هیوا مسیح یک شاعر ایرانی با احساس اسـت کـه تمامی شعرهای خودرا با عشق و علاقه زیاد بـه این رشته مینویسد و برای همین ناب بودن اشعارش مشهور و موفق شده اسـت. او از کودکی علاقه ي زیادی بـه هنر و نویسندگی داشت و بسیار این حیطه را دنبال میکرد و دست از تلاش بر نداشت و دوره هاي کلاس هاي این رشته را از همان کودکی پیگیری میکرد، او جوایز بسیاری را کسب نموده اسـت و میتوان گفت جواب تلاش هاي خودرا گرفت . بـه کمک تیم تلاب سعی کرده ایم خلاصه اي از اشعار هاي زیبای این هنرمند بزرگ آقای هیوا مسیح را برای شـما تهیه کنیم.
هیوا مسیح شاعر و نویسنده ایرانی کـه بسیار توانسته با اشعارش روحیه ما تسکین دهد. این شاعر بزرگ یک فرد مهربان و فروتنی اسـت کـه از خانواده با اصالتی به دنیا آمده اسـت،هیوا مسیح متولد سال ۱۳۴۴ سراینده شعر سپید اسـت و علاوه بر عرصه شعر در زمینههاي نویسندگی، روزنامهنگاری، نقد سینما ؛ عکاسی ؛ تئاتر، مجسمهسازی و نقاشی نیز فعالیت دارد. او با انتشار کتاب «من از دنیای بی کودک می ترسم» شیوه ادبی جدیدی را کـه آمیزهاي از شعر و نثر ادبی بود معرفی کرد. هیوا مسیح شاعری اسـت کـه با آمیختن شعر و نثر شیوه ادبی جدیدی را در ادبیات فارسی پایهگذاری کرد.
این بزرگمرد علاقه زیادی بـه مادرش دارد و تمام انگیزه ها و حمایت هایش از سوس مادر عزیزشان بوده اسـت همین باعث شده اسـت متنی زیبا از جان و دلش برای مادران سرزمین بنویسد.آینه ي روبروی من از یاد نمی رود کجای باید از تماشا برخیزم و سایه ي دورترین درخت جهان را بـه تهی خانه هاي تا دوردست آسمان بیاورم ؟ کجا باید از تماشا برخیزم ؟
چه قدر درخت ؛ در همیشه ي ایندشت ها تنهاست چه قدر راه ؛ مرا تا مردمان پراکنده برد تقصیر جاده هاست کـه مردمان پراکنده دورند تقصیر چشمه هاست کـه مردمان پراکنده دور می میرند مردمان ان سوی نمی دانم کی باران ریز مردمان این سوی نمی دانم کی آفتاب در مردمانی کـه چه قدر سکوت کردند و آن ها فقط سکوت کردند حالا بـه زیارت تنهاترین درخت جهان می روم من بـه شیوه پدر با گام هاي مقدس بـه راه افتادم و حالا چه قدر نزدیک زیارتم و حالا چه قدربه سایه ي تنهاترین درخت شهید میرسم کـه سکوت مادران زمین را تاب آورده اسـت
من بـه سکوت تمام مادرانی می روم کـه جاده هاي بی آمدن تا چشم هاي خیسشان رفته اسـت من پسر تمام مادران زمینم کـه در تکرار راه دورترین جاده ها را بیدار می کنم و حالای چشم انتظاری مادران نقاب و باد در پیراهن کنار لمس جنوبی ترین لیموی تر برای تمام ان سال ها سکوت حرف جاده هاي نرفته را آورده ام و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن اسـت برای تمام سکوت مادران کـه پشت پرچین روسری هاي پرگره مردند چه قدر دلم پر اسـت آینه ي روبروی من از یاد می رود ؟
دارم چه قدر افشا می شوم سکوت مادران زمین تقصیر نرفتن و تکرار آینه اي اسـت کـه روبروی من آینه پر از حرف جاده هاي نرفته آینه پر از تماشای جهان اسـت حالا کـه بـه شیوه پدر بـه راه آفتاب در آمدم تقصیر آینه هاست کـه مردمان پراکنده دور می میرند.
