان تو را دُرِ بقا آرزوست
دم مزن ودر فنا همدم عطار باش
اشعار عارفانه عطار
منم و گوشه ای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
ای عجب اگرچه ماندهام تنها
ماندهام در بین غوغایی
بـه سر زلف دلربای منی
بـه لب لعل جانفزای منی
گر ببندد فلک بـه صد گرهم
تو بـه مویی گرهگشای منی
بـه بلای جهانت دارم دوست
اگرچه تو از جهان بلای منی
هر کست از گزاف میگوید
کـه تویی کز جهان سزای منی
رخ تو چگونه بینم کـه تو درنظر نیایی
نرسی بـه کس چو دانم کـه تو خود بـه سر نیایی
میهن تو از کـه جویم کـه تو در میهن نگنجی
خبر تو از کـه پرسم کـه تو در خبر نیایی
جان بـه لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربودهای باشد کـه تاوانی دهی
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی
هرروز ز دلتنگی جایی دگرم بینی
هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی
در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعرهزنم یابی گه جامهدرم بینی