یك مرد دهاتی از ده خودش به شهر میرفت تا جنسها و چیزهایی كه لازم دارد بخرد برای اینكه پاییز به آخرهایش رسیده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراوانی همراه داشت از قضا دزدی در كمینش بود و میخواست به او دستبردی بزند.
مرد سادهدل، همین كه چند فرسخی از آبادی دور شد، دزد، خودش را به او رساند و یك مشت خاك پاشید تو چشمش و دست كرد به چماق و با تهدید و كتككاری، كت و بغل او را بست و انداختش یك گوشه و شروع كرد به جمع و جور كردن اثاث و اسباب و پول و پله او.
اما تا این كارها را كرد مدتی گذشت. همین كه خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود دید چند نفر با هم از دور با بار و بنه میآیند و تا چند دقیقه دیگر نزدیك میشوند.
دزد حیلهگر تا این جماعت را دید فوری نقشهاش را عوض كرد و صاحب مال را با همان كت و كول بسته سوار الاغ كرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همین كه از دور چشمش به آنها افتاد بنا كرد به داد و فریاد و استغاثه كردن كه: «ای مردم!
به دادم برسید، این دزد خدانشناس كت و كول منو بسته و میخواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زیرك كه در كار خودش استاد بود بیاینكه خودش را ببازد و دست و پایش را گم بكند، همانطور كه با كمال متانت و ملایمت، الاغش را هین میكرد و میرفت، هرچه صاحب مال فریاد میكرد، او فقط جواب میداد:
«خدا كنه تو خوب بشی، بیذا مام دز باشیم!» صاحب مال هر دفعه كه این حرف را میشنید بیشتر آتشی میشد و شروع میكرد به داد و فریاد كردن و بد و بیراه گفتن: «ناخوش خودتی، دیوونه خودتی تو دزدی».
خلاصه هرچه صاحب مال تقلا میكرد، آقا دزده درعوض مثل اینكه هیچ اتفاقی نیفتاده، با ملایمت و مهربانی قربون صدقه او میرفت، مرد گرفتار همین كه دید آن چند نفر دارند نزدیكتر میشوند تقلا و جنب و جوشش را بیشتر كرد و باز فریاد زد:
«ای مردم! به دادم برسید این نامسلمون دزده، دست و پای منو با طناب بسته بود و میخواس مال و منال منو ببره كه شما رسیدید، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با كت و كول بسته گذاشت روی الاغ كه شما رو گول بزنه».
ولی دزد عاقل خیلی آرام و بیاعتنا، طرف را روی الاغ نگه داشته بود و حیوان را میراند. عاقبت دو دسته به هم رسیدند و آن جماعت ایستادند تا ببینند چه خبر است؟
وقتی خوب نزدیك شدند دیدند آنكه پیاده است، در جواب فحشهای آنكه سوار است، با قیافه غمزده و حالت افسرده فقط میگوید: «برادرجون، خدا كنه تو خوب بشی بیزار مام دزد باشیم»
باز مرد سادهلوح شروع كرد به داد و فریاد و همان حرفها را تكرار كرد ولی دزد زیرك بیاینكه خودش را ببازد رو كرد به جمعیت و گفت: «وال لاچی بگم، نمیدونم چطور شده كه این مصیبت به سر ما اومده؟ نمیدونم ما چه گناهی كرده بودیم كه همچی بلایی به سرمون اومد؟
وئی جوری باید تقاص پس بدیم» بعد درحالی كه با سر به مرد دهاتی اشاره میكرد و او را نشان میداد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من كه ببرمش شهر پیش حكیم بلكه خدا كنه خوب بشه».
مرد دهاتی دیگر حسابی از كوره در رفت و راست راستی دیوانه شد و بیاختیار جوری اوقاتش تلخ شد كه از ته جگر فریاد میزد و تقلا میكرد و قسم و آیه میخورد كه دیوانه نیست و با او نسبتی ندارد و او دزد است…
اما دزد ناقلا بهطوری خودش را به موش مردگی و حق به جانبی زد و جوری ریخت و قیافه یك برادر دلسوز گرفت كه آن چند نفر باور كردند و نگاهی به هم انداختند و به علامت اینكه از دستشان كاری برنمیآید راه افتادند ـ یكیشان هم كه دلش بیشتر سوخته بود گفت:
«خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتی بنده خدا هرچه قسم پیر و پیغمبر خورد و جوش و جلا زد اثری نكرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هی به برادر كذایی دعا میكرد و دلداری میداد و آرامآرام پیش میرفت تا حضرات، از نظر دور شدند.
همین كه مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثری ازشان نیست صاحب مال بینوا را با دست و پای بسته از روی الاغ پایین انداخت و راهش را كشید و بار و بنه بابا را برد. این مثل از آن وقت به یادگار مانده كه میگویند: «خدا كنه تو خوب بشی بیزار مام دزد باشیم».