***
شعر انتظار آدمی
صبورا!
از انتظار این همه ی شب کـه بـه آفتاب فکر می کنند
بیشترم
بیشترم از انتظار آدمی برای نجات آدمی
بیشترم از صبر زمین و کفر سنگهایي کـه فرود آمدند
بر سنگها و آدمی
رفیقا!
دلم کـه گرفته بود از زمین و انتظار
خودم کـه بیشترم از انتظار آدمی
خوشم باد کـه می خواهم بی یا با اذن تو با شیطان حرف بزنم
بـه جای این همه ی سنگ کـه حرف زدند بـه جای آدمی
دلیلا!
سنگی بایدم
کـه امروز پرتاب کنم بـه سوی آدمی
برای کفران آدمی
***
نه باران، نه عشق، نه چشمهایي رو بـه ماه
غروب همین نه باران و عشق بود
کـه در راههاي بی ترانه و عابر دور میشدم
کـه چشم در چشم ماه
از مادرم دور شدم
در راه لبهایي خسته می گفتند
چشمهاي کودکی رابا خود آوردهام
کـه شبها، خواب ماه می بیند
می گفتند صدایی با خود آوردهام کـه از غروبهاي ماه میگوید
می گفتند کنار آخرین مکث ماه قدمهایم ناتمام می ماند
در کجای زمین، در کجای چشم انتظاری رو بـه ماه
در کجای دستهاي سرگردان مادرم فراموش می شوم؟
در شب باران و عشق، در شب آخرین مکث ماه
مادر! انگشت را بـه سمت ماه بگیر
من آنجا خواهم مرد
شعر نیمه مرطوب ماه
وقتی از نیمه مرطوب ماه بر می گردم
وقتی از ماه شبانه خیس کـه بـه چشم کودکان چسبیده، می آیم
چقدر کنار پنجره برایت میآورم
چقدر راه نرفته برای سفر
دراین سفر
میان سنگینی کلمات، بـه پروانهها فکر میکردم
کـه دور کودکیهاي از مدرسه تا جادههاي جهان چرخیدند
دراین سفر چقدر رها می شوم
نه این کـه من از غربت کلمات
کـه تمام دنیا از من رها می شود
حالا کـه خوب از نیمه مرطوب ماه بـه دنیا نگاه میکنم
این همه ی شهر کـه هرروز، ناخواناتر می شوند
این همه ی آدم کـه عصرها، بی نام بـه خانه بر می گردند
چه قدر بیپروانه و کودکی
چه قدر بیزمزمه و چتر
بـه راه همینطور، نمی دانی تا کجا افتادهاند
بـه شهرهاي همینطور، نمی دانی تا چه وقت بزرگ، می روند
و این دنیا، همیشه بـه دستهاي ما چسبیده اسـت
***
شعر ما همه ی هیوا مسیح
ما همه ی از یک قبیله بی چتریم
فقط لهجههایمان، ما را بـه غربت جادهها برده اسـت
تو را صدا میزنم کـه نمیدانم
مرا صدا میزنم کـه کجایم
اي ساده چتر رها کـه در بغضها و چشمها
تو هر شب از روزهاي سکوت
رو بـه دیوار بـه خوابی می روي
تو هر شب از نوارهاي خالی کـه گوش می دهی
باز میگردی
ما همه ی از یک آواز کلمات را بـه دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان، ما را بـه غربت لهجهها برده اسـت
کسی باید از نوارهاي خالی بـه دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جادهها و لهجهها
بـه قبیله بی چتر برگردد
ما همه ی از یک گلوی پر از ترانه رها شدهایم
فقط سکوتهایمان، ما را بـه غربت چشمها برده اسـت
کسی باید امشب اولین ترانه را بـه یاد آورد
***
شعر بگو چه کنم؟
در حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیار
نگاه میکنم و
پرنده شکل می گیرد
در آسمان برفی حیاط
خدایا!
