ماجرای رابطه ی دختر 16 ساله در قبرستان و بارداری دختر جوان

مجموعه : اخبار حوادث
ماجرای رابطه ی دختر 16 ساله در قبرستان و بارداری دختر جوان

دوستی دخترک جوان و بارداری او در قربستان 

 

با ماجرای یک دختر 16 ساله آشنا می شویم در ادامه می توانید با ماجرای رابطه ي دختر 16 ساله در آرامستان و باراداری او تالاب را دنبال نمایید. 

 

دختر نوجوانی که به علت اختلافات چندان با نامادری اش از منزل فرار کرده بود در آرامستان با یک پسر نوجوان آشنا شد و دوستی انها تا برقراری رابطه نامشروع و حامله شدن دختر 16 ساله پیش رفت.

 

 از منزل فرار کرد در حالیکه نمی‌دانست چه مقصدی دارد، در خیابان می‌دوید و از ترس دائم پشت سرش را نگاه میکند، نکند کسی دنبالش کرده باشد، آن قدر دوید تا بتدریج خسته شد، پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشتند، وارد کوچه اي خلوت شد، نفس نفس می‌زد از کنار دیوار خیابان را نگاه می گرد، خیالش راحت شده بود که کسی تعقیبش نمیکند.

 

هوا رو به تاریکی و سوز در حال وزیدن بود، دختر ۱۶ ساله نمی‌دانست کجا باید برود و چکار باید بکند، درکنار تمامی این مشکلاتش، گرسنگی امانش را بریده بود، نه پولی داشت که نانی بخرد و نه جراتی که بتواند دزدی کند و شکمش را سیر کند.

 

وادار شد کنار خیابان و سطل هاي زباله دنبال غذا بگردد، آن قدر نگاهش به زمین بود که نفهمید به نزدیکی قبرستانی در یکی از شهرستان‌هاي غرب کشور رسیده هست. به گزارش تالاب معلوم نبود در ذهنش چه می گذشت ولی تصمیم گرفت شب را در آرامستان بگذراند.

 

زمین سرد بودو دختر ۱۶ ساله هم نه پتویی داشت و نه زیراندازی که بتواند شب رابه سهولت سر بر بالین بگذارد، سرانجام کارتن مقوایی پیدا کرد، دور خودش پیچید و پس از چند دقیقه از شدت خستگی به خواب رفت.

ماجرای رابطه ی دختر 16 ساله در قبرستان و بارداری دختر جوان

قبل از طلوع آفتاب از ترس بیدار شد، دور و اطرافش را نگاه میکرد و هر لحظه منتظر ارواحی بود که بیاید و وی را قبض روح کنند، ولی فقط صدای بادی در آرامستان حکم فرمایی می کرد که لابه لای درختان می پیچید و قبرهایی که خاک رویشان را گرفته بود. 

 

تا دوران طلوع خورشید دیگر خواب به چشمش نیامد، صبح که شد به راه افتاد بین خیابانها تا لقمه نانی پیدا کند و بخورد ولی چیزی نیافت تا این که به نانوایی التماس کرد که قرص نانی به او بدهد و به این طریق کمی فرط گرسنگی اش را برطرف کرد.

 

ساعت ها در خیابانها قدم می‌زد و دیشب را در ذهنش مرور می کرد که چطور با قابلمه بر سر نامادری اش که در حال کتک زدن برادر کوچک تر بود زد و به ذکر می آورد، خون از سر آن زن «نامادری» جاری شد و او به زمین افتاد و دیگر تکان نخورد. از سویی به خاطرش می آمد که بعد از طلاق پدر و مادرش، نامادری اش چه بلاهایی سر آنان آورده و هر شب از پدرش میخواست، تا او و برادرش را از منزل بیرون کند، چراکه از آنها خوشش نمی‌آمد.

 

اما با تمام این فکرها نمیخواست نامادری اش بمیرد و او همچون قاتل به زندان روانه شود و روز شمار چوبه دار باشد تا جانش به آسمان پر بکشد، به خاطر همین هر لحظه برای سلامتی نامادری‌اش دعا می کرد و بی خبر بود از این که او از بیمارستان مرخص و هم اکنون در منزل هست.

 

در همین فکرها بود که با شنیدن صدای اذان متوجه تاریک شدن هوا شد، جایی را برای خوابیدن نداشت، وادار شد دوباره به همان آرامستان برگردد.

 

دختر ۱۶ ساله به آرامستان رسید ودر حال درست کردن جای خوابش بود که با صدای پسری بازگشت، اول فکر کرد مزاحم هست، مانند همان چند نفری که در طول روز برایش مشکلاتی رابه وجود آورده بودند، آمد فرار کند ولی وقتی نگاهش به صورت پسر افتاد دید که سنش چندان نیست و تقریبا هم سن و سال میباشند.

 

پسر جوان اسمش را پرسید و این که از کجا آمده و آنجا چه می کند، دختر فراری هم همه ی چیز را برایش تعریف کرد، از این که زندگی خوبی داشتند که مادرش متوجه شد پدرش با زن دیگری ازدواج کرده هست، به خاطر همین تقاضای طلاق داد و دایی و پدربزرگش هم دائم پدرش را تهدید می‌کردند که اگر پدرم، مادرم را طلاق ندهد، وی را خواهند کشت و به خاطر همین پدرم راضی به طلاق مادرم شد و آنگاه نامادری‌ام به منزل آمد و از همان روز اول ضرب و شتم هایش آغاز شد . . .

 

ساعت ها باهم درد و دل کردند و پسر هم از زندگی اش گفت از این که مادر و پدرش از یک دیگر طلاق گرفته اند و همین حالا با پدرش زندگی می کند و مادرش به روستا نزد پدرش رفته هست. سرانجام پسر به دختر ۱۶ ساله گفت که پدرش چند روزی از شهر رفته هست و او می‌تواند برای مدتی پیش او بماند. پسر رو به دختر جوان گفت: ما در منزل همه ی چیز برای خوردن داریم و رختواب گرمی نیز برای خوابیدن وجوددارد.

 

دختر که دیگر نمی خواست مانند شب قبل اذیت شود و تا صبح صد بار بیمرد و زنده شود، قبول کرد تا با پسر نوجوان برود. همان طور که پسر نوجوان گفته بود، در منزل شان همه ی چیز بودو بجز آنان نیز هیچ کسی نبود، دختر کمی خیالش راحت شد.

 

در نیمه هاي شب با مشاهده برنامه هاي ماهواره دختر و پسر با یک دیگر رابطه نامشروع برقرار کردند و آنگاه دختر جوان که متوجه تباهی زندگی‌اش شده بود، از منزل آن پسر فرار کرد و به پیش یکی از اقوامشان رفت. تقریبا دو ماه را در آنجا سپری کرد تا این که گریبانگیر حالت تهوع شد و وقتی به دکتر مراجعه کرد، فهمید که باردار هست.

 

دختر ۱۶ ساله می‌گفت: به مادرم اطلاع دادند که چه بلایی سرم آمده هست، او نیز سریعا خودش را پیش من رساند ودر حالی‌که اشک می ریخت مرا در بغل گرفت،ولی حیف چون زندگی من رابه تباهی کشیده بودو من قربانی اشتباه پدرم، غرور و حماقت هاي مادرم شده بودم.

 

جدیدترین مطالب سایت