ان پرنده
بر شاخهي کدام درخت خواهد نشست
تا بهار از خاطری بگذرد؟
بگو چه کنم
با این همه ی درخت بی نام
بهار را چگونه بـه یاد بیاورم
بی شکوفه و برگ
بی پرنده و آواز
در حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیار
در عصر بی صدا
***
شعر کسی نیست، با خودم حرف می زنم
– کجا میروی؟
با تو هستم
اي رانده حتی از آینه
اي خسته حتی از خودت
کجای این همه ی رفتن
راهی بـه آرزوهاي آدمی یافتی؟
کجای این همه ی نشستن
جایی برای ماندن دیدی؟
چرا عکسهاي چند سالگی را بـه ماه نشان میدهی؟
خلوت کوچهها را چرا بـه باد می دهی؟
یک لحظه دراین تا کجای رفتن بمان
شاید ان کاغذ مچاله کـه در باد میدود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
حالا دراین بیکجایی پرشتاب
با کـه اینقدر بلند حرف می زنی؟
تمام چشمهاي شهری شده نگاهت میکنند
– کسی نیست، با خودم حرف می زنم
***
***
شعر انتظار
او می آید از باغهاي تاریک تا آواز بخواند
درکنار پنجرههاي شب
ان روز کـه می آید
پروانهها در باد میرقصند
و او آوازش را میخواند
در بوی سیبهایي از شبانههاي دور
و صدای هزار پنجره تاریک
کـه باز میشوند
بـه آواز ان روز
در بوی سیبهاي شبانه
او فقط آواز می خواند
می ماند
نمی رود
هرگز
***
شعر جهان را همین جا نگه دار
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته اسـت
پیش روی سفر
تا نه این همه ی ناپیدا
تنها منم کـه آشناترین صدای این حدودم
تنها منم کـه آشناترین صدای هر حدودم
حالا هر چه باران اسـت درمن برف می شود
هر چه دریاست درمن آبی
حالا هر چه پیری اسـت درمن کودک
هر چه ناپیدا درمن پیدا
حالا هر چه هرروز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم کـه از یاد می روم، آغاز میشوم
و پنجشنبه نزدیک من اسـت
جهان را همینجا نگهدار
من پیاده می شوم
***
شعر می خواهم کمی دورتر از شـما سوت بزنم
بگو قطار بایستد
بگو در ماهترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو میکنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچکس نیست
کمی از کناره دنیا راه بروم
می خواهم کمی دورتر از شـما
کمی نزدیکتر بـه ماه بمیرم
***
شعر مرا بـه خانه صدا کن
چگونه از تمام زمین گذشتی؟
سراسر جادهها سراسر پلها
تنها چراغی میرفت
کـه زمزمههاي تلخش در یاد می ماند
چگونه از تمام حرفهاي کودکی
کـه درکوچهها دویدند
و از تمام روزنامههاي دنیا
چیزی بـه یادت نمانده اسـت
تا در جایی آرام بنویسی : خانه؟
مرا بـه خانه صدا کن
در ماه برف میبارد
و از روی تمام پلها
از روی تمام جادهها و ریلها
هراسی تازه میگذرد
مرا بـه خانه صدا کن
سراسر زمین
سیبهاي سرخ در مهتابیهاي تاریک از یاد رفته اسـت
و جورابهاي گلی دختران
از بند رخت رها شده اسـت
بند رخت بر آسمان خطی میکشد
و تو از تمام روزهاي رفته کـه تاب آوردی
ماه را آرزو میکنی
خانه را
ماه را آرزو میکنم
ماه سبز را کـه سبز میدرخشد
شعر خوابهایم را تو خواهی دید
امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
با چشمهاي باز میخوابم
از این جا بـه بعد
چشمهایم از تا غروب
نگاههاي آشنا می آید
و می رود کـه بیاید از طلوع چشمهایي کـه ندیدم
از این جا بـه بعد
کـه تو چترت را نو میکنی
من از راههاي پر از چتر رفته برمیگردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از این جا بـه هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدون هرروز کـه صبح را
از پنجره بـه عصر می برد
و پای سکوت ماه
بـه خاطره خیره میشود
از این جا بـه بعد
دنیا زیر قدمهایم تمام میشود
و تو از دو چشم باز
کـه رو بـه آخر دنیا میخوابد
رو بـه چترهاي رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
***
گاهی از میان باران و برگ ها
صدایی میشنوم
گاهی درست غروب یکشنبه ي خاموش
کـه پله هاي پشت در ناتمام میمانند
تو از
مکث ناگهان من جدا میشوی
چتر می گشایی و
رو بـه باران و برگ ها می روی
کنار پله هاي ناتمام
پشت دری خسته کـه با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی میشنوم کـه تویی
دو چشم از باران آورده ام
کـه همیشه از خواب هاي خیس می گذرد
می آیي و انگار پس از یک قرن آمده اي
باچتری خسته و
صدایی کـه منم
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام میگذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام
تا صدایی بشنوی کـه منم
و می شنوي
آرام می شنوي
صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره هاي رو بـه هر کجا
از کنار همین کتاب
بزرگ
کـه رو بـه خاموشی تو بسته اسـت
کـه رو بـه بیداری من آغاز می شود
آمدم
صبحگاهی از کنار خاموشی خسته کـه تویی
ذکری از دفتر سوم
بـه خانه و پله ها
و میان باران و برگها پر کشید
روی بر دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
گاهی از میان
باران و غروب یکشنبه
صدایی میشنوم
گاهی
نه تویی
نه منی
نه صدایی کـه از دفتر سوم
من و این صدای یکشنبه
من و این صدایی کـه تویی
کنار گوش و چتر خسته سکوت میشویم
رو بـه همین دهان بسته کـه منم
رو بـه همین مکث ناگهان کـه تویی
سکوت میشوی
نه
منی
نه تویی
نه صدایی
همیشه از دفتر سوم
ذو بـه باران و چتر پر از حرف هاي با خودم
صدایی میشنوم کـه تویی
صدایی میشنوم کـه منم
آمدند
دوباره ابرها آمدند
و چتر ؛ در سیاهی چند ماه فراموشی
دوباره بـه من فکر میکند
بـه جاده هایي کـه هنوز بـه دنیا چسبیده اند
بـه غربتی کـه میان کلمات و سفر
چه قدر سنگین
مرا بـه راه می برد
تو را به خانه می آورد
دراین سفر کـه ماه سفید اسـت
و آسمان کـه همان آبی بود
وقتی از نیمه ي مرطوب ماه بر می گردم
وقتی از ماه شبانه ي خیس
کـه بـه چشم کودکان چسبیده می آیم
چه قدر کنار پنجره برایت
می آورم
چه قدر راه نرفته برای سفر
دراین سفر
میان سنگینی کلمات
بـه پروانه ها فکر می کردم
کـه دور کودکی هاي از مدرسه تا جاده هاي جهان چرخیدند
دراین سفر
چه قدر رها می شوم
نه این کـه من از غربت کلمات
کـه تمام دنیا از من رها می شود
حالا کـه خوب
از
نیمه ي مرطوب ماه
بـه دنیا نگاه می کنم
این همه ی شهر کـه هرروز ؛ ناخواناتر می شوند
این همه ی آدم کـه عصرها ؛ بی نام بـه خانه بر می گردند
چه قدر بی پروانه و کودکی
چه قدر بی زمزمه و چتر
بـه راه همینطور ؛ نمی دانی تا کجا افتاده اند
بـه شهر های همینطور ؛ نمی دانی تا چه وقت
بزرگ می روند
و ایندنیا ؛ همیشه بـه دست هاي ما چسبیده اسـت
نگاه کن
دوباره ابرها آمدند
آقای هیوا مسیح بسیار برای کسب موفقیت خود تلاش کرده اند و وقت گذاشته اند کـه خدارو شکر نتیجه بخش هم بوده اسـت. تیم تالاب سعی کرد خلاصه اي از اشعار زیبای آقای هیوا مسیح را برایتان تهیه کنند امیدواریم بخوانید و از این شعرهای احساسی و عاشقانه تماما لذت ببرید. امیدواریم مجموعه هاي بیشتری از این شاعر با احساس ببینیم. شعر خواندن باعث می شود ذهن شـما آرام شود در واقع یک نوع مدیتیشن مخصوص خودرا دارد پس سعی کنید در برنامه روزانه خود از کتابخوانی و شعرخوانی دریغ نکنید.